خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
۷:۴۱
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
سه‌شنبه
۲۶ مرداد
۱۳۸۹
۱۹:۳۰:۰۰
منبع:
اختصاصی ابنا
کد خبر:
192732

اعدام عبدالمالک ریگی (2) ؛

در دیدار خانواده شهدا با "عبدالمالک ریگی" چه گذشت؟

روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دو روز قبل از اعدام عبدالمالک ریگی، تعدادی از خانواده‏های شهداء و قربانیان، با این تروریست شرور دیدار و گفتگو کردند. آنچه در پی می‏آید نوشته «رضا لک‏زایی» است که عبدالمالک، برادرزاده او (شهید مسلم لک‏زایی) و شوهر خواهر او (شهید نعمت ا... پیغان) را به شهادت رساند و خودش را 150 روز به گروگان رفت و پس از پنج ماه اسارت در غار و کوه و دشت، در مقابل مبلغ هنگفتی پول آزاد کرد:

آآ

عبدالمالک را روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دوباره دیدم. آخرین باری که او را دیده بودم به اواخر اردیبهشت 1385 برمی‏گشت؛ زمانی که در دست یاران مسلح او گروگان بودم، و نمی‏دانستم زنده خواهم ماند یا به شهدای مظلوم تاسوکی خواهم پیوست...

از در که وارد می‏شود نگاهی به او می‏اندازم، مثل کسی راه می‏رود که انگار بدترین خبر زندگی‏اش را شنیده است؛ ناامید و درمانده و تنها، در میان چند نفر که احتمالاً محافظ بودند.

روی صندلی می‏نشیند، و نگاهش را به پایین می‏دوزد. با کمی فاصله از سمت چپ، تقریباً روبروی من نشسته است. دمپایی آبی‏رنگی پوشیده، بدون جوراب، با یک زیرشلواری آبی، که البته به پررنگی دمپایی‏اش نیست.

موهایش هم کوتاه است، با ریشی که احتمالاً با نمره‏ی یک ماشین شده، و پیراهنی که روی زمینه سفیدش پر از چهارخانه‏های ریز مشکی است. دکمه آخری یقه‏اش باز است و زیر پوش سفید رنگش خودش را نشان می‏دهد.

چشمهايش از شدت شرمندگى به پايين افتاده و ذلت از سراپايش مى‏بارد؛ و این آیه‏ی شریفه را به یادم می‏آورد که خاشِعَة ابصارُهُم تَرهَقُهُم ذِلَّة (سوره معارج، آیه44) ...

از اینکه خدا بار دیگر یکی از هزاران معجزه‏اش را به من نشان می‏داد، شاکر بودم؛ الحمدلله. دنیا چقدر کوچک است؛ و وعده‏های خدای قادر متعال چه زود محقق می‏شوند. دیروز «صدام»، امروز «عبدالمالک» و فردا سایر ظالمان ریز و درشت دنیا. برای خدا که فرقی نمی‏کند.

دور فلکی همه بر منهج عدل است / دل خوش دار که ظالم نبرد راه به مقصود

من 150 روز گروگان عبدالمالک بودم ... و دیگر حاضران، هریک عزیزی را با تیغ و تیر او از دست داده بودند... و این اولین و آخرین رویارویی ما با او بود، قبل از اعدامش...

*  *  *

شخصی به او می‏گوید: «ببین این افراد را می‏شناسی؟»

مرا می‏شناسد. بقیه را هم که نمی‏شناسد، من معرفی می‏کنم. دوباره سرش را شرمسارانه پایین می‏اندازد و نگاه مأیوسانه و درهم‏شکسته‏اش را به زمین می‏دوزد.

مادر «شهید نعمت پیغان» ـ از شهدای فاجعه تاسوکی ـ محکم و استوار او را مورد عتاب قرار می‏دهد و می‏گوید: «نفرین شده خدا! سرت را بلند کن! سرت را بلند کن و بگو چرا خون بی‏گناهان را بر زمین ریخته‏ای؟ مگر نمی‏فهمیدی که آن شب، عزیزانی را که تو خونشان بر زمین ریخته‏ای مادرانشان سفره انداخته بودند و منتظر عزیزانشان بودند؟ چرا چشمشان را بر در منتظر گذاشتی؟»

*  *  *

می‏پرسیم: «مردم استان ما جداً معتقدند که حرمت وطن، مثل حرمت مادر است. تو چطور حاضر شدی ادعای تجزیه‏طلبی کنی و خون بی‏گناهان را بر زمین بریزی و بگویی باید از این استان بروید؟ آیا کار خوبی کرده‏ای؟».

