خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
۳:۵۴
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
شنبه
۳ دی
۱۴۰۱
۷:۲۲:۲۱
منبع:
ابنا
کد خبر:
1333001

توسط انتشارات شهید کاظمی؛

کتاب زندگی شهید مدافع حرم "سجاد عفتی" منتشر شد

کتاب «نخسایی ها» روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی نوشته مصطفی آقا محمدلو توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شد.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ کتاب «نخسایی‌ها» روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی نوشته مصطفی آقا محمدلو به‌تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شده است.

 سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است که پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه شهد شهادت می‌نوشد.

«نخسایی‌ها» از حضور شهید در درگیری‌های سال ۸۸ آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری که در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته می‌رود. دوران کودکی و نوجوانی سجاد آکنده از تلخ و شرین‌های طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان می‌دهد تا در بدو جوانی از او یک نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد. کتاب تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخسایی‌ها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره که با دشواری‌های بسیار و ناگفته، خود را به معرکه‌های نبرد سوریه و عراق می‌رساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامن‌های جستجو کنند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

شب قبل، از دفتر روزنامه تماس گرفتند و سفارش گزارش تصویری‌ای را از اعتراضات خیابانی دادند. حوصله دردسر و درگیری نداشتم؛ اما اجاره‌خانه عقب افتاده بود و آخر ماه بی‌پول بودم. سفارش را قبول کردم. محمد ثامن را راهی مدرسه کردم و از خانه خارج شدم.

یک ساعت بعد در خیابان انقلاب، اولین فریم عکس را از دختر جوانی، که وسط جمعیت روسری سبزش را پرچم آزادی کرده بود، گرفتم. زاویه روزنامه اصلاح‌طلبی که برایش کار می‌کردم نسبت به حوادث آن روزها، اقتضا می‌کرد که بین مردم حرکت و لحظات آزادی‌خواهانه را شکار کنم. روی پل کالج یک طرف معترضان ایستاده و طرف دیگر بیست‌سی نفر بسیجی پل را بسته بودند. از زیر پل مسیرم را ادامه دادم که فریاد یک بسیجی هفده‌هجده ساله با صورت عرق‌کرده و صدای گرفته از پشت‌سر روی زمین میخکوبم کرد. برگشتم. سریع نزدیک شد و بدون اینکه فرصت حرف‌زدن داشته باشم اتوبوس پارک‌شده زیر پل را نشانم داد و با تحکم گفت: «بفرمایین داخل اتوبوس.» خواستم کارت خبرنگاری‌ام را از داخل کیف خارج کنم که گفت: «بفرمایین داخل اتوبوس بچه‌ها هستن. با اوناها صحبت کنین.» با ترس وارد اتوبوس شدم. دست و پایم می‌لرزید. دل‌دردی که از دوسه روز قبل شروع شده بود، در تمام شکمم پیچید.

روی یکی از صندلی‌های وسط اتوبوس، کنار پنجره نشستم. دود سطل آشغال و زباله‌های درحال‌سوختن کف خیابان، قاب پنجره مقابل صورتم را پر کرده بود. شبنم‌های رطوبتِ بارانِ یک ساعت پیش، روی شیشه نشسته بود و قطره‌قطره جلوی چشمم می‌غلتیدند. جز من پنج‌شش نفر دیگر داخل اتوبوس نشسته بودند. مرد میان‌سالی به پیرمرد نشسته روی صندلی روبه‌روی خود می‌گفت: «اشتباه کردم اومدم اینجا. باید امروز می‌رفتم فردیس. الجزیره خبر رفته چند تا بانک رو آتیش زده‌ن. امروز اونجا خیلی شلوغ بود. اینا تمرکزشون روی انقلاب و ولیعصره. باید پخش بشیم.»

یک جوان چهارشانه با گوش‌های شکسته، بیرون اتوبوس با چند بسیجی دیگر در حال حرف‌زدن بود. از داخل کیفم شکلاتی بیرون آوردم و زیر زبانم گذاشتم. قرص ژلوفنی را هم بدون آب قورت دادم. جوان گوش‌شکسته به‌سرعت و با چابکی از درب جلوی اتوبوس بالا آمد. جلوی اتوبوس ایستاد و همه صندلی‌ها را برانداز کرد. روی صندلی جلو یک پیرمرد با سبیل نیچه‌ای، کتونی سفید و تیشرت سبز نشسته بود. جوان رو به او کرد و گفت: «پدرجان بلند شو.» پیرمرد با خونسردی بلند شد و مقابل او ایستاد. با لحن محکم؛ اما مؤدبانه گفت:

- باباجان اینجا چی‌کار می‌کنی؟ با این سِنت چرا به‌سمت این بچه‌ها سنگ پرت می‌کردی؟ اینا جوونن. ما جوونیم. شما انقلاب رو ندیدی؟ به شمام باید بگیم؟ الان وسط این درگیری چی می‌خوای؟

پیرمرد گوشی موبایلش را از جیب بیرون آورد و به جوان نشان داد.

+ وقتی اینترنت رو قطع می‌کنین، مردم راهی جز اومدن تو خیابون برای اعتراض ندارن. من با هیچ کی نیستم. گور بابای همه‌شون. همه‌شون سر تا ته یه کرباسن. اصلاً معلوم نیست کی راست می‌گه. پدرسوخته‌ها همه‌شون تو یه چیز استادن؛ اونم دروغ‌گفتنه. الانم مردم رو ریختن تو خیابون بکُشن؛ مخالفاشون کمتر بشن. هر کی یه حرفی می‌زنه. همه هم انگار راست می‌گن. باید بیایم ببینیم چه خبره دیگه. الان می‌خوای من رو ببری کهریزک؟ دماغ من رو بگیری جونم در می‌ره؛ خونم میفته گردنتونا.

جوان حرفش را برید و او را به‌سمت درب عقب اتوبوس برد.

- پدرجان بیا برو خونه. اینترنت قطعه. الحمدلله بی‌بی‌سی و دویچه وصله. ماهواره دارین که. همه دروغ بگن اونا راست می‌گن. بشین راحت رو مبل اونا همه‌چی رو می‌گن. نیا تو شلوغی یه چیزیت می‌شه بچه‌هات عزادار می‌شن. برو بابا.

این کتاب با ۱۲۸ صفحه و قیمت ۳۰ هزار تومان عرضه شده است.

....................................

پایان پیام/ 348