خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
۰:۰۰
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
جمعه
۲۴ شهریور
۱۴۰۲
۱۶:۵۱:۰۵
منبع:
ابنا
کد خبر:
1393814

به نوشتار حجت‌الاسلام دکتر مهدی فرمانیان

گزارشی از اولین تجربه پیاده‌روی اربعین/ مهمان‌نوازی امام حسین(ع) بی‌نظیر بود

حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر مهدی فرمانیان، معاون علمی فرهنگی مجمع جهانی اهل‌بیت(ع) در نوشتاری به تجربه‌نگاری سفر اربعین پرداخته است.

آآ

خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا: تجربه پیاده روی اربعین یک تجربه معنوی بی نظیر و نمادی از سخاوت، گذشت، جوانمردی، صبوری، عشق و محبت شیعیان علی الخصوص شیعیان عراقی به زائران امام حسین (ع) است، بلکه میتوان گفت سراسر ندای فطرت است. پیشنهاد می کنم همه انسان ها با هرعقیده و مذهبی (حتی سکولارها، لائیک ها و آتئیست ها) هم چند صد متری در این پیاده روی قدم گذارند، یقین دارم از این تجربه معنوی لذت خواهند برد. زیرا همه آنچه فطرت انسانی و اخلاق جهانی به دنبال آن است در این راهپیمایی خواهند یافت.

حرکت به سمت عراق:

روز شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۲ ساعت هفت صبح به همراه خانواده به سمت نجف حرکت کردیم. هواپیما با نیم ساعت تاخیر پرواز کرد. یکی از دوستان عزیز که می دانست به نجف می رویم، پیام داد در فرودگاه منتظر شما هستم. شرمنده ایشان شده و فهمیدیم از هم اکنون، امام حسین (ع) حواسش به مهمان هایش هست. چقدر راحت و بدون دردسر به میدان ثوره العشرین (به یاد قیام مردم عراق علیه انگلستان در ۱۹۲۰م) رسیدیم. دوست ما بیان کرد نجف خیلی شلوغ است. لذا تصمیم گرفتیم ابتدا پیاده روی کرده و در بازگشت به زیارت امیرمومنان (ع) برویم. این اولین باری بود که به پیاده روی اربعین می آمدیم. هنوز ساعت ده صبح نشده بود که با ایشان خداحافظی کرده و پیاده روی را از این مکان تاریخ ساز شروع کردیم. آفتاب نجف بالای ۴۵ درجه بود که شروع به پیاده روی کردیم، اما بادی می وزید که گرم نبود و در موارد متعدد انسان را می نوازید و چقدر این وزیدن برای فردی که در آفتاب ۴۵ درجه در حال قدم زدن است، نشاط آور بود. در میانه راه، افرادی به زائران آب پاشیده و آنان را خنک می کردند. این کار و آن باد، به انسان قدرت راه رفتن بیشتری در این هوای گرم را می داد. گاه می رفتیم و گاه می نشستیم. در این بین، محبت ها و درخواست های مردم عراق مبنی بر میل نمودن غذا، آب سرد، انواع شربت های خنک به این تجربه معنوی، لذت دو چندان می داد. هم فال بود و هم تماشا. هم لذت معنوی، هم گرمای شدید، هم محبت فوق العاده و هم خوراکی های لذیذ. اصرار موکب داران بر غذا خوردن و یا دعوت های متعدد به ماء بارد (آب سرد)، نشانی از گذشتی اقیانوس گونه از عراقیان دریادل داشت.

در ابتدای سفر ظروف یکبار مصرف ریخته شده بر روی زمین، فکر شما را مشغول می کرد، اما به مرور متوجه می شدید که اصلا امکان جمع آوری این حجم از ظروف در این فرصت نیست و باید به بعد از پیاده روی واگذار کرد. هر گاه در طول مسیر ماشین های جمع آوری زباله در مسیر دیده می شد، راه بندانی عجیبی ایجاد می کردند که همه بدون اینکه سخنی بگویند، در دل می گفتند: بابا بی خیالِ جمع کردن زباله. همه ساکت بودند اما در سکوت و با رفتارشان فریاد می زدند: اکنون راه را باز کنید تا پیادهها روان بروند و در این آفتاب معطل نشوند. جمع کردن زباله را بگذارید برای بعد.

