خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
۱:۰۰
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
چهارشنبه
۱۷ فروردین
۷۷۰
۹:۳۵:۱۶
منبع:
ابنا
کد خبر:
324866

ما تازه چهار ماه است که ازدواج کرده‏ایم

مشغول تماشای سی‏دی دومین یادوارۀ شهدای تاسوکی هستم. پیرمردی روستایی که کنار مزار فرزند شهیدش رو به دوربین مشغول صحبت است، توجهم را جلب می‏کند. با دقت گوش می‏دهم. بیشتر از آنکه محتوای صحبت‏هایش برایم جالب باشد؛ صداقت، پاکی و سادگی در چشم‏ها و حرف‏ها و حتی لباس پوشیدنش، شیفته‏ام کرده است.

آآ

مشغول تماشای سی‏دی دومین یادوارۀ شهدای تاسوکی هستم. پیرمردی روستایی که کنار مزار فرزند شهیدش رو به دوربین مشغول صحبت است، توجهم را جلب می‏کند. با دقت گوش می‏دهم. بیشتر از آنکه محتوای صحبت‏هایش برایم جالب باشد؛ صداقت، پاکی و سادگی در چشم‏ها و حرف‏ها و حتی لباس پوشیدنش، شیفته‏ام کرده است.

چند بار دیگر هم حرف‏هایش را گوش می‏دهم، انگار فایده ندارد. تمامی سخنانش را یک به یک می‏نویسم. پیرمرد پیرمرد که کت و شلوار قهوه‏ای تیره‏ای پوشیده، در حالی که با دستان پینه بسته میکروفون را گرفته بی آنکه اسمی از فرزندش ببرد، فرزند شهیدش را بچه خطاب می‏کند و ساده و صمیمی می‏گوید: «بسیار بچۀ مؤمن، نمازگزار و با تقوایی بود» و در حالی که با دستانش به اطراف اشاره می‏کند، ادامه می‏دهد:

 «موقع عاشورا و تاسوعا سر همین مزار می‏آمدیم و سینه می‏زدیم. فقط به یاد و خاطرۀ همین شهدا، بچه‏ام می‏گفت: «خوشا به سعادت این شهدا، اینها لایق بودند که شهید شدند و ای کاش نصیب ما هم می‏شد.» بعد از اینکه پیرمرد این حرف را از قول پسرش نقل کرد، گفت: «خداوند متعال دعایش را مستجاب و شهادت را نصیبش نمود.»

منتظر بودم قطره اشکی از دریای چشم پیرمرد به ساحل صورتش پا بگذارد و یا حداقل قاب چشمانش را بلور اشکی زیبا کند؛ اما هیچکدام نشد. پیرمرد با صفای روستایی که لهجۀ فارسی‏اش در برخی کلمات محلی می‏شد، آرام و متین ادامه داد: این یک خاطره، خاطره دوم اینکه؛ «آخرین باری که رفت و به شهادت رسید؛ لباس بسیجی‏اش را پوشید که برود خدمت.»

 خانمش گفت: «حمزه جان این لباس‏های بسیجی را نپوش.»

گفت: «چرا این لباس‏ها را نپوشم؟»

خانمش با اضطراب گفت: «راه شلوغ است. مگر ندیدی که در تاسوکی چه اتفاقی افتاد؟ لباس‏های بسیجی را دربیاور و لباس شخصی بپوش.»

گفت: «خانم! مگر خون من از خون آنها سرخ‏تر است؟ خوشا به سعادت آنها. من هم امیدوارم شهادت نصیبم گردد. شهادت لیاقت می‏خواهد و باید لیاقت داشته باشم. من اگر لایق باشم شهید می‏شوم و الا ... .»

پیرمرد با لبخندی نمکین می‏گوید: بعد خانمش گفت: «حمزه جان ما تازه چهار ماه است که ازدواج کرده‏ایم، اگر تو شهید بشوی، من چه کار کنم؟»

به نظر من این سؤال بسیاری از خانم‏هایی است که عشق به شهادت در دل همسرانشان شعله می‏کشد. کنجکاو شدم تا بدانم که حمزه به خانمش چه جوابی داد؟

پیرمرد مرا زیاد منتظر نمی‏گذارد و ادامه می‏دهد: حمزه گفت: همان طوری که ائمه و اهل بیت امام حسین صبر و استقامت را در پیش گرفتند، تو هم همانطور صبر و استقامت را پیشه کن.»

در ادامه پیرمرد با صدایی که خبر از دلتنگی می‏داد گفت: «خوشا به سعادتشان» و مثل اینکه تازه چیزی به یاد آورده باشد می‏گوید: «واقعاً خوشا به سعادت همۀ شهدای ما، همه دوستدار ائمه بودند.»

پیرمرد به قبور مطهر شهدا که در چند ردیف مرتب و منظم قرار دارند اشاره می‏کند و باری دیگر از شهید حمزه صیاد اربابی که در تاریخ 29/6/1364 و در 21 سالگی در عملیاتی تروریستی در بلوار ثارالله زاهدان به فیض عظمای شهادت نائل آمده با تعبیر «بچه» یاد می‏کند و می‏گوید:

«اینها همه در خاطر من هستند، اینها هم سن بچۀ خودم بوده‏اند، من حدود 50 سال دارم. بیشتر این بچه‏ها را به یاد می‏آورم که سر همین مزار سینه می‏زدند. همه دوستدار ائمه و امام حسین علیهم السلام بوده‏اند.» بعد هم پیرمرد به علت و فلسفۀ شهید شدن جوانان این مرز و بوم گریزی می‏زند و می‏گوید: «اینها شهید شدند چون ائمه را دوست داشتند. خودشان این را خواستند. آنها با عمل به دستورات دین شهادت نصیبشان شد.»

بعد هم جوانمرد رشید قوی‏دل که من او را به خطا پیرمرد نامیدم، آخرین جملۀ خاطره‏اش را با شوق می‏گوید و به صحبتش خاتمه می‏دهد؛ «حقیقتاً خوشا به حالشان.»

آری حقیقتاً خوشا به حالشان!

انتهای پیام/107