خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳
۱۴:۲۲
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
چهارشنبه
۹ خرداد
۱۴۰۳
۵:۰۵:۱۳
منبع:
ابنا
کد خبر:
1461968

خاطرات مدیر مرکز اسلامی آفریقای جنوبی از شهید رئیسی و شهید امیرعبداللهیان ـ ۱

موسس مرکز اسلامی آفریقای جنوبی خاطراتی از شهید رئیسی و شهید امیرعبداللهیان به نگارش درآورده است.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ حجت الاسلام والمسلمین «سیدعبدالله حسینی» مدیر و موسس مرکز اسلامی آفریقای جنوبی، خاطراتی از شهید رئیسی و شهید امیرعبداللهیان به نگارش درآورده است که بخش اول آن در پی می‌آید:

پیراهن سیاه بپوشید، ماه رفت...

برگی از خاطرات من با شهید رئیسی و شهید امیرعبداللهیان:

در انتخابات شرکت کرده بود.

بعد از ائتلاف قالیباف و رئیسی، قالیباف به نفع رئیسی کنار رفته بود.

تمام ستادهای قالیباف در خدمت آقای رئیسی قرار گرفته بود. ما هم در کمیته بین‌الملل قالیباف، تمام ظرفیت‌های ستاد را در اختیار رئیسی قرار دادیم و در ستاد ایشان مستقر شدیم.

جناب سهرابی رئیس ستاد بین‌الملل بود که با تمام وجود برای ستاد کار می‌کرد.

در ارتباط با مناظرات ایشان، در خصوص مسائل بین‌المللی از شخصیت‌های موثر و آگاه در مسائل بین‌الملل نظرخواهی می‌کردم.

یکی از این شخصیت‌ها دکتر حسین امیرعبداللهیان بود که تقریبا سه ساعت تمام‌ مسائل بین‌المللی را برای من بازگو کرد و راه‌حل‌ها را یکی یکی ارائه داد. از آنجا که برخی از نظریات ایشان به گوشه قبای بعضی از رجال دیپلماتیک برمی‌خورد، از من خواست بصورت محرمانه در اختیار ایشان گذاشته شود. متن نظریات ایشان را نکته به نکته پیاده کردم و با مهر محرمانه در اختیار جناب رئیسی قرار دادم.

چند روز بعد، سید مناظره داشت. دیدم تقریبا اکثر دیدگاه‌های امیرعبداللهیان را مطرح کرد و بسیار خوش درخشید. انگار بر تمام مسائل خارج از کشور اشراف دارد.

بعدا به من گفت: سلام‌ مرا به ایشان برسانید و بگویید مطالب‌تان بسیار کارگشا بود. من از فرصت استفاده کردم و به ایشان گفتم: امیر، وزیر خارجه خوبی می‌شود. گفتند اسم ایشان در میان ۳ نفر کاندیدا هست.

این گذشت. چند روز بعد دیدار انتخاباتی ایشان بود در مجتمع آدینه. حدود ۷۰۰ روحانی آمده بودند. جناب شیرمردی رییس ستاد روحانیون از من خواست قبل از ایشان صحبت کنم و شعری بخوانم.

من اول خاطرات سفر ایشان به آفریقای جنوبی را مطرح کردم.

عصر روز جمعه‌ای بود که ایشان در هتلی در پرتوریا مستقر بودند. به هتل رفتم که ایشان را بردارم و شهر پرتوریا را به ایشان نشان دهم و مقداری در نقاط دیدنی شهر گشت و گذاری داشته باشیم. [رفتیم] یک مهمانخانه معمولی بدون ستاره که معلوم بود خواسته‌اند در بیت‌المال صرفه‌جویی کنند.

یک ساعت مانده بود به غروب. گفتم آماده شوید برویم بیرون.