مهمان نوازی عراقیان:

نزدیک نماز ظهر بود که یک عراقی دست مرا گرفت و فرمود: باید به منزل ما بیایید. ولی ما قصد داشتیم تا نماز ظهر پیاده روی را ادامه دهیم اما  اصرار او باعث شد که دعوت او را بپذیریم. اول کمی ترسیدیم. زیرا مقداری از جاده دور بود. اما وقتی به موکب رسیدیم آرام شدیم. دیدیم افراد دیگری هم هستند. از جهات مثبت مهمان نوازی عراقی ها که در طول مسیر متعدد مشاهده کردیم، جدا بودن محل استراحت خانم ها از آقایان بود. وقتی وارد محل استراحت شدیم از این که منزل توسط کولرها سرد بود، نشاط آور بود. موکب مردانه دارای کولرهای متعدد آبی بود که روبروی یکی از این کولرهای آبی دراز کشیده و استراحت کردیم. بالای کولر، کارتنی بود و به انگلیسی نوشته بود وای فای رایگان و رمز وای فای هم هشت تا یک بود. برایم جالب بود که وای فای هم رایگان تقدیم می کنند. نماز را به جماعت خواندیم و ناهار را خوردیم و خوابیدیم.

ساعت چهار عصر دوباره حرکت را شروع کردیم. هنوز به عمود یکِ معروف نرسیده بودیم. چون از داخل نجف تا اولین عمود شماره گذاری شده، حدود ۱۸۰ عمود است که شماره ندارد. بعد از پیمودن حدود ۴۰ عمود دیگر به اولین عمود شماره گذاری شده جاده نجف – کربلا رسیدیم که به عمود یک، معروف است.

هدف ما برای امروز، رسیدن به عمود ۲۰۷ بود. اکنون ساعت پنج عصر بود و ۲۰۷ عمود و هر عمود پنجاه متر، راه داشتیم. یعنی بیش از  ده کیلومتر باید راه می پیمودیم. عزم را جزم کرده بودیم تا این ده کیلومتر را پیاده روی کنیم. ساعت ۸ شب به عمود ۲۰۱ رسیده بودیم که یک عراقی دستم را گرفت و فرمود: باید به منزل ما بیایید. گفتم: می خواهم به موکبی در عمود ۲۰۷  بروم که دوستانم در آنجا هستند. فرمود: ما را لایق نمی دانی؟ حرفی برای گفتن نداشتم. پشت سر او راه افتادیم. ما را سوار ماشین کرد و در یک راه فرعی تاریک به حرکت خود ادامه داد. دوباره ترسیدیم و گفتیم نکند که بلایی سر ما بیاورد. در این فکر بودیم که به منزلی نزدیک شدیم. او ما را پیاده کرد و خود دوباره بازگشت برای آوردن زائران دیگر.

وارد این منزل که پارچه ای بر دیوار آن نوشته بود «حسینیه الحسین یجمعنا»  شدیم که دو سالن برای آقایان و خانم به صورت مجزا داشت. بعد از کمی استراحت، شام آوردند و مهمانان میل کرده و برای خواب آماده شدند. برخی نیز استحمام کرده و لباس های خود را که به شدت شوره زده بود، شستند. این همه محبت و بذل مال و جان عراقی ها نشان می داد که آنان واقعا عاشق امام حسین (ع) بودند که آنچه داشتند در اختیار زائران امام حسین ع می گذاشتند. در اینجا دیگر بحثی از عرب و عجم نیست و هر چه هست محبت عراقی ها به زائران امام حسین (ع). مهم نبود اهل کجا هستند و به چه قوم و زبانی متعلق اند. مهم این بود که زائر امام حسینند.

پیاده روی روز دوم:

صبح روز بعد، پس از نماز صبح که به جماعت برگزار شد، ساعت پنج صبح به سمت جاده حرکت کرده و دوباره به پیاده روی خود ادامه دادیم. به موکب دوستان هم سری زدیم که دوستان خوابیده بودند و فقط برخی بیدار بودند که سلام و علیکی کرده و به راه خود ادامه دادیم.

از پنج صبح حرکت کرده بودیم و می گفتند هواشناسی گفته امروز از دیروز گرمتر است. اکنون ساعت ۱۲ ظهر در آفتاب ۴۷ درجه عراق به عمود ۴۴۵ رسیدیم. یعنی حدود دوازده کیلومتر دیگر در زیر آفتاب سوزان پیاده آمده بودیم و البته در میانه راه، متعدد استراحت کرده و از نوشیدنی ها و خوراکی ها تناول کرده بودیم. برایم خیلی عجیب بود که در این گرما چگونه این همه راه را پیاده روی کرده ایم و مشکلی برای ما پیش نیامده است. فرمانیانی که در طول ده سال گذشته، هیچ ورزشی نکرده و اصلا پیاده روی نکرده و حتی وقتی نان و میوه هم می خواهد برای منزل خودش بخرد با ماشین می رود و می آید، چگونه این همه راه رفته و پیاده روی کرده است.

