به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ «اوریانا فالاچی» روزنامهنگار ایتالیایی بود با گرایشات چپ که به سال 2006 بر اثر بیماری سرطان درگذشت. اگرچه فعالیت های فالاچی زیاد و کتاب های متعددی را هم به چاپ رسانده بود ولی آنچه بیشتر به معروفیت وی کمک کرد مصاحبه هایی بود که با شخصیت های مشهور جهان مانند امام خمینی(ره)، یاسر عرفات، ایندیرا گاندی، ذوالفقار بی نظیر بوتو، گلدامایر و... انجام داده است.
متن پیش رو قسمت اول مصاحبه فالاچی است با محمد رضا پهلوی که زمان سلطنت او در ایران این گفتگو انجام شده است. فالاچی با این مقدمه مینویسد:
*عالیجناب سر پا وسط سالن لوکسی که به عنوان اطاق کار از آن استفاده میکنند منتظر من بودند. جوابی به نطق کوتاهی که به عنوان تشکر از اینکه مرا برای مصاحبه بودند نداده و در سکوت و سردی بیش از حد بدان گوش داده و در پایان دست راستش را به عنوان سلام به طرفم دراز کرد. دست دادنی بیمیل و خیلی خشک. دعوت به نشستن از آن هم خشکتر. همه چیز بدون کلمه و لبخند اتفاق میافتد. لبهایش چفت شده مانند یک در بسته چشمهایش یخ زده و وحشتزا مانند یک باد زمستانی فکر میکردی میخواهد از چیزی شکایت کند ولی نمیفهمیدی از چه چیزی. ترس از اینکه لحن شاهانهاش را از دست بدهد. موقعی که نشستم او هم نشست.
پاها چسبیده، دستها به صورت صلیب، سینه راست (تصور میکنم به خاطر جلیقه ضد گلولهای بود که مثل هایلس لاسی همیشه بر تن دارد) همین طوری راست و خشک، چشم به من میدوزد مثل اینکه به ژرفنا نظر میکنند. مشغول شرح دادن حادثهای بودم که دم در ساختمان برایم پیش آمده بود، حادثه از این قرار بود که یکی از نگهبانانش از ورود من ممانعت میکرد و نزدیک بود که من قرار ملاقات را از دست بدهم. بالاخره صداش را شنیدم که میگفت از این پیش آمد خیلی متاسف است و این اشتباهها به خاطر وظیفه سنگینی که نگهبانان دارند معمولا اتفاق میافتد.
صدای غمگین و خستهای بود مانند یک صدای بیصدا رخسارش نیز همینگونه خسته و غمگین بود زیر موهای سفید پشم گونهاش بینی بزرگش خودنمایی میکرد. بدنش به نظر شکننده میرسید و به قدری لاغر شده بود که بیدرنگ پرسیدم آیا حالش خوب است؟ جواب داد هرگز اینگونه خوب و سر حال نبوده و اخبار مربوط با اینکه سلامتی او در معرض خطر است بیاساس بوده و لاغر شدنش تصمیم شخصی داشته چون کمی چاق شده بود.
زمانی طول کشید تا محیط این مصاحبه گرم شود. در واقع موقعی موفق به اینکار شدم که بعد از نیم ساعت مبارزه با تمایلم از او پرسیدم که آیا میتوانم سیگاری آتش بزنم.
میتوانستید زودتر به من بگویید من مدتهاست که سیگار را ترک کردهام ولی از بوی آن خوشم میآید.
در این موقع چای آورده شد آنهم در فنجان طلایی با قاشقهای طلایی. همه چیز در این سالن از طلاست. زیرسیگاری که نمیتوانستم بخودم این اجازه را بدهم که آن را کثیف کنم کنارههای میز کوچک که پوشیده از الماس بود و روی آن جعبهای تمام یاقوت و رومبلیهای پوشیده از مروارید و دراین اطاق طلایی، مرواریدی، یاقوتی، الماسی، بیخودی ماندگار شدم تا بتوانم بدرون عالیجناب نفوذ نمایم. سپس در شک اینکه به درونش نفوذ نکردهام درخواست نمودم که دوباره او را ببینیم.