گفتند: یکی دو ساعت اگه زودتر می‌آمدی میرفتم. یه مقدار نق زدم که من از ژوهانسبورگ پاشدم اومدم شمارو ببرم بیرون اونوقت شما نمی‌خوای بریم. احساس کرد دارم دلخور می‌شم و مجبور شد دلیلشو بگه. گفت سیدجان، الان یک ساعت مونده به غروب، من سی ساله عصرهای (یکی از روزهای هفته را گفت) زیارت عاشورام ترک نشده. نزار این هفته قضا بشه، تو هم اگه دوست داری بیا با هم بخونیم.

دیگه دلم ‌نیومد اصرار کنم. زیارت عاشورا را با حال و سوز ویژه‌ای خواند و چندبار در طول دعا اشک ریخت. غلطیدن قطرات اشک روی محاسن‌شان بسیار رقت‌انگیز بود.

بعد از زیارت، در مورد برکات زیارت عاشورا صحبت کرد و گفت هر چه دارم و ندارم از برکات این زیارت است. بعدها که شد تولیت آستان قدس رضوی و رئیس قوه قضائیه و بعدا رئیس جمهور، با خودم گفتم همه اینها از برکات آن زیارت‌های عاشوراست.

راستش سید با این زیارت خواندن، مرا هم به این زیارت مست و معتاد کرد. جوری که اگر یک هفته نخوانم انگار زندگیم چیزی کم دارد و حتما در طول هفته قضایش را بجا می‌آورم.

این را از این جهت گفتم که بدانیم خوبی‌ها مسری هستند و انسان‌های خوب تاثیرگذارند.

در گفتارش احساس کردم یک ذره ریا نبود، فقط عشق به اباعبدالله بود که در روحش موج میزد. ارادتم آن شب به ایشان چند برابر شد و خوشحال شدم‌ که جمهوری اسلامی چنین مسئولینی هنوز دارد.

بعد از طرح خاطرات سفر ایشان به آفریقای جنوبی، یک رباعی خواندم که وقتی ایشان حکم تولیت آستان قدس رضوی را از مقام‌ معظم رهبری گرفتند، به ایشان تقدیم‌ شده بود.

به رویش روزنی از عشق وا شد/ مقام تولیت بر او عطا شد

سعادت ببین که با فرمان رهبر/ رئیسی خادم کوی رضا شد

این رباعی را برایش با واتساپ فرستاده بودم و او در جواب نوشته بود.

سلام بر رئیس کل آفریقا (تکیه کلامی که برای اکثر دوستانش به کار می‌برد. فرضا اگر یکی از دوستانش همدانی بود به او می‌گفت رئیس کل همدان)

ممنون بابت این شعر زیبا. امیدوارم لایق این خدمت‌گذاری باشم.

در آفریقای جنوبی خیلی زحمت دادیم به جنابعالی.

ایران آمدید اطلاع دهید حتما پابوس حضرت رضا مشرف شوید تجدید دیدار شود. امیدواریم بتوانم زحمات‌تان را جبران کنم.

بعد یک رباعی دیگر که همانجا فی البداهه سروده بودم را خواندم.

تو محرومان کشور را انیسی/ سیادت را تو گلبرگ نفیسی

قدم بگذار در میدان خدمت/ که تو با رأی محرومان رئیسی

شعرم خیلی گرفت.

صلوات و تشویق حاضران هم صاحب سخن را بر سر حال آورده بود.

و بعد غزلی تحت عنوان بت‌شکن خواندم.

پا بنه ای بت‌شکن در نار، ابراهیم‌ وار/ تا کنی این نار را گلزار، ابراهیم وار

در درون کعبه بت‌ها خودنمایی می‌کنند/ بت شکستن را تبر بردار، ابراهیم وار

سر به تیغ عاشقی بگذار اسماعیل سان/ دل به تیغ عاشقی بسپار، ابراهیم وار

من ز اقبال وطن ای دوست، فهمیدم که هست/ مر ترا دست خدا در کار، ابراهیم وار

روز جمعه گوی سبقت را ببر از همگنان/ شیخ شان را پشت سر بگذار ابراهیم وار

بعد از مراسم رئیس ستاد ایشان نزد من آمد و ضمن تعریف و تشکر گفت حاج آقا امشب داره می‌ره مشهد و بعدش بجنورد. اگر آمادگی دارید شما هم با ایشان بروید و در هر دو شهر قبل از ایشان عین همین مطالب و اشعار را ارائه کنید.

