به گزارش خبرگزاری اهلبیت (ع) ـ ابنا ـ آنچه در پی میآید مصاحبهای خواندنی با همسر روحانی شهید تاسوکی «حجت الاسلام و المسلمين نعمتالله پيغان» از طلاب ممتاز حوزه علميه قم در مقطع خارج فقه و اصول است که برای خوانند گان محترم می آوریم:
اخلاق شهيد با پدر و مادر و اقوام و به ويژه با شما چگونه بود؟
شهيد در خانه و خانواده احترام زيادي براي پدر، مادر و من قائل بود. ما مثل دو دوست بوديم، دو يار! من وقتي ازدواج كردم ديپلم خياطي داشتم. تمايلي هم نداشتم كه تحصيلاتم را ادامه بدهم. اما با تشويقهاي شهيد با كمال ميل و علاقه در رشتهاي غير از رشته خودم تحصيل را ادامه دادم.
شهيد ميگفت: انسان به خاطر اينكه انسان است و شرافت دارد، به دليل انسان بودن بايد يك كار انجام بدهد و آن فراگيري علم و دانش است. اين جمله براي من خيلي با اهميت بود و در زندگيام تأثير بسزايي داشت. لذا من پا به پاي ايشان تحصيلم را ادامه دادم. در طول دوران تحصيل ايشان خيلي به من كمك ميكرد، هم از لحاظ درسي و هم از لحاظ اعتقادي و اخلاقي و با توجه به اينكه بچه هم داشتيم در كارهاي خانه. وقتي من كلاس داشتم وقتي از كلاس برميگشتم همه چيز در خانه مهيا بود. مي توانم بگويم بيشتر از من كارهاي خانه را انجام ميداد. با اینکه من همواره یک شرمندگی را نسبت به خودم و فرزندانم در چشمهایشان به خاطر مشکلات مادی میدیدم، اما ایشان دست از آرمان و هدفشان که تحصیل و تهذیب بود، برنداشتند.
در دو یا سه ماه آخری که با شهید زندگی می کردم، خانه مان در طبقه سوم یک آپارتمان بود. ماه محرم و صفر، چون كلاسهاي حوزهشان تعطيل بود، بیشتر در خانه بودند. من وقتی از کلاس به خانه می آمدم میدیدم ایشان دو تا چای ریخته، و با لبخند به من ميگفتند بفرما! آماده خوردن است، من وقتی با تعجب از شهید ميپرسیدم كه تو از کجا میدانستی که من الان میآیم، میگفتند که من از پنجره کشیک میدادم که همینکه ببینمت برات چای بریزم تا وقتی به خانه میرسی سرد شده باشد.
ايشان چه كارهايي در خانه انجام ميداد؟
شهید کار زن در خانه را محبت زن میدانستند نه وظیفه زن. معتقد بودند زن و شوهر باید با هم راحت باشند و در همه امور حتی موارد جزئی با هم مشورت کنند. اگر چه كسانی که با هم زندگی میکنند عین هم نیستند نه به لحاظ اخلاق و سلیقه و نه حتی از لحاظ اعتقادي، ما با هم خیلی راحت بودیم.
اوايل كه ما ازدواج كرديم، ماشین لباس شویی نداشتیم. بيشتر اوقات ایشان لباس میشست. اگر هم من لباس میشستم، فقط لباس خودم را میشستم. گاهي اوقات اگر ایشان کار داشت و وقت نداشت لباسش را بشويد یا اتو کند، از من خواهش میکرد که لباسشان را اتو کنم و یا بشویم. در شهرستان هم خودش این کار را انجام میداد. چادر من را هم شهید میشست.
وقتي مشكلي برايم پيش ميآمد، مرا مديون ميكرد كه به لباسها دست نزنم. كارهاي بچه را انجام ميداد، حتي پوشك بچه را هم عوض ميكرد. گاهي اوقات هم با اعتراض ديگران روبرو ميشد كه: «چرا تو اين كار را انجام ميدهي؟» در پاسخ ميگفت: «بچه هم مال پدر و هم مال مادر است، بنابراين هر دو هم بايد كارهاي بچه را انجام بدهند.» اگر بگويم لباسهاي شهيد را نه شستهام و نه اتو كردهام، راست گفتهام.