اکنون و در این راه، دیگر هیچ چیز مهم نبود. نه دیگر انبوه زباله ها و موکت های کثیف موکب ها و نه اتو داشتن لباس و نه طبقه اجتماعی و نه شستن استکان های متعدد در یک ظرف و یا خوردن غذا در حال راه رفتن که همه اینها در شهر خودمان عیب بود. حالا همه چیز رخت بربسته بود و همه کوله به دوش در حال حرکت به سمت مقصدی واحد، اما با گذشت و فداکاری موکب داران و با صبوری و بزرگ منشی در رفتار با یکدیگر. اینجا هر لباسی که شوره ی بیشتری داشت، ارزش بیشتری داشت و هر کس دمپایی خرابتر، نشانه راه رفتن بیشتر و ثواب بیشتر. خیلی از خانم هایی که در شهر خود با کفش ها و لباس های آنچنانی در میان اجتماع حاضر می شدند، اکنون با دمپایی و لباس های شوره زده و کوله بر پشت به راه پیمایی خود ادامه می دادند و از آن زرق و برق ها دیگر خبری نبود و هر کس کمتر به این ها توجه دارد، در این راه محبوبتر است. دیدن لباسها و کفش ها و رخت بربستن طبقات اجتماعی از نمادهای شیرین پیاده روی اربعین است.

نزدیک نماز ظهر بود و ما به دنبال مکانی برای استراحت. در آن طرف جاده فردی پرچم یاحسین را تکان می داد و از ماشین هایی که به طرف نجف در حرکت بودند درخواست داشت که به موکب ایشان بروند. از عرض جاده گذشته و به آن موکب رفتیم. یکی از عراقی ها آمد و فرمود: خانم ها بفرمایند موکب خانم ها و من هم به موکب مردها رفتم. سفره ناهار پهن بود، اما چون سیر بودم چیزی نخوردم و برای نماز آماده شدم. پرسیدم نماز جماعت برگزار می شود که جواب منفی بود. نماز را خوانده و روبروی یکی از کولرهای آبی استراحت کردم. بعد از استراحت، به خاطر شوره زدن لباس ها به اتاق کوچکی که روی آن نوشته بود حمام، رفته و البته حمام، یک شیر آب بود و یک تشت و یک کاسه و یک صابون، بدون داشتن دوش و آب گرم و وسایل امروزی. استحمام کرده و لباس های خود را شسته و روی طناب های موجود پهن کردم. در آن گرمای ۴۷ درجه و دو روز پیاده روی کردن، با لباس های خاکی و شوره زده، قطعا برخورد این آب به بدن، لذت خاصی داشت.

ساعت پنج عصر دوباره به پیاده روی خود ادامه دادیم. اکنون خسته تر از روز قبل بودیم و البته جاده شلوغ تر از روز قبل بود. واقعا شلوغ شده بود و راه رفتن کُند. جمعیت بسیار زیادی در حال حرکت بودند. عراقی، ایرانی، پاکستانی، لبنانی، افغانی، خلیجی، آفریقایی و افرادی که نمی شناختیم از کجا هستند، اما قیافه ها داد می زد که اهل این منطقه نیستند. همه و همه در راه رفتن به سوی مقصود در حرکت بودند، یعنی کربلا. اینجا نه ملیت مهم بود، نه لهجه، نه زبان و نه لباس. همه اش از بین رفته بود و یک چیز موج می زد: گذشت، صبوری، همکاری و همدلی. اگر کسی تسبیحش می افتاد، فرد پشت سری سریع خم می شد و برمی داشت و تقدیم می کرد. متعدد ویلچرها و کالسکه ها به پای مردم می خورد، اما هیچ دعوا و مرافعه ای نبود. فقط برگشت بود و یک لبخند و اجازه دادن برای رفتن. پیرزن و پیرمردهایی که واقعا تعجب می کردی که چگونه اینها راه می روند و می توانند در این آفتاب سوزان حرکت کنند. خیلی ها با فرزندان کوچک خود آمده بودند که واقعا سخت بود اما همه مهربان بودند.