بنده نیز که در آن سفر به زیارت امام هشتم مشرف نشده بودم، بلافاصله قبول کردم چون هم فال بود و هم تماشا.

رفتیم فرودگاه و در پاویون منتظر پرواز بودیم که یهو سر و کله تتلو پیدا شد.

آقای رئیسی که هیچ شناختی از تتلو نداشت بر اساس معرفی اطرافیان خیلی با او گرم گرفت. به او گفته بودند تتلو طرفداران زیادی دارد. برای خلیج فارس بر روی عرشه برای تکاوران آهنگ ساخته و بسیار به نظام و ایران علاقمند شده است.  ایشان هم با همان سیاست جذب حداکثری برخوردهای گرم و صمیمانه‌ای با ایشان کرده بود.

چند بار خواستم ایشان را کنار بکشم و نکاتی را متذکر شوم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. عکس‌ها گرفته شده بود و صحبت‌ها رد و بدل شده بود و زمان پرواز هم رسیده بود. کل این ملاقات ۱۵ دقیقه بیشتر طول نکشید که سوار هواپیما شدیم و راهی مشهدالرضا.

در پرواز به ایشان گفتم کاش تتلو را نمی‌دیدید. ایشان‌ گفتند من که از ایشان شناختی ندارم، ولی برخی از دوستان گفتند که قابلیت جذب دارند و ایشان را آوردند که من ببینیم. به هر حال آن سبو بشکست و آن ‌پیمانه ریخت.

مشهد که رسیدیم، اول رفتیم میدان شهدا و بعد رفتیم بجنورد و در هر دو مقصد، من قبل از ایشان سخنرانی کردم و شعر خواندم. در مسیر مشهد به بجنورد من در ماشین محافظان بودم که با سرعت دیوانه‌وار به طرف بجنورد حرکت می‌کردیم. یکی از محافظان ایشان که در ماشین ما نشسته بود با لهجه بسیار غلیظ مشهدی با شخص دیگری حرف می‌زد که در مورد داستان تتلو از ایشان می‌پرسید.

درست همانگونه که حدس می‌زدم، متوجه شدم که داستان ملاقات با تتلو در فضای مجازی پیچیده است و بازخوردهای منفی فراوانی داشته است.

ایشان در توضیح چرایی ملاقات با تتلو گفت.

اِی تتلو با مُو رفیقه. چند بار بمو، موگوفت که مو موخام رئیسی ره ببینوم. خب ما هم دست بسرش می‌کِردیم. خوابونده بودیمِش تو آبنمک. اِی بود، تا اِی که ما دیدیم روحانی اَمِده تو مشهد کنسرت گذاشته حجت اشرف‌زاده ره اُوُرده با یک ملیون‌ فالور. مو یوم هماهنگ کردوم با تتلو که بیاد رئیسی ره ببینه با ۴ ملیون فالور.

هرچه طرف می‌خواست توضیح بده که این کار اشتباه بود، این محافظ مشهدی توجیه می‌کرد و زیر بار نمی‌رفت.

متوجه شدم داستان از کجا آب می‌خوره و بیچاره رئیسی در حلقه چه دوستان نادانی قرار گرفته. بر زمینت می‌زند نادان دوست!

وقت نماز مغرب بود در یک رستورانی نگه داشتند که نماز بخوانیم و غذا بخوریم. سید وضو گرفت و با تمام خستگی‌ای که داشت نمازها را با طمئنینه خاصی همراه با نوافل و مستحبات بدون عجله ادا کرد.

