خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۲:۴۵
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
جمعه
۲۰ خرداد
۱۳۹۰
۱۹:۳۰:۰۰
منبع:
فارس
کد خبر:
246695

«ابن‌زياد» چگونه كشته شد؟

در حالی که مخاطبان سریال مختارنامه در قسمت سي‌‌و‌سوم سريال «مختارنامه» برای صحنه کشته شدن ابن زیاد لحظه شماری می کردند اما در کمال ناباوری کارگردان مختارنامه چگونگي قصاص ابن زیاد را به تصویر نکشید و تنها نشان داده شد که سر بريده اُم‌الفتنه دشت نينوا را براي مختار ‌آوردند.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل بیت‏(ع) ـ ابنا ـ شب گذشته (جمعه ‏شب) قسمت سي‌‌و‌سوم مجموعه تلويزيوني مختارنامه در حالی نشان داده شد که مخاطبان سریال مختارنامه برای صحنه کشته شدن ابن زیاد لحظه شماری می کردند اما در کمال ناباوری کارگردان مختارنامه چگونگي قصاص ابن زیاد را به تصویر نکشید و تنها نشان داده شد که سر بريده اُم‌الفتنه دشت نينوا را براي مختار ‌آوردند.

براي بررسي اين موضوع، به يكي از معتبرترين و كامل‌ترين منابع موجود درباره قيام عاشورا و وقايع پس از آن يعني؛ «دانشنامه 14جلدي امام حسين(ع)» رجوع كرديم كه حاصل آن در پي مي‌آيد.

ابوحفص عبيدالله بن زياد، در سال 33 يا 39 هجري به دنيا آمد. پدرش، زياد بن اَبيه بود كه داستان تغيير يافتن نسب او و الحاقش به ابوسفيان توسط معاويه، مشهور است. مادر عبيدالله نيز زن مجوسي به نام مرجانه، فرزند يكي از پادشاهان فارس بود كه از زياد، جدا شد و با مردي كافر به نام شيرويه ازدواج كرد و عبيدالله در خانه او پرورش يافت.

ابن زياد، در جواني به سياست و قدرت، دست يافت. او هوش سياسي و به تعبير ديگر، جرئت و قساوت خود را ـ كه از پدرش به ارث برده بود ـ در راه مقاصد شيطاني بني اميه به كار مي‌گرفت. ابن زياد در زمان معاويه، به حكومت بصره منصوب شد و پس از معاويه، يزيد او را در همان منصب، ابقا كرد و براي مقابله با امام حسين (ع)‌ با مشورت سِرجونِ نصراني، فرمانداري كوفه را نيز به وي واگذارد.

در حادثه كربلا، همه جنايت‌ها، به دستور مستقيم عبيدالله تحقق يافت، چنان‌كه پس از يزيد، بيشترين نقش را در اين فاجعه دردناك داشت. او پس از واقعه كربلا نيز در كمال سفاكي، اعتراض‌هاي عراقيان را سركوب نمود؛ اما سرانجام و پس از مرگ يزد، در حالي كه بر حسب نقل، چهار هزار و پانصد نفر از شيعيان با وضعي فجيع در زندان او بودند، در برابر نافرماني و شورش بصريان، تاب نياورد و ذليلانه فرار كرد.

اندكي بعد، وي در روز دهم محرم سال 67 هجري ـ يعني تنها شش سال بعد و درست، در همان روزي كه امام حسين (ع) به شهادت رسيده بود ـ با سپاه ابراهيم بن مالك اشتر،‌ در خازر (در پنج فرسنگي موصل در شمال عراق) درگير و به وسيله او كشته شد. در اين جنگ سخت كه با پيروزي ابراهيم اشتر همراه بود، افزون بر ابن زياد، بسياري از فرماندهان جنايتكار و سپاهيان شام، به هلاكت‌ رسيدند. ابراهيم، بدن ابن زياد را سوزاند و سرش را براي مختار ثقفي فرستاد و او نيز سرش را روانه حجاز نمود تا امام زين‌العابدين (ع) ‌و خاندان پيامير (ص) را خوشحال كند.

در كتاب «البداية و النهاية» آمده است: زمان تولد عبيدالله بن زياد، بر اساس آنچه ابن‌ عساكر از ابوالعباس احمد بن يونس ضبّي نقل كرده، سال 39 [هجري] بوده است....