ساعت از هشت شب گذشته بود و به عمود ۶۰۱ رسیده بودیم. یعنی ۱۵۵ عمود را در عصر روز دوم سپری کرده بودیم. خیلی خسته بودیم. پاها تاول زده و گردن و کمر عرق سوز شده و بسیار آزاردهنده بود که به یکبار یک عراقی پرسید: مبیت، مبیت. به خانم نگاه کردم و دعوت او را لبیک گفتیم و در کوچه ای پشت سر آن مرد به راه خود ادامه دادیم. به منزل پیرمردی رسیدیم که منتظر ما بود. او ما را به اتاقی برد که آنقدر سرد بود که ناخودآگاه از اتاق زدم بیرون. پیرمرد عراقی فهمید و یک پتو روی دوش من انداخت و با لهجه عراقی به من فهماند که لازم است به حمام بروی. به او گفتم ظهر رفته ام. گفت بیا و دستم را گرفت و حمام را نشانم داد. یک بشکه پر از آب با یک شیلنگ داخل آن و با یک پارچ پلاستیکی کنار آن و شامپویی که نشانم داد.

امروز بار دومی بود که استحمام می کردم. حمام دوش نداشت و با پارچ پلاستیکی باید روی خودت آب می ریختی، اما هر پارچ آب، احساس بسیار خوبی به انسان می داد. سفره انداختند و شام آوردند. نمی خواستم بخورم. چون سیر بودم اما نگاه نافذ آن پیرمرد به من فهماند اگر نخوری، ناراحت می شوم. شام را خورده و برای خوابیدن آماده می شدیم. اتاق آنقدر از کولر گازی سرد بود که با پتو خوابیدیم و اول شب بلند شدم و برق کولر گازی را خاموش کردم و بقیه نیز تشکر کردند.

در راه کربلا:

بعد از نماز صبح که به جماعت خوانده شد، حرکت خود را ادامه دادیم، ساعتی پیاده روی کردیم اما دیدم توان راه رفتن ندارم و درد عضلات، تاول ها و عرق سوز شدن ها مجالی برای ادامه مسیر نمی دهد. لذا همسرم را راضی کردم تا بقیه راه را با ماشین برویم سر جاده ایستاده و سوار ماشین شدیم. زود ماشین گیرمان آمد. تا حدود عمود ۱۳۵۰ با ماشین رفتیم. خانواده پیشنهاد داد که پیاده شده و عمودهای باقیمانده را پیاده برویم. بیش از پنج کیلومتر تا حرم امام حسین ع مانده بود. از ماشین پیاده شدیم و در یک فرعی به راه خود ادامه دادیم. در طول مسیر چقدر از پذیرایی مردم عراق صحنه های نابی دیدیم. از کودکانی که عطر به زائران می زدند تا مردی با پسرش که با ماشین شاسی بلندش نان و تخم مرغ آماده کرده و در پشت ماشین خود به زائران با التماس تقدیم می کرد. از مردانی که در این گرمای ۴۵ درجه در حال پخت و پز بودند تا زنانی که دوشادوش مردان برای شربت و نوشیدنی و غذاها کمک می کردند. گذشت در اینجا موج می زد و سونامی سخاوت، اقیانوس زائران را در می نوردید.

به حرم حضرت عباس نزدیک شده بودیم، اما جمعیتی در این مسیر بود که دیگر رفتن را محال کرده بود. جمعیت موج می زد و راهی برای حرکت نبود. به خانم گفتم بیا از سمت دیگر به حرم برویم. به سمت حرم امام حسین (ع) حرکت کردیم. در بین راه دیدیم یک راه فرعی وجود دارد که شرطه ها (امنیتی ها) مردم را بازرسی می کنند. فهمیدیم که از این راه می توان به بین الحرمین رفت. زیاد شلوغ نبود. بعد از مدتی پیاده روی، راه را به وسیله تریلی ای بسته بودند. به  ذهن مان رسید تا از زیر تریلی بگذریم که به یکباره خود را جلوی صحن امام حسین (ع) دیدیم. آنجا آنقدر شلوغ نبود و نزدیک باب القبله بود که درون صحن پیدا بود. با خانواده زیارت اربعین را خواندیم. به سمت حرم حضرت ابوالفضل رفتیم که خیلی شلوغ بود و هر بار رفتیم همان زیارت اربعین را که در یک کاغذ در دست داشتیم بخوانیم، ماموری آمد و گفت: طریق، طریق. سه بار جا عوض کردیم و هر بار همان شرطه آمد و گفت: طریق طریق. ناراحت شدم و گفت چه خبر است همه اش طریق طریق. اینجا کجا طریق است. به هر حال نتوانستیم زیارت اربعین را بخوانیم و ناراحت برگشتیم. از همان کوچه ای که آمدیم برگشتیم. کوچه خلوت بود و در گوشه ای ایستادیم تا زیارت اربعین را بار دیگر به نیت زیارت حضرت عباس بخوانیم. دقیقا در وسط زیارت خواندن یک شرطه دیگری آمد و گفت: طریق طریق. ما هم رها کردیم و گفتیم ابوالفضل ما را ببخش که نشد زیارتنامه بخوانیم. تقصیر ما نیست. شرطه ها نگذاشتند.