به بجنورد که رسیدیم ۱۲ شب بود که جمعیت زیادی تا آنوقت از شب منتظر بودند. بعد از سخنرانی در بجنورد به‌طرف مشهد راه افتادیم. به مشهد که رسیدیم ساعت ۴ صبح بود. یه راست رفتیم به طرف حرم.

من که از خستگی و بی‌خوابی، نای حرکت نداشتم با خودم گفتم این سید ول کن نیست، الان با این خستگی می‌خواد بره حرم. ماهم مجبوریم با ایشان برویم حرم. ولی خب وقتی ماشین نگه داشت، من می‌خواستم از ایشان تشکر و خداحافظی کنم بروم یه هتل بگیرم استراحت کنم. سید با مهربانی خاصی آمد گفت کجا؟ مگه من میزارم بری هتل. تو خونه اطاق مهمان داریم، شما امشب پیش ما می‌مونید و فردا ان‌شالله براتون بلیط می‌گیریم برای تهران. از من اصرار از ایشان انکار. 

ما خیلی آفریقای جنوبی مزاحم شدیم حالا یه شب مهمان امام رضا باشین چه عیبی داره. بالاخره با اصرار رفتیم منزل ایشان و تازه متوجه شدم که ایشان به عنوان متولی آستان قدس ساکن آپارتمانی در داخل حرم هستند که در ورودی‌‎اش از باب الجواد باز می‌شود.

با مهربانی خاصی مرا به محل استراحت راهنمایی کرد و پارچ  آب خنک هم آورد و برای تشرف به حرم هم راهنمایی کرد و رفت.

من دیدم تا نماز صبح، نیم ساعت بیشتر نمانده با هزار ضرب و زور خودم را بیدار نگه داشتم که نماز را بخوانم‌ و بخوابم.

آنقدر خسته بودم که خوابم تا حدود ۲ بعد از ظهر طول کشید که بعدش هم حرم مشرف شدم و هم در رستوران حرم پذیرایی شدم.

بعد از برگشت بلیط سفر به تهران آماده بود که به اتفاق داماد ایشان عازم تهران شدیم. 

ایشان به ریاست جمهوری انتخاب نشد.

چندی بعد ایشان به ریاست قوه قضائیه منصوب شدند. اقدامات ایشان در قوه قضاییه بسیار درخشان و چشمگیر بود. بنده تحت تاثیر آن اقدامات شجاعانه و عادلانه قصیده‌ای خطاب به ایشان سرودم و برای ایشان فرستادم:

آغاز کرد مرد مجاهد جهاد را/ در بیت عدل گسترش عدل و داد را

مردی ز خاندان علی آمد از افق/ کز معدلت امید ببخشد عباد را

با عزم جزم، بسته کمر بر علیه ظلم/ آمد که باز برکند از بن فساد را

یک بت‌شکن رسیده تبر بر کف استوار/ کز لوث ظلم پاک کند این نهاد را

مردی خبیر و خبره و خود ساخته، خدوم/ آمیخته بهم ورع و اجتهاد را

او آمده  است باز که آرد به ارمغان/ بر قوه قضاوت ما اعتماد را

او آمده است از در رحمت که بشکند/ شلاق های شوم غِلاظ و شِداد را

دو کفه ترازوی عدل است بر کفت/ برپا و استوار نما این‌نماد را

با ظلم ملک میرود از بین، عدل ورز/ خواهی اگر دوام و بقای بلاد را

آور برون دمار ز راشی و مرتَشِی/ کوتاه کن ایادی جور و عناد را

اینک دوباره باز بهشتیِ دیگری/ دنبال کرده است سبیل رشاد را

ای یادگار سید مظلوم در قضاء/ تکرار کن عدالت آن زنده یاد را

شعر را از طریق دکتر اسماعیلی، رئیس دفتر ایشان که در دانشگاه رضوی با هم همکلاس و همدوره بودیم فرستادم که به دست‌شان برساند.