ابونعيم فضل بن دكين گفته: گفته‌اندكه عبيدالله بن زياد، وقتي حسين (ع) را كشت، 28 ساله بود. مي‌گويم: بنابراين، او در سال 33 [هجري]، به دنيا آمده است.

در كتاب «سير أعلام النبلاء» آمده است: عبيدالله بن زياد بن ابيه ... به سال 55 [هجري] در 22 سالگي، حاكم بصره شد ... صورت زيبا داشت و بدباطن بود. گفته‌اند: مادرش مرجانه، از دختران پادشاهان ايران بود ...

سري بن يحيي، از حسن [بصري] نقل كرده كه گفت: عبيدالله، در حالي كه جواني نادان و خونريز و سرسخت بود، پيش ما آمد و معاويه او را به عنوان حكمران، انتخاب كرده بود ... حسن گفت: عبيدالله ترسو بود.

در كتاب «تاريخ الطبري» در توصيف ابن زياد به گفته‌هاي خودش استناد شده است. عبيدالله بن زياد، در يكي از سخنراني‌هايش مي‌گويد: من، پسر زيادم. در ميان افرادي كه بر روي زمين‌ راه مي‌روند، منم كه به او شباهت دارم و هيچ شباهتي به دايي و پسر عمو[يم] ندارم.

در كتاب «المعجم الكبير» به نقل از دربان عبيدالله بن زياد آمده است: پس از كشته شدن حسين، پشت سر عبيدالله بن زياد، وارد قصر شدم. آتشي در صورتش شعله كشيد. آستينش را بر صورتش گذاشت و گفت: ديدي؟

گفتم: آري.

پس به من دستور داد كه آن [حادثه] را پوشيده نگه دارم.

در كتاب «تاريخ الطبري» آمده است: يساف بن شريح يشكُري، از علي بن محمد، نقل كرد كه: پس از هلاكت يزيد، ابن زياد از بصره بيرون رفت و در شبي گفت: سوار شدن بر شتر برايم سخت است. برايم حيوان سم‌داري فراهم كنيد.

برايش گليمي را روي الاغي انداختم و سوار شد، در حالي كه پاهايش به زمين مي‌رسيد. او در جلوي من حركت مي‌كرد و وقتي خاموش مي‌شد، سكوتش طول مي‌كشيد.

به خود گفتم: ابن عبيدالله، ديروز فرمانرواي عراق بود و اكنون بر روي الاغ، خواب است. اگر از آن سقوط كند، رنجيده مي‌شود. و آن گاه گفتم: به خدا سوگند، اگر خواب باشد، خوابش را بر او ناگوار مي‌كنم.

نزديكش شدم و گفتم: خوابي؟

گفت: نه.

گفتم: پس چرا ساكتي؟

گفت: با خود، حديث نفس مي‌كردم.

گفتم: مي‌خواهي بگويم با خودت چه مي‌گفتي؟

گفت: بگو، كه ـ به خدا سوگند ـ نمي‌بينم عقل درستي داشته باشي و درست بگويي!

گفتم: داشتي مي‌گفتي: اي كاش حسين را نكشته بودم!

گفت: ديگر چه؟

گفتم: مي‌گفتي: اي كاش آنهايي را كه كشتم، نكشته بودم!

گفت: ديگر چه؟

گفتم: مي‌گفتي: كاش كاخ سفيد را نساخته بودم!

گفت: ديگر چه؟

گفتم: مي‌گفتي: اي كاش دهبان‌‌ها[ي‌ عجم] را به كار نگرفته بودم!

گفت: و ديگر چه؟

گفتم: مي‌گفتي: اي كاش دست و دلبازتر از آنچه هستم، بودم!

عبيدالله گفت: به خدا سوگند، سخن درستي نگفتي و از خطا باز نايستادي. حسين، آمده بود و قصد جان مرا داشت. من هم او را كشتم تا مرا نكشد. كاخ سفيد را نيز از عبيدالله بن عثمان ثقفي خريدم و يزد، يك ميليون برايم فرستاد و هزينه‌ آن كردم. اگر ماندگار شدم كه براي خانواده‌ام است و اگر مردم، براي آن، تأسف نمي‌خورم؛ چرا كه برايش زحمت نكشيده‌ام.