از پلی که بر روی خیابان باب القبله بود گذشتیم و گنبد آقا پشت سر ما بود و بسیار زیبا. چند عکس یادگاری گرفتیم اما شرطه هم داد می زد: طریق طریق. زود از آنجا رفتیم و وارد خیابان باب القبله شدیم. مکانی را که یکی از دوستان آدرس داده بود، دو ساعت گشتیم و پیدایش نکردیم. خسته شدیم و به خانم گفتم: گویا در دل ندایی می آید و تکرار می کند: از کربلا برو و اینجا نمان. سلام دادی برو. اما همسرم می خواست در کربلا بماند. به دنبال مکانی برای استراحت، هرچه گشتیم پیدا نکردیم. همه موکب ها و همه ساختمان ها و همه خانه ها پر بود. جمعیت موج می زد. در یک میدان نزدیک به حرم یک موکب عراقی بود و یک جا پیدا کردیم. مکان خانم بهتر از من بود. برق رفت و گرمای شدید موکب غیر قابل ماندن بود. دوباره برای مکانی که دوستم گفته بود حرکت کردم و هر چه گشتم، پیدا نکردم. مایوسانه برگشتم.

نزدیک ظهر بود و صدای قرآن قبل از اذان می آمد. دنبال صدا رفتم و از دور گلدسته و گنبد مسجدی پدیدار شد. به سوی مسجد حرکت کردم. وارد یک کوچه شدم. از ماشین کامیونی گذشتم. به یکباره چند سرویس بهداشتی دیدم که خالی بود و هیچ کس هم نبود. تعجب کردم که در این شلوغی چرا اینجا اینقدر خلوت است. بعد از تجدید وضو کوچه را تا انتها رفتم، اما بن بست بود. از خیابان اصلی به سمت مسجد رفتم. مسجد کیپ تا کیپ پر بود از جمعیت. زن و مرد. وضوخانه جای سوزن انداختن نبود، اما خدا ما را به کوچه بن بستی هدایت کرد که به راحتی تجدید وضو کنیم. خدا را شکر کردم به خاطر همه هدایت هایش. در حیاط و راهروهای مسجد مملو از آدم بود. وارد مسجد شدم. دیدم از صف اول یک روحانی ملبس به لباس آخوندی اشاره می کند، بیا اینجا. به اشاره گفتم به من می گویی؟ به اشاره گفت: بله بیا. صف ها را یک بعد از دیگری درنوردیدم و به جلو رفتم و به آن مرد خدا رسیدم. گفت: آنجا کنار ستون را ببین یک جا هست. برو آنجا بنشین. گفتم: نمازگزار اکنون چه می خواهد یک جای وسیع، روبروی کولر گازی. واقعا جایش وسیع بود و روبروی کولر گازی مسجد. تا نشستیم برق رفت. البته چند ثانیه بعد، موتور برق مسجد روشن شد. برق در عراق متعدد می رفت و کمبود برق در عراق محسوس بود. همه تقریبا موتور برق داشتند و هنگامی که برق می رفت موتور برق را روشن می کردند، اما اگر جایی موتور برق نبود، واقعا از گرما کلافه می شوی. دیروز ظهر یادتان هست. آنجا  هم برق رفت. امروز قبل از ظهر هم برق رفت و موکب عراقی ها موتور برق نداشتند. موکب شده بود مثل جهنم. بیرون در آفتاب، گرمایش کمتر از داخل موکب بود. به هر حال معضل برق در عراق یک معضل بزرگی است.

نماز شروع شد و بعد از نماز به موکب برگشتم. برق نبود و در بیرون ایستادیم تا خانم بیاید. خانم که آمد گفتم باید از کربلا برویم. می گفت بمانیم. گفتم: جا پیدا نمی شود. حرکت کردیم و از هر کس که سر راهمان بود می پرستیدیم جایی برای استراحت و بیتوته هست که جواب همگی یک کلمه بود: خیر پیدا نمی شود. نگرد. خانمم گفت استخاره کن. استخاره کردیم در کربلا بمانیم خوب آمد. نجف برویم خوب آمد. کاظمین برویم خوب آمد. سامرا را نه در ذهنمان آمد و نه استخاره کردیم که برویم. از هر کس پرسیدیم و در کوچه ها پرسه زدیم اما هیچ مکانی برای ماندن در کربلا یافت نشد.