این داستان گذشت تا سال ۱۴۰۰ که دوباره ایشان پا به عرصه انتخابات گذاشت.

دوباره در مدرسه عالی شهید مطهری برای ایشان جلسه انتخاباتی گذاشته بودند با حضور روحانیون تهران.

از من خواسته شد قبل از ایشان سخنرانی کنم و شعر بخوانم. اما گفتند ایشان با تأخیر می‌رسند و زود هم می‌خواهند بروند. ممکن است فرصت شعرخوانی پیش نیاید ولی شما آماده باشید. وقتی آمدند و نشستند مدیر جلسه به ایشان گفت: آقای حسینی هم در جلسه هستند که دقایقی سخنرانی کنند و شعر بخوانند. هنگام طرح این موضوع به من اشاره کردند و سید از فاصله تقریبا دوری از جا بلند شد و سلام کرد و بعد متوجه شدم که موافقت کردند. تو همین فاصله حاج منصور هم از راه رسید. مجری اول حاج منصور را فراخواند و بعد هم مرا.

من هم بعد از ذکر خاطرات سفر ایشان به آفریقای جنوبی، ابیات زیر را  که به آن قصیده افزوده بودم در حضور ایشان قرائت کردم:

شاید تو ای سلاله زهرا ز اختلاس/ با معدلت نجات دهی اقتصاد را

رونق بده به صنعت و تولید و اقتصاد/ از بن بکن تورم و فقر و فساد را

تو آمدی به عرصه چو عباس ونام تو/ از هم گسست لشکر ابن زیاد را

تا چشم بد به چشم نجیبت نیوفتد/ خواندم ز دور آیه وَ اِنْ یَکَادْ را

این مرد نامدار مرید ولایت است/ یارب نگاهدار مرید و مراد را

از یاد کی برم که گشودی بروی من/ هنگام صبح روضه باب الجواد را

می‌خواهم از خدا که گشاید به روی تو/ از لطف خود طریق صَلاح و سِداد را

بر پای دار دولت عصر ظهور را‌‌/ بر باد ده تفرعن احزاب باد را

این بار تو رئیسی و جمهور عاشقان/ در قلب‌ها زدند برایت ستاد را.

شعرم در جلسه خیلی گرفت.‌ و سید بسیار با ملاطفت برخورد کرد.

این بار رئیسی رای آورد و کار زار انتخاب وزرا شروع شد.

اسامی زیادی برای وزارت خارجه بر سر زبان‌ها بود.

و من بخاطر احساس مسئولیت نامه بلند بالایی به سید محرومان نوشتم و با ذکر ۶ دلیل به عنوان یکی از اعضاء کمیته بین‌الملل ستاد، در مورد صلاحیت دکتر حسین امیرعبداللهیان برای وزارت خارجه مطالبی را به عرض ایشان رساندم.

نامه را از دو طریق بدست ایشان رساندم. یکی از طریق آقای دکتر اسماعیلی که قرار بود وزیر ارشاد بشود و دیگری از طریق آقای دکتر غلامحسین اسماعیلی که بعدا شدند رئیس دفتر ایشان.

آقای دکتر مهدی اسماعیلی که در مجمع تقریب با ما همکار بودند و بعدا شدند وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، بعد از خواندن نامه به شوخی گفتند: ای کاش من هم امیرعبداللهیان بودم. خوش به حال آقای دکتر امیرعبداللهیان که مدافعی مثل شما دارد. سفارش ما رو هم بکن. که معلوم بود شوخی می‌کنند، چون جایگاه ایشان برای وزارت ارشاد مشخص و قطعی شده بود.

خود سید چند روز بعد در دیدار کوتاهی که بصورت گذرا دست داد گفتند: مطالب‌تان در مورد آقای دکتر امیرعبداللهیان خیلی در جمع‌بندی به ما کمک کرد.

