به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ شب گذشته و در قسمت بيستوهفتم مجموعه مختارنامه نشان داده شد كه مادر حفص (خواهر مختار و همسر عمر بن سعد) پس از مشاهده مشاجره پسر خود با مختار، شمشير از نيام يكي از نگهبانان كشيد و پسرش را به قتل رساند.
براي بررسي صحت و سقم اين روايت به دانشنامه 14 جلدي امام حسين (ع) رجوع كرديم كه روايتهاي آن در پي ميآيد:
در كتاب «الامالي» شيخ طوسي به نقل از مدائني، از روايانش آمده است: از مختار ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ براي عمر بن سعد بن ابي وقاص، درخواست امان شد؛ ولي به شرط اين كه از كوفه بيرون نرود، به او امان داد، كه اگر برود، خونش بر باد رفته است.
مردي نزد عمر بن سعد آمد و گفت: من شنيدهام كه مختار، سوگند ياد كرده كه مردي را بكشد! به خدا سوگند، من كسي را جز تو، گمان ندارم.
عمر [بن سعد] از كوفه بيرون آمد تا به حمام رسيد. به او گفته شد: فكر ميكني اين كارت بر مختار پوشيده ميماند؟! او شبانه بازگشت و داخل خانهاش شد.
وقتي صبح شد، من بر مختار وارد شدم. هيثمبن اسود آمد و نشست. حفص پسر عمر بن سعد آمد و به مختار گفت: [پدرم] ابوحفص، برايت پيام داد كه: بر اساس همان عهد و قراري كه ميان ما و تو هست، ما را در جايگاهمان نگه دار.
مختار گفت: بنشين. و ابو عمره را صدا زد. مردي كوتاه آمد، در حالي كه صداي چكاچك آهن سلاحش بلند شده بود. مختار با او در گوشي سخن گفت و دو نفر را هم خواست و به آنها گفت: با او برويد. به خدا سوگند، خيال نميكردم كه به خانه عمر بن سعد رسيده باشد كه سرش را آورد.
مختار به حفص گفت: اين را ميشناسي؟
گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»؛ آري.
مختار گفت: اي ابو عمره! او را به عمر، ملحق كن. او حفص را هم كشت.
آنگاه مختار ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ گفت: عمر در برابر حسين (ع) و حفص در برابر علي بن الحسين، هر چند كه برابر نيستند.
در كتاب «تاريخ الطبري» به نقل از موسيبن عامر ابو الاشعر آمده است: روزي مختار ـ كه براي هم مجلسيهاي خود سخن ميگفت ـ اظهار داشت: فردا مردي گنده پا، گود چشم و پر ابرو را ميكشم كه كشته شدن او، اهل ايمان و فرشتگان مقرب را خوشحال ميكند.
هيثم بن اسود نخعي، نزد مختار بود كه اين گفته را شنيد و در دلش افتاد كه آن كسي كه مختار قصد او را دارد، عمر بن سعد بن ابي وقاص است. وقتي به منزلش بازگشت، پسرش عُريان را خواست و گفت: امشب با ابن سعد ديدار ميكني و او را از فلان و فلان مسئله، خبردار ميسازي و ميگويي: مراقبت لازم را به عمل بياور كه مختار، جز تو را قصد نكرده است.
پسر هيثم، نزد عمر بن سعد آمد و ماجرا را باز گفت. عمر بن سعد به وي گفت: خدا به پدرت و به خاطر رعايت حق برادري، جزاي خير دهد! مختار، چگونه قصد مرا كرده، در حالي كه با من عهد بسته و تعهد داده است؟!
مختار، نخستين كاري كه كرد، اين بود كه روش خوبي را در ميان مردم، بنياد گذاشت و با آنها به مهر، رفتار كرد.
عبدالله بن جعدة بن هبيره، به جهت خويشاوندياش با علي (ع)، گراميترين شخص در نزد مختار بود. عمر بن سعد با عبدالله بن جعده صحبت كرد و به او گفت: من از اين مرد ـ يعني مختار ـ بيمناكم. براي من امان بگير. او هم امان گرفت.
من امان او را ديدم و خواندم. چنين بود: «بسمالله الرحمن الرحيم. اين، اماني است كه از سوي مختار بن ابي عبيد براي عمر بن سعد بن ابي وقاص. تو و مال و خانواده و خاندان و فرزندانت در امان خداييد. براي آنچه در زمان گذشته از تو سرزده، مؤاخذه نميشوي، مادام كه حرف شنو و مطيع باشي و كنار خانه و خانواده و شهرت باشي. هر كس از مأموران و شيعيان خاندان محمد و ديگر مردم، عمر سعد را ميبيند، معترض او نشود، جز به خوبي»
سائب بن مالك، احمر بن شُمَيط، عبدالله بن شداد و عبدالله بن كامل، گواهان اين امان بودند و مختار، خود با خدا عهد و پيمان بست كه به آن اماني كه به عمر بن سعد داده، وفا كند، مگر اين كه او كاري انجام دهد و خدا را گواه گرفت، و خدا گواهي كافي است.