درباره به كارگيري دهبان‌ها، عبدالرحمان بن ابي‌ بكره و زادان فرخ، نزد معاويه از من بدگويي كردند، تا جايي كه پوست برنج‌ها را هم گفتند و [مقدار] ماليات عراق را يكصد ميليون گفتند. معاويه مرا ميان بازپرداخت آنها و بركنار شدن، مخير كرد. من هم بر كنار شدن را دوست نداشتم. وقتي مرد عربي را به كار مي‌گرفتم، او از ماليات، كم مي‌گذاشت و من آن را از خودش مي‌گرفتم، يا جريمه‌اش را از بزرگان قومش و يا از قبيله‌اش مي‌گرفتم و به آنها ضرر مي‌زدم، و اگر اصلاً آن را نمي‌گرفتم، مال خدا را نگرفته بودم، در حالي كه جاي [هدر رفتن] آن مال را مي‌دانستم، به همين‌ خاطر، دهبان‌ها[ي عجم] را كه آشناتر به جمع‌آوري ماليات و امين‌تر بودند و در درخواست ماليات، از شما آسان‌گيرتر بودند، به كار گرفتم، ‌ضمن اين كه شما را هم بر آنها امين قرار دادم كه مبادا به كسي ستم كنند.

در مورد گفته تو درباره دست‌ودلباز نبودنم ـ به خدا سوگند ـ من ثروتي نداشتم تا آن را بر شما ببخشم. البته اگر مي‌خواستم، مي‌توانستم بخشي از ثروت شما را بگيرم و فقط به برخي از شما بدهم و نه به همه. در اين صورت مي‌گفتند: «چه دست و دلباز است!»؛ ولي به همه‌تان دادم، و به نظرم، [اين كار] به سود شما بود.

درباره گفته تو كه: اي كاش آنها را كه كشتم، نكشته بودم! بعد از شهادت به توحيد، من كاري كه نزديك‌تر از اين به خدا باشد كه خوارج را كشتم، نكرده‌ام.

اما من، به تو مي‌گويم كه با خود، چه مي‌گفتم. مي‌گفتم: كاش با بصري‌ها جنگيده بودم! آنان به دلخواه و بدون اجبار، با من بيعت كردند. به خدا سوگند، من طالب اين [جنگ] بودم؛ ولي فرزندان زياد، پيش من آمدند و گفتند: اگر تو با آنها بجنگي و آنان بر تو چيره شوند، از ما كسي باقي نخواهد ماند؛ اما اگر رهايشان كني، هر يك از ما نزد دايي‌ها و دامادهايش مي‌ماند. من هم با آنها مدارا كردم و نجنگيدم.

نيز مي‌گفتم: اي كاش زندانيان را از زندان، بيرون مي‌آوردم و گردنشان را مي‌زدم! و وقتي اين دو از دست رفت، اي كاش پيش از آن كه كاري كرده باشند، به شام مي‌رفتم!

برخي گفته‌اند: عبيدالله به شام رفت و آنها هنوز هيچ كاري نكرده بودند و گويا با وجود او، آنها چند كودك بودند. برخي نيز گفتند: به شام كه آمد، آنها كارشان را كرده بودند؛ اما او همه را به نظر خودش برگرداند.

در كتاب «البداية‌والنهاية» آمده است: سال 67 [هجري] شد. در اين سال، عبيدالله بن زياد به دست ابراهيم بن مالك اشتر نخعي كشته شد. ماجرا چنين بود كه ابراهيم بن مالك، در روز شنبه ماه ذي‌الحجه، هشت روز به پايان سال مانده، به قصد ابن زياد از كوفه به موصل رفت. آن دو در جايي به نام خازر در پنج فرسخي موصل، به هم رسيدند.

ابراهيم، آن شب را نتوانست بخوابد و تا صبح، بيدار بود. سحرگاهان بود كه برخاست و سپاهش را آماده‌باش و نظام داد و نماز صبح را در اول وقت با يارانش خواند. سپس سوار شد و به سوي سپاه ابن زياد به حركت درآمد. او لشكرش را آرام آرام به راه انداخت، در حالي كه خود در ميان پياده نظام، در حركت بود، تا اين كه از فراز تپه‌اي بر سپاه ابن زياد، مشرف شد؛ ولي هنوز از سپاه عبيدالله، كسي نجنبيده بود. وقتي آنها سپاه ابراهيم را ديدند، وحشت‌زده به سوي اسب‌ها و اسلحه‌هايشان هجوم آوردند.