زیارت سامراء و کاظمین:

به سمت گاراژ حرکت کردیم و به خاطر تاول های متعددی که پای خانمم زده بود و دیگر نمی توانست کفشش را بپوشد و می ترسیدیم که تاول ها بترکد. در بین راه یک دمپایی خریدیم و خانم با دمپایی شروع کرد به حرکت به سمت گاراژ. عراقی ها به گاراژ می گویند: کراج. از بیرون گاراژ داد می زدند: مهران، کاظمین، خسروی، ایران، اما ما می گفتیم: نجف. همه می گفتند بروید آخر گاراژ. وسط گاراژ یک ایرانی داد می زد: سامراء – کاظمین. بیایید برویم. خانم گفت خوب است برویم. سوار مینی بوس شدیم. ماشین سریع پر شد و حرکت کردیم. نمی دانم ساعت چند بود. فکر کنم ساعت دو یا دو و نیم ظهر بود. ماشین از بیراه می رفت و راننده می گفت: راه کربلا به بغداد بسته است. باید از راه حله برویم. راه خیلی دور شد. راننده ی صبور و خوش مشربی بود. کمتر راننده عراقی با این خصوصیات دیده بودیم. دوستان ایرانی هم با او خوش و بش می کردند. ساعت ۸ و نیم شب رسیدیم سامراء. راننده اهل منطقه امامزاده سید محمد بود. طرح خوبی داد. گفت: امشب تا صبح سامراء بمانید. بعد از نماز صبح می آیم و می رویم کاظمین. طرح خیلی خوبی بود. همه پذیرفتند مگر دو خانواده. لذا مجبور شدیم قرار بگذاریم که دو ساعت در سامرا بمانیم و سپس به کاظمین برویم. بعد از نماز و زیارت راس ساعت آمدیم اما برخی نیامدند و یکساعت در مینی بوس منتظر برخی از خانواده ها ماندیم.

حالا ساعت ۱۱ و نیم شب است و راننده خوابش می آمد و ما باید به خاطر عدم همراهی دو خانواده به سمت کاظمین حرکت می کردیم. راننده هم اوقاتش تلخ شده بود. حرکت کردیم. همه خواب بودند. در بازگشت از سامرا با گلودردی که سراغ ما آمده بود متوجه شدیم که مریض هم شده ایم. خانمم نخوابید و همه اش می گفت برو جلو و با راننده حرف بزن تا خوابش نبرد.  راهی نبود به جلو ماشین  زیرا تمام وسط هم صندلی بود و افرادی نشسته بودند و خیلی هم خوابم می آمد . آن قدر خوابم می آمد که می خواستم وسط ماشین دراز بکشم و بخوابم. اما وسط ماشین هم پر بود. در ماشین خوابم برد اما همسرم بیدار بود. از ساعت ۴ صبح بیدار بودیم و کربلا رفته و ساعتها پیاده روی کرده و گرما خورده و ساعتها در ماشین بودیم تا به سامرا برسیم. حالا خسته در ماشین در راه کاظمین بودیم.

ساعت یک و نیم بعد از نصف شب به کاظمین رسیدیم و راننده ۱۴ کیلومتر مانده به مرقد امامین کاظمین (ع) ما را پیاده کرد. می گفت اجازه نمی دهند جلوتر برویم. پیاده شدیم و آنقدر خسته بودیم که نمی توانستیم این مسافت را پیاده تا حرم برویم سوار یک سه چرخه شدیم. اما او هم ما را در سه کیلومتری مرقد پیاده کرد و گفت اجازه نمی دهند جلوتر برویم. همسرم دیگر بی طاقت شده بود. ۲۱ ساعت بود که بیدار بود و کیلومترها پیاده روی و حداقل ده ساعت در ماشین و هیچ نخوابیده بود. کلافه بود. کمی راه رفتیم و دیدیم یک پارکینگ بزرگی از وزرات حمل و نقل عراق، کنار خیابان تبدیل به موکب شده است. فکر کنم جای پارک ماشین های سنگین بود که فقط سقف داشت بدون دیوار. تمام آن پارکینگ را موکت کرده بودند و زائران آنجا خوابیده بودند و در کنارش هم دو تریلی سرویس بهداشتی بود برای خانم ها و آقایان به صورت مجزا. از کارهای جالب شهرداری های شهرهای کربلا و نجف و کاظمین و سامرا این بود که تریلی را به صورت سرویس بهداشتی درست کرده و آب شهری را به آن وصل کرده و با لوله بزرگی به فاضلاب شهری وصل کرده بودند. برایم جالب بود از این ایده خوب که هم آب بود و هم فاضلابش به فاضلاب شهری وصل می شد.