اوایل ازدواج شاید، خيلي به روحیات هم آشنا نبودیم. اوایل و حتي اين اواخر، من هر وقت از دیگران ناراحت و دلگیر میشدم، این ناراحتی را من نمیتوانستم به شهید بگویم. وقتي ازدواج نكرده بودم ناراحتیام را مینوشتم و همين نوشتن را درد دل با خدا میدانستم. بعد هم پارهاش میکردم. لذا همان روش نوشتن را بعد از ازدواج هم ادامه دادم، با اين تفاوت كه ديگر نوشتهام را پاره نميكردم و براي اين نوشتهها يك دفتر انتخاب كرده بودم. شهید متوجه نوشتههاي من شده بودند، آنها را ميخواندند و گاهي اوقات هم به برخي از نوشتهها، در همان دفتر، بدون اينكه به من بگويند پاسخ ميدادند و يا گاهي از خودشان دفاع ميكردند.
يكي از يادداشتهاي من در اين دفتر مربوط ميشود به روز زن. آن روز منتظر بودم ايشان به من تبريك بگويد. تا شب اين انتظار طول كشيد و از تبريك خبري نشد. با ناراحتي رفتم سراغ دفترم كه ناراحتي خودم را از اين بيتوجهي بنويسم. دفتر را كه باز كردم ديدم ايشان قبل از من آمده و يك كارت پستال در دفتر گذاشته و به من تبريك گفته است.
بعدها وقتي مأموريت ميرفت، من دلتنگیهایم را در همين دفتر مینوشتم و بعد كه شهید برميگشت، میخواند و پاسخش را مینوشت. اين دفتر را الان هم دارم و گاهي اوقات میخوانم. اسم اين دفتر را گذاشتهام «گلایههای من و جوابیههای شهید.» شايد يك وقتي چاپش كردم.
گفتيد مأموريت، منظور شما از مأموريت چيست؟ ميشود بيشتر توضيح بدهيد.
منظور من از مأموريت، در واقع سفرهاي تبليغي است كه روحانيون به مناطق مختلف انجام ميدهند. شهيد با توجه به اينكه درس خارج ميخواندند هر منطقهاي را كه خودشان ميخواستند، ميتوانستند انتخاب كنند.
شهيد از سال 80 سفرهاي تبليغي خودشان را شروع كردند. فكر ميكنم در كارنامه ايشان بيش از ده سفر تبليغي هست؛ تا جايي كه يادم ميآيدايشان دو بار به زابل، چهار بار به روستاهاي اطراف زابل، بار نيك شهر و چابهار، كه همه در استان سيستان و بلوچستان قرار دارند و دو بار به بندر عباس و يك بار هم به يزد رفتند. در سفر آخر هم ميخواستند به ايرانشهر بروند كه به شهادت رسيدند.
شما از روش و منش ايشان در اين سفرهاي تبليغي اطلاعي داريد؟
در پادگان با سربازان ميبد رابطه خوبي برقرار كرده بودند و تا مدتها بعد از اينكه ايشان از آنجا برگشته بود، تلفني با آنها در ارتباط بود و بسياري از همان سربازان تماس ميگرفتند و از ايشان راهنمايي ميخواستند. كارشان مصداق آنچه از دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند، بود. از روي خلوص نيت، دلسوزي و از اعماق قلب بود. اين مناطق به ايشان و امثال ايشان واقعاً نياز داشت.
مثلاً براي تبليغ به نيك شهر رفته بودند، با مولوي آنجا هم ديداري دوستانه داشتهاند. يك بار از ايشان پرسيدم كه چرا بيشتر سيستان و بلوچستان را براي تبليغ انتخاب ميكني، ايشان جواب دادند، چون من اهل آنجا هستم و در قبال كساني كه آنجا هستند، احساس دين ميكنم. ثانياً وقتي من نروم، چطور بايد انتظار داشته باشم كه ديگران كه اهل آنجا نيستند، بروند. ايشان حتي به شهر زابل كه پدر و مادرشان بودند نميرفتند، بلكه به روستاها ميرفتند.
