خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳
۱۱:۴۶
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
یکشنبه
۶ شهریور
۱۴۰۱
۹:۱۰:۱۸
منبع:
فارس
کد خبر:
1301074

تنها مادرشهید ژاپنی چگونه به مرد ایرانی «بله» گفت؟

می‌خواستم خلوتی پیدا کنم و پنهانی اشک بریزم. خواهر بزرگ‌ترم اتسوکو سکوت کوتاهی کرد و یک باره با تندی و عصبانیت گفت: «تو می‌خواهی آبروی ما را ببری. ما ژاپنی هستیم و نمی‌توانیم با بیگانه‌ها وصلت کنیم».

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل بيت (ع) ـ ابنا ـ به مناسبت انتشار تقریظ رهبری روی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهد ژاپنی در ایران است، برش‌هایی از این اثر را انتخاب کرده و باهم می‌خوانیم و شناختی از این مادر شهید که چندی پیش درگذشت به دست آوریم.


 در بخش‌های ابتدای این کتاب کونیکو یامامورا از خواستگاری یک جوان ایرانی می‌گوید که خانواده‌اش به شدت مخالف این ازدواج هستند:

 

آن روز، آن روز فراموش نشدنی که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد؛ جوانی قدبلند و سفید پوست، با موهای مجعد را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت بیرون کلاس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام می‌داد.

 

دو کف دستش را جلوی صورتش گرفته بود و زیر لب به زبانی که من ‌نمی‌فهمیدم، چیزهایی می‌گفت. گاهی مثل ما تا کمر خم می‌شد و گاهی پیشانی روی زمین می‌گذاشت. اما برخلاف ما، مقابلش کسی نبود. او برای چه کسی و به احترام چه کسی این‌گونه می‌ایستاد و خم می‌شد؟!

 

بعد از این کار، پارچه‌ای را که رویش این حرکات را انجام می‌داد جمع کرد. به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاهش، یک آن به نگاه من گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برق آن جایی در قلبم نشست. من خیلی زود سرم را پایین انداختم. او هم نجیبانه نگاهش را از من گرفت و به انگلیسی شروع کرد به صحبت کردن با همراه ژاپنی‌اش.

 

ساعتی گذشت. هنوز تصویر نگاهش در دلم بود و نمی‌دانستم که او بیش‌تر از من گرم این دیدار است. او برای همراهی با دوست ژاپنی‌اش به آموزشگاه آمده بود و من برای کار. اما گویی هر دو فراموش کرده بودیم برای چه آمده بودیم. فقط می‌دیدم آن دو آهسته و درگوشی با هم صحبت می‌کنند. چه می‌دانستم درباره من باهم حرف می‌زدند. دقایقی بعد، دوست ژاپنی آن مرد مرا صدا کرد و طوری که دیگران متوجه نشوند، گفت: «این دوست من یک تاجر ایرانی است که قبلاً در هند زندگی و کار می‌کرده و مدتی است که در شهر کوبه در کار تجارت منسوجات و چای بین ژاپن و ایران است و دوست دارد با شما ازدواج کند».

 

نگاه و بدون هیچ گفت‌وگویی با واسطه دوستش از من خواستگاری می‌کرد. برای لحظه‌ای درماندم چه بگویم. هیچ چیزی به فکرم نرسید. او، به تعبیر خودش، عاشق من شده بود و من هم از ادب و سادگی و سیمای او خوشم آمده بود. آن لحظه فقط توانستم بگویم: «ایشان باید با پدرم صحبت کند!» پدری که جوابش را می‌دانستم و بارها از او شنیده بودم که از هرچه خارجی است، بدش می‌آید.

 

روز بعد، واسطه ژاپنیِ سروزبان‌دار، که سخن گوی آقای بابایی بود، به خانه ما آمد. من در خانه نبودم. او برای پدر، مادر، برادر و خواهرانم از تمدن ايران و مسلمان بودن آقای بابایی و اخلاق خوبش و سلامت او در گفتار و کردار و علاقه‌اش به ژاپن تعریف کرده بود.

 

پدرم خیلی توضیح نداده بود و همانطور که پیش بینی می‌کردم، گفته بود: «ما نمی‌دانیم ایران کجاست و اصولاً به خارجی‌ها نظر خوبی نداریم». مرد ژاپنی ناامیدانه و دست خالی برگشته بود و جواب منفی پدرم را به آقای بابایی منتقل کرده بود. نمی‌دانم چگونه موضوع خواستگاری به حسابدار بخش بازرگانی خارجی اُساکا رسیده بود که فکر کرده بود باید آستینش را بالا بزند و از طرف بابایی برای راضی کردن پدرم به خانه ما بیاید.

 

من از آمدن او بی‌اطلاع بودم و هنگام غروب وقتی به خانه رسیدم، این زن در حال خارج شدن از خانه ما بود. او از اخلاق پسندیده مرد ایرانی برای خانواده‌ام گفته بود. همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم هیداکی با توپ پر به سراغم آمد و در حالی که پدر و مادرم می‌شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می‌فهمی زندگی با مسلمان چه سختی‌هایی دارد؟! آن‌ها هر گوشتی نمی‌خورند! اصلاً تو می‌دانی ایران کجای دنیاست که می‌خواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟!».

 

هیداکی رگ غیرت برادری‌اش می‌جوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان‌جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می‌کرد. نااميدی و دلتنگی بر سرم آوار شد. دوست داشتم از خانه بیرون می‌زدم و صاف می‌رفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش می‌کردم در خانه ما را نزند و مرا فراموش کند.

 

می‌خواستم خلوتی پیدا کنم و پنهانی اشک بریزم. خواهر بزرگترم اتسوکو سکوت کوتاهی کرد و یک باره با تندی و عصبانیت گفت: «تو می‌خواهی آبروی ما را ببری. ما ژاپنی هستیم و نمی‌توانیم با بیگانه‌ها وصلت کنیم».

 

با او یکی به دو نکردم. احترامش را نگه داشتم و حرفی نزدم. اما از درون داشتم ویران می‌شدم.

 

روز بعد پدر و مادرم گفتند: «کونیکو، بهتر است که مدتی بروی پیش خاله‌ات و آنجا زندگی کنی».

 

کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» خاطرات خانم کونیکو یامامورا، مادر شهید محمد بابایی توسط انتشارات سوره مهر و به قلم حمید حسام منتشر شده و تا به حال ۲۶ مرتبه تجدید چاپ شده است.

 

سیزدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت همراه با انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، چهارشنبه نهم شهریور ماه ۱۴۰۱ از ساعت ۱۰:۳۰ صبح در مرکز همایش‌های صداوسیما برگزار و از شبکه‌های سیما پخش می‌شود.

 

 

.......................

پايان پيام/ 213