در موکب وزرات نقل در کاظمین کوله پشتی خود را متکای خود قرار داده و خوابیدیم. خوابیدن بر روی موکت های کثیف و بدون هیچ امکانات خاصی و بعد از آن خستگی مفرط، لذت خاص خود را داشت. یاد آن دو خانواده افتادم که مخالفت کردند در سامراء بمانیم. می خواستم آنان را بیابم و بگویم حالا در کاظمین اوضاع استراحت، بهتر از سامراست که قبول نکردید. جالب است که یکی از این خانوداده ها، چهار تا بچه هم همراه داشتند اما نمی دانم در کاظمین چه کردند.

 با صدای اذان بیدار شدیم و نماز خوانده و دوباره خوابیدیم. ساعت حدود شش و نیم یا هفت صبح بود که آفتاب ما را بیدار کرد و دیدیم یک نوجوان ۱۳ ساله پاکت بزرگی در دست دارد و کنار هر فرد یک پاکت می گذارد که در آن یک نان، یک پنیر و یک مرباست. به ما هم داد. بعد از خوردن صبحانه به سمت حرم کاظمین حرکت کردیم.

اجازه بردن کوله پشتی به داخل حرم را نمی دادند. کوله را کنار درب مثل بقیه مردم انداختیم و رفتیم داخل حرم و سیر زیارت کردیم. زیارت کاظمین زیاد شلوغ نبود. می گفتند همه بغدادی ها رفته اند به سمت کربلا. بعد از یکساعت زیارت خواندن از حرم خارج شده و به سمت محلی که ماشین های کرایه ای بودند رفتیم. هر کسی قیمتی می گفت برای رفتن تا نجف. با یک ماشین سواری با قیمت مناسب و با یک راننده ای بسیار عالی به سمت نجف حرکت کردیم. راننده از همان نوحه و سینه زنی عراقی گذاشت با صدای ملایم تا نجف و خیلی خوب رانندگی می کرد، اگرچه گاه تا ۱۵۳ کیلومتر در ساعت هم رانندگی می کرد اما بسیار رانندگی اش آرام بود. اگرچه می گویند رانندگان عراقی بد رانندگی می کنند، اما هم راننده مینی بوس و هم راننده ماشین سواری هر دو رانندگان صبور، با رانندگی آرام و بسیار دلپذیر بودند.

بازگشت به نجف اشرف:

نزدیک ظهر رسیدیم نجف. دقیقا ما را میدان ثوره العشرین پیاده کرد. از همان جایی که پیاده روی مان را شروع کرده بودیم به همان جا بازگشته بودیم. به ساختمان دوستان که در نزدیکی میدان ثوره العشرین بود رفتیم. به درب ساختمان که رسیدیم، خانمم گفت نگاه کن اینجا نوشته فندق (هتل). هتلی بود روبروی ساختمان رفقای عزیز که البته هیچ چیزش به هتل نمی خورد. مایوسانه واردش شدیم و گفتیم اتاق خالی دارید که جواب شنیدیم بله. اتاق را کرایه کرده که صدای اذان ظهر بلند شد. به دنبال مسجدی گشته و در آنجا نماز خواندیم و از یکی از موکب ها غذا گرفتیم. نزدیک موکب نوشته بود: درمانگاه امام حسین ع از هیاتی از مرودشت. به آنجا سر زده و خانمم که از من بیشتر مریض بود پیش پزشک رفت. پزشک آنجا خانم دکتری بود و درمانگاه هم با امکانات خوبی برای درمان سرپایی تجهیز شده بود. قرص و آمپول نوشت و همانجا داروها را دادند بدون دریافت هیچ هزینه ای. همه چیز رایگان بود. واقعا امام حسین (ع) چکار کرده است که همه برایش رایگان کار می کنند و خدمات می دهند. شاید به خاطر این بود که حسین (ع) هر چه داشت در راه خدا داد و شیعیانش هر چه دارند می دهند در راهش.

به هتل بازگشتیم. به هر حال برای خانه به دوشانی مثل ما که چهار روز کوله به دوش و با پای خسته و کیلومترها پیاده روی کرده، اکنون این اتاق را داشتیم، خوب بود. در بین راه عسل خریدیم و با آب لیمویی که از ایران آورده بودیم خودمان را بستیم به آب لیمو - عسل. شاید کمی مریضی مان کمتر شود. حالا هر دو مریض بودیم. گلویمان گرفته بود و به نظر سرماخورده بودیم. آب لیمو-عسل خیلی افاقه کرد و کمی بهتر شدیم. البته استراحت هم بی تاثیر نبود. غروب به حرم رفته و دل سیر زیارت کردیم و به امیرمومنان (ع) عرض کردیم ببخشید که اول نیامدیم زیارت شما. اول رفتیم به فرزندان تان سرزدیم و اکنون با خستگی، اما با آرامش خدمت شما رسیده ایم. اگر قصوری یا تقصیری هست، ما را ببخش.  