نكته ديگر اينكه ايشان هر بار كه براي تبليغ ميرفت، اينطور نبود كه همان يادداشتهاي سفر قبل را بردارد و برود، بلكه دوباره يك موضوع جديد را مدتها قبل مطالعه ميكرد و يادداشت برميداشت. اصولاً ايشان براي تبليغ بسيار زياد مطالعه ميكردند، براي هر سفر تبليغي جديد، يادداشتهاي جديد تهيه ميكردند و از يادداشتهاي تبليغي سفر قبلي استفاده نميكردند يا خيلي كم استفاده ميكردند. دفتري هم داشتند كه سؤالاتي را كه در تبليغ با آنها مواجه شده بودند، ياداشت ميكردند و بعد كه به قم برميگشتند، ميپرسيدند و يا مطالعه ميكردند و جوابشان را پيدا ميكردند و مينوشتند. شايد حدود سي سؤال بود. كه الان هم هست؛ مرتب و منظم، كه قابليت انتشار هم دارد.
ايشان در اين سفرها پيرامون موضوعاتي همچون حقوق والدين و فرزندان، حقوق زن و شوهر بر يكديگر، عاشورا، محرم، تحريفات عاشورا، زندگي نامه ائمه، يادداشتهاي اعتقادي درباره خدا، معاد، عالم ذر، قصص قرآني، احكام به صورت بسيار روان و خلاصه، وحدت، وظايف شيعيان در زمان غيبت امام زمان، مسئله ارث در اسلام سخنراني ميكردند كه من يادداشتهاي اين مباحث را دارم. به نظرم شهيد نعمت مثل درختی بودند که زمان ثمر دادنشان بود، که ناگهان هیزم شکنی بیرحم این درخت را قطع کند.
كمي هم راجع به رفتار و روش برخورد شهيد با فرزندشان بگوييد.
وقتي دخترمان 5 ساله بود، شهيد به او قرآن درس ميداد، به همين جهت دخترمان در 6 سالگي ميتوانست بخواند و حروف الفبا و برخي كلمات ساده را بنويسد. وقتي هم كه دخترمان كلاس اول رفت، شهيد اصرار داشت كه هم كلاس قرآن و هم كلاس زبان انگليسي برود. كه سه ترم كلاس زبان انگليسي را در دخترمان در حيات پدرش گذراند. به نظر من عدهای فقط لایق شهادت هستند، اگر چه مشغله شان زیاد بود، منزل را مرتب میکرد. آشپزی میکردند. دست پختشان هم خوب بود. میآمد داخل آشپزخانه و از من می پرسید که چطور غذا درست میکنی. من هم به ایشان در حین غذا درست کردن نحوه پختن همان غذايي را كه درست ميكردم ميگفتم. سبزی خورشی را هم بسیار خوب ریز و سرخ میکردند. بعد از شهادتش دفتری از شهيد ديدم، شروع كردن ورق زدن كه ديدم در آن نوشته نحوه پختن آب گوشت، صفحه بعدي را ورق زدم و با تيتر نحوه پختن خورش عدس، روبرو شدم، در صفحات بعدي هم نحوه درست كردن ماکارونی، قورمه سبزی و تمام غذاهایی را که از من پرسیده بود، یادداشت کرده بود.
شما گفتيد كه عدهای فقط لایق شهادت هستند، چگونه به اين نتيجه رسيديد؟
تا قبل از اينكه افتخار همسر شهيد بودن را كسب كنم، ديگران راجع به شهدا مسائلي را مطرح ميكردند، كه من فكر ميكردم نوعي اغراق و زيادهگويي است، اما بعد از شهادت همسرم؛ «شهيد نعمت» به اين نتيجه قطعي رسيدم كه ساير خانوادههاي شهدا به گزاف حرف نزدهاند و فهميدم كه شهادت نصيب هر كس نميشود و شهيد شدن لياقت ميخواهد. من فهمیدم شهدا از تصور و از حرفهای ما بالاترند و وعدههایی که خدا در قرآن واقعاً حق شهداست. عدهای تنها و تنها لیاقت شهادت دارند.