پسر اشتر، بر اسبش سوار شد و در برابر پرچم‌هاي قبايل مي‌ايستاد و آنان را به جنگ با ابن زياد، تشويق مي‌كرد و مي‌گفت: «اين، قاتل پسر دختر پيامبر خداست كه خدا او را پيش پاي شما آورده و امروز، او را در تيررس شما قرار داده است. پس بر شماست كه كار او را بسازيد. او با پسر دختر پيامبر خدا، آن كرد كه فرعون با بني‌اسرائيل نكرد.

اين، پسر زياد، قاتل حسين است كه ميان او و فرات، مانع شد و نگذاشت كه او و فرزندان و زنانش از آن بنوشند، و نگذاشت كه او به شهر خودش بازگردد و يا نزد يزيد بن معاويه برود، تا اين كه او را كشت.

واي بر شما! دل‌هايتان را به [كشتن] او تسكين دهيد و نيزه‌ها و شمشيرهايتان را از خونش سيراب سازيد. اين، همان كسي است كه درباره خانواده پيامبر‌تان، آن‌ كارها را كرد. خدا او را برايتان آورده است!».

ابراهيم، اين كلمات و امثال اين را بسيار گفت و آن‌گاه زير پرچم خود، فرود آمد.

ابن زياد در ميان انبوه سپاه خود، با سواره‌ها و پياده‌ها پيش آمد و حصين‌بن نمير را فرمانده جناح راست و عمير بن حباب سلمي را فرمانده جناح چپ سپاهش كرده بود و با پسر اشتر، رويارو شد. عمير بن حباب سلمي به پسر مالك، قول داده بود كه با اوست و فردا با مردم، از لشكر ابن زياد، فرار خواهند كرد. فرمانده سواران سپاه ابن زياد، شُرَحبيل‌بن كِلاع بود و ابن زياد، خود در ميان پياده نظام، حركت مي‌كرد.

دو سپاه، در برابر هم ايستادند. حصين‌بن نمير با جناح راست به جناح چپ سپاه ابراهيم حمله كرد و آن را شكست داد و فرمانده آن، علي‌بن مالك جُشَمي را كشت. پرچم او را پسرش محمد بن علي گرفت؛ ولي او هم كشته شد و جناح چپ سپاه عراق، به كلي متلاشي شد.

[پسر] اشتر در ميان سپاه، فرياد زد كه: «اي پاسبانان خدا! به سوي من بياييد. من، پسر اشترم» و رويش را باز كرد تا او را بشناسند. در نتيجه، آنان (سپاهش) به سوي او روان شدند و بر گردش آمدند. آن گاه جناح راست سپاه كوفه، حمله را آغاز كرد... او آنان را مي‌كشت، همانند كشتن قوچ، و خودش و دليران همراهش، آنها را تعقيب مي‌كردند. عبيد‌الله‌بن زياد در جايش ايستاده بود كه پسر اشتر به او رسيد و در حالي كه عبيد‌الله را نمي‌شناخت، او را به قتل رساند.

در كتاب «تذكرة الخواص» به نقل از بن جَرير، در بيان وقايع پس از كشته شدن ابن زياد آمده است: پسر اشتر، سر ابن زياد را براي مختار فرستاد. مختار در قصر نشست و سرها در برابر گذاشته شدند. او هم آنها را در همان جايي انداخت كه سرحسين (ع) و يارانش گذاشته شده بود. مختار، سر ابن زياد را در همان جايي آوايزان كرد كه سر حسين (ع) آن جا آويزان شده بود و در روز بعد، آن را با ديگر سرها در حياط قصر انداخت.

در كتاب «المعجم الكبير» به نقل از عبدالملك بن عمير آمده است: بر عبيدالله بن زياد وارد شدم، در حالي كه سر حسين بن علي (ع) در برابرش بر روي سپري قرار داشت. به خدا سوگند، طولي نكشيد كه بر مختار وارد شدم و ديدم سر عبيد‌الله بن زياد بر روي سپر است.