این دفعه عالیجناب مهربانتر بود. تصور میکنم برای خوشایند من کراوات ایتالیایی غیرقابل تحملی زده بود. این بار مصاحبه به آسانی گل کرد. از او سؤال کردم و دلیل سؤالم را بر پایه کتابم در مورد ویتنام قرار دادم و گفتم هنگام مسافرت نیکسون به تهران کتاب مرا از کتاب فروشیهای تهران جمعآوری کرده بودند.
به محض اینکه این خبر را شنید مثل اینکه خنجری از جلیقه ضد گلولهاش رد شده باشد به سرعت بپا خاسته به نظر میرسید که دارد فکر میکند که نکند نام من جزو لیست سیاه دستگاه پلیس او باشد. نگاهش ناآرام و خشمگین شده بود. پس من خطرناک هستم؟ چند دقیقهای طول کشید تا تصمیم بگیرد خوش را از این مخمصه نجات دهد و تنها راهش نیز خودداری از ژست گرفتن زیاد از حد بود که آنرا انتخاب نمود. بدین ترتیب لبخندی زد و در مورد رژیم دیکتاتوری ایکه بدان اعتقاد دارد، از روابطش با با روسیه و از سیاست نفتیش صحبت کردیم- بله از همه چیز صحبت کردیم. فقط بعد از اینکه از آنجا خارج شدم متوجه گشتم از تنها چیزی که حرف نزدیم بیماری روحیش (دیوانگیش) بود که میگویند بدان مبتلا است و بیرحمیاش را بدان نسبت میدهند.
با وجود سه ساعت سؤال و جواب متوجه شدم که این شخص را کمتر شناختهام و هم چنان یک مجهول باقی مانده است. مثلا او یک احمق بود یا یک باهوش؟ محققا مانند بوتو (رئیس جمهور سابق پاکستان) شخصی است با تضاد بیشمار که برای کنکاش تو یک مجهول باقی میماند. مثلا بخواب و پیشگویی، فالگیری، خواب نما شدن ایمان به خدای، بچهگانه اعتقاد دارد و بعد مانند یک متخصص درباره نفت بحث میکند (که هست).
مانند یک شاه مطلق حکومت میکنند و بعد با لحنی که به مردم ایمان و اعتقاد دارد و دوست میدارد به ملت رجوع میکند. رهبری انقلاب سفید را میکند و تا آنجایی که به نظر میرسد زورکی (جدیت) میزند تا بیسوادی و فئودالیسم را ریشهکن کند. تصور میکند که زنان لوازم با ارزشی هستند و در فکر کردن ناتوان و بعد در یک اجتماعی که هنوز زنان چادر به سر میکنند دستور می دهد که دخترها باید خدمت نظام انجام بدهند. پس این شخص کیست که از سی و دو سال پیش تاکنون روی سوزانترین تخت دنیا نشسته است؟ به دوران قالیهای پرنده وابسه است یا به دوران کامپیوتر؟ من که درک ننمودم. ولی فهمیدم که این عالیجناب خیلی خوب میتواند با پررویی بی نظیری دروغ بگوید: وقتی مصاحبه من با او منتشر میشود از سفارت میخواهد که افزایش نفت را بالا ببرد. و بعد فهمیدم که او دیکتاتوریست که باعث غمزدگی بیمانند میشود (غمزدگی زمانی که مرده را به قبرستان میبرند) و از طرف ملتش نفرین شده به اندازهای که باید در دیکتاتورهای غمزا را نفرین نمود.
زندانهای ایران مملو از زندانیان سیاسی است و برای خلاصی از این مسئله آقای محمد رضا پهلوی مجبور است که گه گداری تعداد کثیری از آنان را تیرباران کند.
فالاچی: عالیجناب، قبل از هر چیزی از شما و پیشه شاهی شما صحبت کنیم تعداد زیادی از پادشاهان نماندهاند و به یاد میآورم جملهای را که شما در مصاحبهای فرمودهاید: اگر بتوانم به عقب برگردم ویلن زنخواهم شد یا یک جراح، یک باستانشناس یا یک بیلیارد باز بجز پادشاه.
