مشغول تماشای سیدی دومین یادوارۀ شهدای تاسوکی هستم. پیرمردی روستایی که کنار مزار فرزند شهیدش رو به دوربین مشغول صحبت است، توجهم را جلب میکند. با دقت گوش میدهم. بیشتر از آنکه محتوای صحبتهایش برایم جالب باشد؛ صداقت، پاکی و سادگی در چشمها و حرفها و حتی لباس پوشیدنش، شیفتهام کرده است.
چند بار دیگر هم حرفهایش را گوش میدهم، انگار فایده ندارد. تمامی سخنانش را یک به یک مینویسم. پیرمرد پیرمرد که کت و شلوار قهوهای تیرهای پوشیده، در حالی که با دستان پینه بسته میکروفون را گرفته بی آنکه اسمی از فرزندش ببرد، فرزند شهیدش را بچه خطاب میکند و ساده و صمیمی میگوید: «بسیار بچۀ مؤمن، نمازگزار و با تقوایی بود» و در حالی که با دستانش به اطراف اشاره میکند، ادامه میدهد:
«موقع عاشورا و تاسوعا سر همین مزار میآمدیم و سینه میزدیم. فقط به یاد و خاطرۀ همین شهدا، بچهام میگفت: «خوشا به سعادت این شهدا، اینها لایق بودند که شهید شدند و ای کاش نصیب ما هم میشد.» بعد از اینکه پیرمرد این حرف را از قول پسرش نقل کرد، گفت: «خداوند متعال دعایش را مستجاب و شهادت را نصیبش نمود.»
منتظر بودم قطره اشکی از دریای چشم پیرمرد به ساحل صورتش پا بگذارد و یا حداقل قاب چشمانش را بلور اشکی زیبا کند؛ اما هیچکدام نشد. پیرمرد با صفای روستایی که لهجۀ فارسیاش در برخی کلمات محلی میشد، آرام و متین ادامه داد: این یک خاطره، خاطره دوم اینکه؛ «آخرین باری که رفت و به شهادت رسید؛ لباس بسیجیاش را پوشید که برود خدمت.»
خانمش گفت: «حمزه جان این لباسهای بسیجی را نپوش.»
گفت: «چرا این لباسها را نپوشم؟»
خانمش با اضطراب گفت: «راه شلوغ است. مگر ندیدی که در تاسوکی چه اتفاقی افتاد؟ لباسهای بسیجی را دربیاور و لباس شخصی بپوش.»
گفت: «خانم! مگر خون من از خون آنها سرختر است؟ خوشا به سعادت آنها. من هم امیدوارم شهادت نصیبم گردد. شهادت لیاقت میخواهد و باید لیاقت داشته باشم. من اگر لایق باشم شهید میشوم و الا ... .»
پیرمرد با لبخندی نمکین میگوید: بعد خانمش گفت: «حمزه جان ما تازه چهار ماه است که ازدواج کردهایم، اگر تو شهید بشوی، من چه کار کنم؟»
به نظر من این سؤال بسیاری از خانمهایی است که عشق به شهادت در دل همسرانشان شعله میکشد. کنجکاو شدم تا بدانم که حمزه به خانمش چه جوابی داد؟
پیرمرد مرا زیاد منتظر نمیگذارد و ادامه میدهد: حمزه گفت: همان طوری که ائمه و اهل بیت امام حسین صبر و استقامت را در پیش گرفتند، تو هم همانطور صبر و استقامت را پیشه کن.»
در ادامه پیرمرد با صدایی که خبر از دلتنگی میداد گفت: «خوشا به سعادتشان» و مثل اینکه تازه چیزی به یاد آورده باشد میگوید: «واقعاً خوشا به سعادت همۀ شهدای ما، همه دوستدار ائمه بودند.»
پیرمرد به قبور مطهر شهدا که در چند ردیف مرتب و منظم قرار دارند اشاره میکند و باری دیگر از شهید حمزه صیاد اربابی که در تاریخ 29/6/1364 و در 21 سالگی در عملیاتی تروریستی در بلوار ثارالله زاهدان به فیض عظمای شهادت نائل آمده با تعبیر «بچه» یاد میکند و میگوید:
«اینها همه در خاطر من هستند، اینها هم سن بچۀ خودم بودهاند، من حدود 50 سال دارم. بیشتر این بچهها را به یاد میآورم که سر همین مزار سینه میزدند. همه دوستدار ائمه و امام حسین علیهم السلام بودهاند.» بعد هم پیرمرد به علت و فلسفۀ شهید شدن جوانان این مرز و بوم گریزی میزند و میگوید: «اینها شهید شدند چون ائمه را دوست داشتند. خودشان این را خواستند. آنها با عمل به دستورات دین شهادت نصیبشان شد.»
بعد هم جوانمرد رشید قویدل که من او را به خطا پیرمرد نامیدم، آخرین جملۀ خاطرهاش را با شوق میگوید و به صحبتش خاتمه میدهد؛ «حقیقتاً خوشا به حالشان.»
آری حقیقتاً خوشا به حالشان!
انتهای پیام/107