در كتاب «سنن الترمذي» به نقل از عمارة‌بن عمير آمده است: وقتي سر عبيدالله‌بن زياد و يارانش را آوردند، آنها را در ايوان مسجد بر روي هم چيدند. پيش آنها كه رفتم، شنيدم كه برخي مي‌گفتند: «آمد، آمد!» كه ناگهان ماري آمد و در ميان سرها گشت تا اين كه داخل بيني عبيد‌الله بن زياد شد. مدتي ماند و بعد بيرون آمد و ناپديد شد. آن گاه گفتند: «آمد، آمد!» و آن مار، اين كار را دو يا سه بار انجام داد.

در كتاب «الأمالي» طوسي به نقل از مدائني، از راويانش، در يادكرد قيام مختار آمده است: پسر اشتر گفت: «پس از آن كه سپاه ابن زياد شكست خورد، ديدم گروهي از آنها ايستاده‌اند و مي‌جنگند. به طرف آنها رفتم. مردي كه داخل جميعتي بود، آمد و گويي قاطري خاكستري بود كه مردم را مي‌تاراند و كسي به او نزديك نمي‌شد، مگر اين كه زمينش مي‌زد. او نزديك من شد. دستش را زدم و قطع كردم و در كنار رودخانه افتاد. دستش در يك سو افتاد و پاهايش در سوي ديگر افتادند. او را كشتم و ديدم بوي مشك مي‌دهد و فهميدم كه ابن زياد است (پس از خاتمه جنگ) گفتم: او را پيدا كنيد».

مردي رفت و كفش‌هاي آن مرد را كند و دقت كرد و او طبق توصيف پسر اشتر، همان ابن زياد بود. خدا لعنتش كند! پس سرش را جدا كرد و در طول شب، كنار جسدش آتش روشن كردند. مهران، غلام زياد ـ كه به عبيد‌الله علاقه زيادي داشت ـ او را ديد و سوگند ياد كرد كه هرگز پيه نخورد. صبح شد. مردم، تمام آنچه را در سپاه (دشمن) بود، تصرف كردند و غلام عبيد‌الله به شام گريخت.

عبدالملك بن مروان به آن غلام گفت: آخرين بار كه با ابن‌زياد بودي، كي بود؟

گفت: «مردم به حركت درآمدند. او جلو آمد و جنگيد و به من گفت: مشك آب را برايم بياور. من هم آن را برايش بردم. آن را همراه داشت و از آن نوشيد و آب را بين زره و بدنش ريخت و نيز بر پيشاني اسبش ريخت. سپس اسب، شيهه‌اي كشيد و او را بر زمين زد. اين، آخرين ديدار من با او بود».

پسر اشتر، سر ابن زياد را نزد مختار و بزرگان همراه او فرستاد. سرها به وي داده شدند و در حالي كه چاشت مي‌خورد، در برابرش گذاشته شدند. مختار گفت: الحمدالله رب‌العالمين! سرحسين بن‌علي در برابر ابن زياد گذاشته شد، در حالي كه او در حال چاشت خوردن بود و سر ابن زياد، پيش من آورده شد و من هم در حال چاشت خوردنم.

ماري سفيد را ديديم كه در ميان سرها گشت تا وارد بيني ابن زياد شد و از گوشش بيرون آمد و از گوشش وارد شد و ازبيني‌اش بيرون رفت.

وقتي مختار از غذا خوردن فارغ شد، ايستاد و صورت ابن زياد را با كفشش لگد كرد و آن (كفش) را به طرف غلامش پرتاب نمود و گفت: اين كفش را بشوي كه آن را بر روي كافر نجسي گذاشتم...

مختار، سر ابن زياد را براي امام زين العابدين (ع) فرستاد و وقتي سر را نزد امام (ع) آوردند، امام (ع) در حال صبحانه خوردن بود. فرمود: «مرا پيش ابن زياد بردند، در حالي كه داشت صبحانه مي‌خورد و سر پدرم در برابرش بود. گفتم: خداوندا! مرا نميران تا سر ابن زياد را در حال صبحانه خوردن به من نشان دهي. پس ستايش، آن خدايي را كه دعايم را به اجابت رساند!»

آن گاه امام (ع) دستور داد سر را انداختند و نزد ابن زبير بردند و ابن زبير، آن را بر روي ني گذاشت و باد، آن را به تكان انداخت و سر فرو افتاد و ماري از زير پرده در آمد و داخل بيني او شد. آن را به بالاي ني برگرداندند و باد، آن را به تكان انداخت و سقوط كرد و ماري آمد و بيني‌اش را گاز گرفت. اين را سه بار انجام داد و (سرانجام)، ابن زبير، فرمان داد كه آن را به يكي از دره‌هاي مكه پرتاب كنند.