غروب دوباره به حرم رفته و برای همه ملتمسین دعا زیارت امین الله خوانده و بعد از نماز مغرب و عشا به سمت هتل حرکت کرده و در راه شام گرفته و خوردیم. برای صبحانه هم دو عدد نان و پنیر خریدم و به هتل آمدم.

در راه بازگشت به ایران:

صبح پنج شنبه خانواده برای وداع به حرم رفتند، اما من دیشب وداع کرده بودم و در هتل ماندم و ساعت نه صبح طبق قرار اتاق را تحویل داده و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. از هتلی پرسیدم تا فرودگاه کرایه چند است، گفت: پانزده هزار دینار. در راه دو پیرمرد هم می خواستند فرودگاه بروند لذا چهار نفری یک ماشین گرفتیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.

فرودگاه در آن ساعت خلوت بود و سریع از بازرسی ها گذشته و به سالن فرودگاه نجف وارد شدیم. هنوز بلیط نمی دادند. یکساعت بعد اعلام کردند که مسافران قشم ایر به کانتر ۱۸ برای دریافت بلیط مراجعه کنند. بعد از اخذ بلیط تا نماز در سالن مانده و بعد از خواندن نماز ظهرو عصر به سمت خروجی حرکت کرده و مهر خروج زده شد. به سالن انتظار رفته و منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما شدیم. ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بود که اعلام شد مسافران برای سوار شدن به هواپیما به خروجی چهار مراجعه کنند. باورش برایمان کمی سخت بود. اینقدر زود اعلام شده بود. سوار هواپیما شدیم و هواپیما راس ساعت دو و نیم، دقیقا راس ساعتی که باید پرواز کند، پرواز کرد. هواپیمایی قشم ایر ناهار خوبی هم داد. در کنار غذا، زیتون پرورده دادند که یاد ندارم در این همه پروازی که تاکنون رفته ام، زیتون پروده در کنار غذا داده باشند و در دل از مهمان نوازی قشم ایر و امام حسین ع بسیار تشکر کردم.

بی نظیری مهمان نوازی امام حسین (ع)

از مهمان نوازی امام حسین (ع) و عراقی ها و برنامه هایی که برای مان چیدند، با اینکه خودمان هیچ کاره بودیم، بسیار خدا را شکر کردیم و از امام حسین (ع) نیز تشکر می کنیم. اگر یک مروری به مهمان نوازی امام بکنیم می توانم بگویم: هوایپما از فرودگاه امام خمینی به سمت نجف تقریبا بدون تاخیر پرواز کرد. دوستمان به فرودگاه آمد و ما را بی دردسر برد و پیاده روی شروع شد. ظهر مهمان شدیم. شب مهمان شدیم. فردا ظهر یک موکب خوب یافتیم. شب مهمان شدیم. ماشین برای رفتن به کربلا راحت یافتیم. به سامرا و کاظمین رفتیم بدون اینکه قصد رفتن داشته باشیم. راننده های خوبی یافتیم. فقط در کاظمین در موکب عمومی خوابیدیم ولی در بقیه روزها و شب ها خوب پذیرایی شدیم. در نجف به سهولت اتاق پیدا کردیم و هر روزش بهتر از دیروز بود. به فرودگاه امام وارد شدیم و خیلی راحت از سالن خارج شدیم. در خروجی یک نفر تقاضا کرد اگر ماشین ندارید شما را برسانم، اما گفتیم که با ماشین خود به فرودگاه آمده ایم. اگر اینها مهمان نوازی نبود، پس چه نام داشت؟ پنج شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۲ نزدیک غروب به منزل رسیدیم و از سفری که اگرچه سختی های خود را داشت اما لذت هایش بیشتر بود و در دل از مهمان نوازی های امام حسین علیه السلام و عراقی ها بسیار سپاسگزار بودیم و خدا را شکر می کردیم بر این همه نعمت و این سفر را توصیه می کنیم به همه جوانان، حتی آنانی که اعتقاد چندانی به دین ندارند.

وآخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین

۲۰ شهریور ۱۴۰۲

..............................

پایان پیام