مطالب را بعد از ارسال برای سید و بعد از اینکه اطمینان حاصل کردم که به دست سید رسیده است، برای دکتر فرستادم.

بلافاصله بعد از مطالعه پیام، زنگ زدند و گفتند: آقای حسینی از شما انتظار نداشتم. اگر با من مشورت می‌کردید، من ۱۶ دلیل به شما ارائه می‌کردم که بنده صلاحیت وزارت خارجه را ندارم. آخرش گفتند از شما خواهش می‌کنم دعا کنید که این مسئولیت به دوش من نیفتد. ولی افتاد و چقدر بجا بود. تنها وزیری که رئیسی می‌توانست با آن بیشتر به خود ببالد، امیرعبداللهیان بود که پارسال ایشان و مجموعه وزارت خارجه به عنوان بهترین دستگاه دولتی شناخته شدند‌ و جایزه سالانه را از آن خود کردند.

بعد از اینکه از مجلس رأی اعتماد گرفت در پیامی به ایشان نوشتم:

نمیدانم به شما تبریک بگویم یا تسلیت. تبریک بخاطر اینکه وزیر شدی و تسلیت هم به دو دلیل:

اول اینکه بار بزرگی بر دوشت گذاشته شد و از این به بعد دیگر تا چهار سال باید شبانه‌روز فعال باشی و دستگاه دیپلماسی را مدیریت کنی. به شوخی گفتم دلم برای خانواده‌ات می‌سوزه که دیگه کمتر می‌بیننت. دوم اینکه تو با وزیر شدن در حقیقت بجای ارتقاء مقام، تنزل مقام پیدا کردی. تو قبلا امیر بودی و الان وزیر شدی.

این مطلب را در قالب یک شعر به او تقدیم کردم:

شاد از وزارت تو امیر عزیز ما/ روح شهید قاسم گرد دلیر شد

ناگه گرفت قلب عمو سام ازین خبر/ تیری به قلب روبه مکار پیر شد

ای پاسدار محور سرخ مقاومت/ قسامِ قدس ازین خبر خوب شیر شد

اما برای تو که امیری، کم است این/ آیا شنیده‌ای که امیری وزیر شد؟

با امیر دلها نخستین بار در پرتوریا آشنا شدم. آن زمان ایشان مدیر کل آفریقا و عربی وزارت خارجه بود.

در این جلسه خاطره‌ای را از سیدحسن نصرالله مطرح کردند که احساس کردم (اسرار هویدا می‌کرد) که جرم بزرگی بود.

بعد از جلسه به ایشان تذکر دادم و او از این تذکر بسیار خوشش آمد و از آنجا رفاقت ما شروع شد. شماره خود را به من دادند و خواستند هر وقت تهران می‌روم ایشان را ببینم.

همین اتفاق هم افتاد. در دیدار بعدی، مرا به تشکل‌های محور مقاومت وصل کرد و اتفاقات زیادی بعد از آن رقم‌ خورد که اینجا جای ذکرش نیست.

در داستان دستگیری شیخ ابراهیم زکزاکی، در وزارت خارجه کمیته‌ای تشکیل داد و از من هم که کار شیخ را آن زمان در تهران دنبال می‌کردم دعوت کرد که در جلسه حضور داشته باشم.

هنگامی که دکتر ظریف سکان وزارت خارجه را به دست گرفت، مشخص بود که امیر از وزارت خارجه رفتنی است.

هنگامی که از معاونت آفریقا و عربی وزارت خارجه کنار گذاشته شد، برایش نوشتم:

سلام بر امیر قلب‌ها؛ امیرعبداللهیان ارجمند

درود خداوند بر تو روزی که عهده‌دار محور مقاومت شدی و روزی که شانه‌ات را از بار مسئولیت خالی دیدی.