در كتاب «تاريخ دمشق» به نقل از ابوسليمان بن زَبْر آمده است: سال 66 [هجري] گفتند: در اين سال، عبيد‌الله بن زياد و حصين بن نمير، كشته شدند و ابراهيم بن اشتر، آنها را به قتل رساند و سرهايشان را براي مختار فرستاد. او نيز آنها را براي ابن زبير فرستاد و آنها را در مدينه و مكه آويختند.

در كتاب «تاريخ دمشق» به نقل از محمد بن اسماعيل آمده است: ابراهيم بن اشتر، [جسد] عبيد‌الله بن زياد را سوزاند.

در كتاب «تاريخ دمشق» به نقل از احمد بن محمد بن عيسي آمده است: [حصين بن نمير] در سال 66 [هجري]، سال [جنگ] خازر، همراه با عبيد‌الله، كشته شد.

در كتاب «البداية‌والنهاية» به نقل از ابواحمد حاكم آمده است: كشته شدن عبيد‌الله بن زياد، در روز عاشورا به سال 66 بود و [تاريخ] درست، 67 است.

در كتاب «رجال‌الكشي» به نقل از عمر بن علي بن‌الحسين (زين‌العابدين) آمده است: وقتي سر عبيدالله‌بن زياد و عمر بن سعد، نزد امام زين‌العابدين(ع) آورده شد، ايشان به سجده افتاد و فرمود: «ستايش، خدايي را كه انتقام مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزاي خير بدهد!».

در كتاب «تاريخ اليعقوبي» در بيان وقايع پس از هلاكت عبيد‌الله بن زياد به دست مختار در سال 67 هجري آمده است: مختار، سر عبيد‌الله بن زياد را به وسيله مردي از خويشانش براي امام زين‌العابدين (ع) در مدينه فرستاد و به او گفت: بر در خانه علي بن الحسين (ع) بايست و هرگاه ديدي درهاي خانه باز و مردم وارد شدند، اين، همان زمان بار عام است. تو هم وارد شو.

فرستاده مختار به در خانه امام زين‌العابدين (ع) آمد و وقتي درها باز شدند و مردم براي غذا خوردن وارد شدند، او با صداي بلند اعلام كرد: اي اهل بيت‌ نبوت و معادن رسالت و مكان‌هاي فرود آمدن فرشتگان و جايگاه‌هاي نزول وحي! من فرستاده مختار بن ابي عبيد هستم. سر عبيد‌الله بن‌زياد، همراه من است.

در خانه‌هاي بني‌هاشم، هيچ زني نبود، مگر اين كه صدا به ناله بلند كرد. فرستاده مختار، وارد شد و سر عبيد‌الله را بيرون آورد. وقتي امام زين‌العابدين (ع) آن را ديد، فرمود:«خداوند، او را از رحمتش دور كند و به آتش ببرد!».

برخي گفته‌اند: امام زين‌العابدين (ع) از روزي كه پدرش كشته شد، هرگز خندان ديده نشد، مگر در آن روز. ايشان شتري داشت كه از شام، ميوه مي‌آورد. وقتي سر عبيد‌الله بن زياد آورده شد، دستور داد كه ميوه‌ها در ميان اهالي مدينه توزيع شوند و زنان خاندان پيامبر خدا (ع) شانه به سر زدند و مو رنگ كردند. از زماني كه حسين بن‌ علي (ع) كشته شده بود، زني شانه نزده و مو رنگ نكرده بود.

در كتاب «ذوب‌النُّضار» به نقل از امام صادق (ع) آمده است: هيچ زني از بني‌هاشم سرمه به چشم نكشيد و مو رنگ نكرد و تا پنج سال در خانه هيچ هاشمي، دودي [براي پختن غذا] ديده نشد، تا اين كه عبيد‌الله‌بن زياد ـ كه لعنت خدا بر او باد ـ كشته شد.

در كتاب «ذوب‌النضار» به نقل از فاطمه دختر امير‌مؤمنان (ع) آمده است: هيچ زني از ما، مو رنگ نكرد و در چشمش ميل سرمه نگرداند و شانه نزد، تا زماني كه مختار، سر عبيد‌الله‌بن زياد را فرستاد.

.................

انتهای پیام/162