ابو جعفر محمد بن علي (باقر) (ع) ميفرمايد: «امان دادن مختار به عمر بن سعد به اين كه «مگر كاري انجام دهد»، مرادش اين بود كه او هرگاه داخل مستراح هم شد، كاري انجام داده است».
وقتي عُريان، خبر [سوگند خوردن مختار به كشتن فردي] را آورد، عمر به سعد، شب براي حمام از منزل بيرون رفت. سپس با خود گفت: به منزلم برميگردم. پس بازگشت و از رَوحاء، عبور كرد و صبح به خانهاش آمد، در حالي كه به حمام رفته بود. غلامش به او اماننامه و نيز منظور مختار را از آن، يادآوري كرد و گفت: چه كاري بزرگتر از آنچه تو كردي! تو اقامتگاه و خانوادهات را ترك كردي و تا اين جا آمدي. به منزلت برگرد و اجازه نده كه مختار، بهانهاي بر ضد تو بيابد.
او به منزلش بازگشت؛ ولي خبر رفتنش به بيرون از منطقه تعيين شده، به مختار رسيد. مختار گفت: هرگز! در گردن او زنجيري است كه اگر براي فرار هم تلاش كند، نميتواند و او را باز ميگرداند.
مختار، صبح، ابو عمره را به دنبال عمر بن سعد فرستاد و دستور داد كه او را بياورد. ابو عمره نزد عمر بن سعد آمد و بر او وارد شد و گفت: تو را خواسته است!
عمر برخاست؛ اما پايش در جبهاش گرفت و فرو افتاد. ابو عمره او را در همان جبه با شمشيرش كشت و سرش را در دامنش گذاشت و آن را در برابر مختار قرار داد.
مختار به پسر عمر، حفص بن عمر بن سعد ـ كه نزد او نشسته بود ـ گفت: اين سر را ميشناسي؟
حفص، استرجاع كرد (انا لله گفت) و گفت: آري و زندگي، ديگر پس از او، لطفي ندارد! مختار گفت: راست گفتي. تو هم پس از او زنده نميماني! و دستور داد او را نيز كشتند و سر او را در كنار سر پدرش گذاشتند.
آنگاه مختار گفت: اين در برابر حسين (ع) و اين هم در برابر علي بن الحسين (علي اكبر)، هر چند كه برابر نيستند! به خدا سوگند، اگر سه چهارم قريش را به خاطر حسين ميكشتم، با بند انگشتي از بند انگشتان او برابري نميكرد.
در كتاب «الاخبارالطوال» آمده است: شمر بن ذي الجوشن و عمر بن سعد و محمد بن اشعث و برادرش قيس بن اشعث، وقتي خبر شورش مردم بر مختار و سر باز زدن از فرمان او را شنيدند، به كوفه آمدند. آنان در طول حكومت مختار، از مختار، فراري بودند؛ چون فرماندهان جنگ با حسين (ع) بودند. آنان با مردم كوفه همراه شدند و زمان امور مردم را برعهده گرفتند.
دو گروه، آماده نبرد شدند. كوفيان، همگي در جبّانة الحَشّاشين گرد آمدند. مختار به سوي آنها حركت كرد و درگير شدند ...
به مختار، خبر رسيد كه شَبَث بن رِبعي و عمرو بن حجاج و محمد بن اشعث با عمر بن سعد، به همراه گروهي از اشراف كوفه، راه بصره را پيش گرفتهاند [و فرار ميكنند]. وي مردي از نزديكان خود به نام ابو قَلوص شِبامي را با سپاهي در پي آنان فرستاد. او در منطقه مَذار به آنها رسيد. آنها با او [ابوقلوص] درگير شدند و ساعتي با وي جنگيدند و شكست خوردند و عمر بن سعد به دست او افتاد و بقيه فرار كردند. او عمر بن سعد را نزد مختار آورد.
مختار گفت: ستايش، خدايي را كه تو را در دسترس قرار داد! به خدا سوگند، دلهاي خاندان محمد را با ريختن خونت تسكين ميدهم. اي كيسان! گردنش را بزن. او هم گردن عمر بن سعد را زد و سرش را گرفت و به مدينه نزد محمد بن حنفيه فرستاد.
در كتاب «رجال الكشّي» به نقل از عمر بن علي بن الحسين (ع) آمده است: وقتي سر عبيدالله بن زياد و سر عمر بن سعد را براي امام زينالعابدين (ع) آوردند، به سجده افتاد و فرمود: «ستايش، خدايي را كه انتقام خون مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزاي خير بدهد!»
.................
انتهای پیام/162