با صدایی آرام پاسخ می‏دهد: «ما در پاکستان درس خوانده بودیم و دچار تعصبات بودیم.» سکوت می‏کند و دوباره گردنش پایین می‏رود، انگار سرش روی گردنش سنگینی می‏کند.

می‏گوییم: «قبلاً می‏گفتی با آمریکا رابطه ندارم، الان خلافش ثابت شده و روشن شده که با دشمنان اسلام همکاری می‏کنی. این همه جنایت را به اسم خدا، به اسم اسلام، به اسم پیامبر رحمت و به اسم سنت پیامبر مرتکب شده‏ای، آیا این کار ظلم و خیانت به خدا نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به پیامبر رحمت نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به اسلام نیست؟ آیا این کار ظلم به شیعه و سنی نیست؟».

می‏گوید: «درست است.» و می‏پذیرد که به خدا و پیامبر و اسلام و نظام و مردم شیعه و سنی ظلم کرده است... و نتیجه اینکه: إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمينَ؛ خداوند ستمكاران را دوست ندارد (سوره شوری، آیه40)...

*  *  *

می‏گوییم: إِنَّ رَبَّكَ لَبالمِرصادِ؛ پروردگار همواره در كمين است (سوره فجر، آیه 14) ... چون آه مظلوم تا عرش بالا می‏رود و در ملکوت شنیده می‏شود و به همین دلیل در حدیث است که از ظلم بر کسی که جز خداوند پناهی ندارد، بترس!

و خداوند علاوه بر اینکه راجع به ظلم «سریع الحساب» است، «سریع العقاب» هم هست و به سرعت طعم تلخ ستم را به ظالم می‏چشاند.

می‏پرسیم: «شهید جابر قوی‏دل» پانزده ساله بود. پدر و مادر هم نداشت و یتیم بود. چرا شهیدش کردی؟ و در تقدیر این یادآوری، این کریمه بود که: فاما اليَتيمَ فَلا تَقْهَرْ؛ يتيم را ميازار و با او تندی مکن (سوره ضحی، آیه 9) ... حالا هم اگر واقعاً پشیمانی و حقیقتاً معتقدی که کارهایت غلط بوده، با شیوه دستگیر شدن خودت، حقانیت، اقتدار و عزت ایران را دیده‏ای، پس باید تمام اطلاعاتی را که داری در اختیار نظام قرار بدهی و حرفی را ناگفته نگذاری».

دوباره با صدایی آرام می‏گوید: «من هرچه که بوده گفته‏ام»...

*  *  *

می‏گویم: « ما در راه خدا حاضریم جان خودمان را هدیه کنیم نه یک بار و دوبار بلکه هزاران بار. وقتی در چنگال شما هم اسیر بودیم این حرف را با زبان دیگری گفته‏ایم، جریان مرغابی را که یادت هست؟»...

و یادآور می‏شوم: «شهید کاوه را هم یادت هست که وقتی به او گفتید اگر کسی را بخواهیم بکشیم اسم چه کسی را می‏گویی، و او با صلابت گفته بود، اسم خودم را؟»

سری تکان می‏دهد و می‏گوید: «یادم هست، بله!»

*  *  *

مادران شهدا ـ که تا آخر ملاقات هم گریه نکردند ـ او را دوباره مورد عتاب و مؤاخذه قرار می‏دهند و از جمله می‏گویند: «تو را امام زمان از آسمان بر زمین نشاند. ما برای امام زمان نذر داده‏ بودیم که خدا تو را به جزای کارهای ننگینت برساند، پلید! چرا گلوی نعمت را پاره کرده بودی؟ ... چرا با قنداق تفنگ مسلمم را زده بودی؟ ... چرا؟ »

در تمام این مدت، عبدالمالک، مستأصل و ناامید و خجالت زده، در لباسی از خواری و ذلت و شرم، سر به زیر افکنده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ... یکی دو باری نفسی عمیق می کشد و با انگشت‏هایش دستش را می‏فشرد...