شاه: به خاطر نمیآورم این چنین حرفی زده باشم اگر هم گفته باشم منظورم این بوده که این پیشه یک سردرد میگرنی است اغلب برای یک شاه اتفاق میافتد که از این پیشه خسته بشود. برای منهم اتفاق میافتد ولی نشانه آن نیست که من از این کار کنارهگیری نمایم. اعتقاد زیادی به اینکه هستم و آن چیزی که میکنم دارم ببینید وقتی که شما میگویید تعداد کمی شاه باقی مانده شما به عنوان یک سؤال پیش میکشید فقط یک جواب میتوانم بدان بدهم زمانی که سلطنت نیست آنارشیسم یا حکومت چند نفری یا دیکتاتوری هست در هر صورت حکومت سلطنتی تنها فرم موجود برای حکومت در ایران است. به شرطی که من شاه باشم برای انجام کارها قدرت لازم است و برای نگهداری قدرت هیچ احتیاجی به اجازه یا مشورت با کسی نیست. نباید با کسی در مورد تصمیمها بحث نمود و ... البته منهم میتوانم اشتباه کنم.
منهم آدم هستم چون میدانم ماموریتی دارم که باید آن را به پایان برسانم بنابراین تصمیم دارم بدون کنار گذاشتن تاج و تخت آن را به خبر برسانم. مسلما آینده را نمیشود پیشبینی کرد ولی من حتم دارم که سلطنت در این کشور بیشتر از حکومتهای شما طول خواهد کشید یا باید بگویم که حکومتهای شما زیاد طول نمیکشد ولی مال من بله.
فالاچی: عالیجناب چند بار خواستهاند شما را به قتل برسانند؟
شاه: رسما دو بار. بعد خدا میداند اما چه معنی دارد؟ من در وحشت کشته شدن زندگی نمیکنم واقعا بدان هرگز فکر نمیکنم زمانی بدان میاندیشیدم. مثلا پانزده بیست سال پیش به خودم میگفتم آه برای چه بدان محل میروید؟ شاید برایم نقشه قتلی کشیده باشند. آه برای چه باید با آن هواپیما بروم؟ شاید بمبی در آن کار گذاشته باشند که هنگام پرواز منفجر شود. حالا دیگر ترسی از مردن در من وجود ندارد. شجاعت یا مبارزه ربطی بدان ندارند اینهمه آرامی و اطمینان را بدین خاطر دارم و چون میدانم تا زمانی که ماموریتم را به پایان نرسانیدهام کشته نخواهم شد و این اطمینان کورکورانه ای است که دارم. بله من زنده خواهم ماند تا روزی که آن چیزی را که باید به پایان برسانم باتمام رسانیده باشم. و آن روز از طرف خدا انتخاب شده نه از طرف کسی که میخواهد مرا به قتل برساند.
فالاچی: عالیجناب پس این همه غمگینی برای چه؟ شاید اشتباه میکنم ولی شما همیشه حالت ترس و غمگینی را دارید.
شاه: شاید حق با شماست. شاید ته قلبم مردی غمگین باشم. اما غمگینی من مذهبی است، البته اینگونه فکر میکنم. حالا دیگر همه آن چیزهایی را که میخواستم دارم چه از نظر یک مرد، چه از نظر یک شاه. واقعا همه را دارم. زندگی من مانند یک رویای شیرین به پیش میرود، هیچ کس توی دنیا نباید بیشتر از من خوشبخت باشد.
فالاچی: ولی یک لبخند شما کمیابتر از یک ستاره افتان است. اما شما عالیجناب هرگز نمیخندید؟
شاه: فقط زمانی که چیز خندهداری اتفاق میافتد. من از آنهایی نیستم که به خاطر چیزی مسخره بخندم شما باید بفهمید که زندگی من همیشه مشکل و خسته کننده بوده است. کافی است 12 سال اولیه حکومت مرا به خاطر بیاورید. رم 1953 مصدق... بخاطر میآورید؟ منظورم ناراحتیهای شخصی خودم نیست بلکه منظورم ناراحتیهای شاه است. قبل از اینکه مرد باشم من یک شاه هستم. زندگی یک شاه همهاش یک ماموریت است که باید آن را به اتمام رساند و بقیهاش به حساب نمیاید.
فالاچی: خدایا باید ناراحتی بزرگی باشد میخواهم بگویم: شخص خیلی باید احساس تنهایی بکند تا به جای مردی شاهی کند.
شاه: تنهاییم را انکار نمیکنم که بینهایت عمیق است. شاهی که بابت هر حرف و یا کاری که انجام میدهد و میداند که نباید به کسی حساب پس بدهد مسلما خیلی تنهاست. ولی به طور کلی تنها نیستم. بلکه نیرویی مر