این دو بیت را به پاس همه فداکاری‌های خالصانه‌ات تقدیم می‌کنم:

در عرصه جهاد و مقاومت دلیری/ در جبهه جهاد با گرگ‌ها تو شیری

این کار از ظریفان شایسته نیست اما/ تو همچنان برادر بر قلب‌ها امیری

من فکر می‌کنم رفتن تو از وزارت خارجه، وزیر خارجه بعدی را اگر دولت اصولگرایی روی کار بیاید مشخص کرد. خودت را برای وزارت آماده کن.

ایشان هم با مهربانی خاصی جواب کوتاهی داد:

دعا کنید عاقبت همه ما ختم به خیر شود. برای وزارت مدعی زیاد است، نوبت ما نمی‌رسد.

لاریجانی اما بلافاصله او را به معاونت بین‌الملل خود من منصوب کرد و از آنجا ارتباط تنگاتنگ ما با او شروع شد.

در ایامی که معاون لاریجانی بود، کتاب «از مشهد تا ژوهانسبورگ» را خوانده بود. تمام که کرده بود زنگ زد و گفت:

دو سه روزی بود با کتاب زندگینامه شما مانوس بودم. می‌دانستم شاعر هستید، ولی نمی‌دونستم که جلسات شعر حضرت آقا رو شما شروع کردین. جوری روایت شده که آدمو می‌کشه تا پایان.

در مورد دو سه نکته در کتاب توضیح می‌خواست که توضیح دادم و قانع شد.

بحثی را تحت عنوان «امام حسین در قرآن» در دوره‌های آموزشی آنلاین ارائه می‌کردم. کشف شاعرانه ذکر امام حسین، خود من را هم مدت‌ها مست کرده بود. عضو یکی از گروه‌های فلسفه اسلام شده بود و به این مباحث گوش می‌داد.

یک روز به عللی من نتوانستم برنامه ضبط کنم و به گروه بفرستم. تماس گرفت که دیشب چرا سخنرانی پخش نشد. علت را توضیح دادم. بعد گفت من با توجه به مشغله کاری فرصت شرکت در جلسات روزه برایم کم پیش می‌آید. این سخنرانی‌ها دم دست است و من در ماشین یا هواپیما در مسیر ملاقات‌ها هر وقت فرصت کنم گوش می‌دهم. به شوخی گفت: ما رو معتاد کردی، ولی جنس نمی‌رسونی. راستش یه مقدار یکه خوردم و احساس مسئولیت بیشتری کردم، بخصوص اینکه تماس مشابهی از استاد بزرگ هنر نقاشی جناب محمود فرشچیان هم داشتم.

روز عید سعید غدیر بود. تلفن زنگ خورد. دیدم امیر است. تبریک گفت و بعد از خوش و بش‌های عیدانه خواست که به سنت حسنه این روز عمل کنیم و با هم عقد اخوت بخوانیم.

هنوز طنین صدای گرمش پشت تلفن یادم هست که بعد از من تکرار می‌کرد:

آخیتک فی الله و صافیتک فی الله و صافحتک فی الله...

تو را برادر خواندم در برابر خدا و قلبم را  با تو مصفا کردم در برابر خدا و با تو دست برادری دادم در حضور خدا.

و تمام حق و حقوق برادری را ساقط کردم، مگر شفاعت روز قیامت را.

چنان که اگر یکی از ما اهل بهشت بود وارد بهشت نشود، مگر با دیگری.

چه پیمان زیبایی.

به همین سادگی برادر شدیم.

قبل از اینکه تلفن را قطع کند، دوباره یادآوری کرد. آسید یادت نره؛ قول دادی‌ها. من هم گفتم معمولا دیپلمات‌ها قول‌شون یادشون میره. شما یه جایی بنویس، یادتون نره.

«ما» بقول مصطفی محدث؛ «بر آن عهد که با هم بستیم هستیم»

ادامه دارد ...

...........................................
پایان پیام/ 167