من شنيدهام شهيد غير از تحصيل، در برخي مدارس، اقامه نماز جماعت، سخنراني و جلسات پرسش و پاسخ داشتهاند.
بله! ايشان با توجه به رسالتی که برای خودشان تعریف کرده بودند، به آموزش و پرورش قم رفتند و پیش نمازی یکی از مدارس قم را پذیرفتند. آن مدرسه دبستانی بود در انتهای يكي از محلههاي محروم قم، به نام چهل درخت.
با اینکه وضعیت مالی خودمان خوب نبود، ایشان برای تشویق بچهها، جوایزی ارزان قیمت میخریدند و از بچهها معما و سؤالهاي ديني میپرسیدند و هر كس به آنها جواب ميداد، جايزه ميگرفت. من ديدم ايشان پس از مدتي روششان را تغییر دادهاند و به جای لوازم التحریر، جایزه نقدی به بچه ها میدهند. نفري دويست تومان! وقتی من از ایشان پرسیدم: «چرا به بچهها پول جایزه میدهی؟» گفتند: «با خودم فکر کردم دیدم تهیه لوازم التحریر، وظیفه پدر و مادر است، وقتی بچهها پول جایزه میگیرند هم بیشتر خوشحال میشوند و هم تصمیم میگیرند چه چیزی بخرند و به نحوی مدیریت اقتصادی را تمرین و تجربه کنند. به نظرم رسید که اين روش برای بچههای دبستانی ارزش بیشتري دارد و بهتر است.»
پس از مدتي علاوه بر بچهها، معلمها و والدين بچهها هم به ايشان مراجعه ميكردند و سؤالهايشان را ميپرسيدند و يا با ايشان مشورت ميكردند.
شهيد نعمت در اوقات فراغتشان چه كاري انجام ميدادند؟
ايشان به قول خودش، به عنوان زنگ تفریح شعر میخواند. ميخواند و يادداشت ميكرد. چند دفتر دارند که گلچینی از ديوانهاي شعرای مختلف است. ان شاءالله تصميم دارم گزيدهاي از اين اشعار را منتشر كنم.
آخرين بیت شعري را كه در حيات ظاهريشان يادداشت كرده بود، گذاشته بود جلوی آینه.
بودیم و کسی پاس نمی داشت که بودیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
به شوخي به ايشان گفتم این شعر را نوشتهای که من دلم برایت بسوزد؟ از این خبرها نیست! كه گفتند نه! اين شعر را پشت یک ماشین ديدم، نوشتم. بعد هم گفتند جيب پيراهنم را ميخواستم بشويم، جلوي آينه خالي كردهام، آن يادداشت را هم گذاشتهام آنجا.
رابطه شهيد با قرآن چطور بود؟
با توجه به اينكه ايشان در حوزه، علاوه بر ادبيات عرب و منطق و ديگر درسها به طور تخصصي فقه و اصول و به تبع درايه و رجال و در دانشگاه در رشته علوم قرآن و حديث ميخواندند. عربي تدريس ميكردند و به متون عربي مسلط بودند. كتابهاي حوزه را هم اگر متنش عربي بود به عربي خلاصه ميكرد.
من اوايل ازدواج ميديدم كه ايشان به ترجمه و يا شرح فارسي كتابهاي عربي مراجعه ميكرد، اما اين اواخر، نميديدم كه به ترجمه و يا شرح مراجعه كنند. از ايشان پرسيدم. گفتند وقتي متن كتاب را مطالعه ميكنم متوجه ميشوم و نيازي به ترجمه و يا شرح احساس نميكنم. تصميم هم داشتند كتابهايي كه مهم و مفيدي كه با زبان عربي وجود دارد و تا كنون ترجمه هم نشده را به فارسي ترجمه كنند. كتابهاي تخصصي لغت را هم تهيه كرده بودند، و براي شروه قسمتي از مباحث الفاظ كتاب اصولي شهيد صدر را ترجمه كرده بودند.
از طرف ديگر اهتمام جدي به قرآن داشتند. ايشان چندين بار قرآن را با ترجمه آيت الله مكارم خوانده بود. آن قسمتهايي را كه ميخواستند علامت زده بودند و بعد به مطالعه تفسير و يا بررسي آن لغت و يا تجزيه و تركيب آن ميپرداختند. براي مطالعه تفسير، به متن عربي الميزان مراجعه ميكردند. ايشان تمام بيست جلد عربي الميزان را داشت و گاهي با برخي از دوستانشان هم بحث ميكرد.
ايشان كاملاً حرفهاي و با دقت، چندين بار قرآن را مطالعه كرده بودند. آن قرآني را كه ايشان مطالعه بودند و علامت زده بودند و يا كنار آيه يادداشتي نوشته بودند، ميخواستند در موزه شهدا بگذارند، كه موافقت نكردم.
كمي هم از سفر آخرتان بگوييد.
شهید در حال شستن لباسهايي بود که قرار بود ما بعد از مسافرت بپوشیم. دخترم از مدرسه آمد. شهيد گفت دخترم لباسهایت را در بیاور تا بشویم. بعد خودش لباسها را در آورد. من ساک را میبستم. احساس بدی داشتم. گفت چون خستهای این احساس را داری، آنجا که رفتی خستگیات در میآید. رفتم و از خانم همسايه خداحافظي كردم، موقع خداحافظي گفت به سلامتی برسین. تعجب کردم و حالت غیر منتظرهای برایم پیش آمد. به خودم گفتم چرا باید این را بگوید. دلشورهام زیادتر شد. از قم بليط قطار داشتيم براي كرمان. قطار با يك ساعت تأخير راه افتاد. از كرمان هم رفتيم زاهدان. آنجا برادرم هم به ما ملحق شد و پس از توقفي كوتاه در خانه خواهرم به طرف زابل راه افتاديم و در تاسوكي ...
مطلب خاصي هست كه مطرح كنيد.
گاهي اوقات، من و ايشان هر دو يك خواب را ميديديم.
از اينكه ميبينيد سركرده گروهك تروريستي جندالشيطان دستگير شده چه احساسي داريد؟
ببينيد! امنيت از نيازهاي اساسي و ضروري بشر است. وقتي امنيت تأمين شد، نوبت به مسائل ديگر در جامعه ميرسد. وقتي فرد امنيت رواني و اجتماعي نداشته باشد، چطور انتظار داشته باشيم كارويژۀ خوبي داشته باشد.
ايمان زيربناي همه چيز است. از اجتماع و اخلاق گرفته تا رابطه انسان با خودش، با خدايش و با ديگران. در اينجاست كه نقش حاكمان پررنگ ميشود، چون الناس علي دين ملكوهم؛ اگر زمامداران مؤمن بودند، اين به جامعه هم سرايت ميكند و مردم را به ايمان دعوت ميكند. به نظر ميرسد امنيت، بر اقتصاد هم تقدم دارد. حضرت ابراهيم عليه السلام ميفرمايد: رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ ارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ؛ اول راجع به امنيت دعا ميكند و بعد درباره رزق و روزي. امنيت، زاده ايمان است. امنيت دروني و بيروني را ايمان ميسازد و ناامني مولود بيايماني است.
در مدت چهار سال اين گروهك تروريستي باعث بياعتمادي و آزار روحي مردم و جنايتهايي ديگر شد. از جمله چند روحاني ديگر هم ترور و به شهادت رسيدند. يا در خانه خدا پير و جوان و حتي خون كودك ده ساله را بر زمين ريختند. يا اين اواخر هم در پيشين خون شيعه و سني را با هم و در كنار هم بر زمين ريختند. آيا اگر بلافاصله با تروريستهاي فاجعه تاسوكي برخورد ميشد، باز هم شاهد اين فجايع تروريستي بوديم؟ اما با تمام اين حرفها من از اينكه ميبينيم اين تروريست توسط نيروهاي اسلام دستگير شده خوشحالم. واقعاً دستگيري اين فرد همه مردم و مخصوصاً خانواههاي شهدا را شاد كرد و قدرت ايران را به رخ دنيا كشيد.
از شما به خاطر اينكه در اين گفتگو شركت كرديد، متشكريم.
.............
پايان پيام/107