خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
۲:۲۸
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
دوشنبه
۵ تیر
۱۳۹۱
۱۹:۳۰:۰۰
منبع:
ابنا
کد خبر:
324869

برادر شهید عبادی:

جایی بهتر از خاش

«حجت الاسلام و المسلمین علی عبادی» روحانی شهید سی و شش سال‌ه‏ای که مسؤولیت مجتمع مدارس قدس رستگاران را در سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان به عهده داشت، شانزدهم فروردین ماه 1386، در شهرستان خاش، ترور شد و به شهادت رسید.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ آنچه می‏‌خوانید گفتگوی خبرگزاری ابنا با برادر شهید «حجت الاسلام و المسلمین علی عبادی» است، کسی که خودش را نه با تاریخ تولد و نه با مدارج علمی، که با رفتن به جبهه معرفی می‏کند.

ابنا: لطفاً خودتان را معرفی کنید و کمی از شهید و خانواده‏ای که وی در آن نشو و نما کرده، بگویید.

با تقدیر و تشکر از شما که به شهید، شهادت و فرهنگ شهادت اهمیت می‏دهید. ما سه برادر هستیم که در خانواده‏ای کشاورز و متوسط از لحاظ اقتصادی، در چهار محال و بختیاری، منطقه فلارد متولد شده‏ایم. اخوی بزرگم دبیر است. او وقتی هفده ساله بود، همزمان با شروع جنگ رهسپار جبهه شد و در مجموع افتخار داشت که بیش از سی ماه جبهه باشد.

بعد از ایشان هم من چندین بار اعزام شدم که از وسط راه من را برمی‏گرداندند. تا اینکه بالاخره در سال 66 موفق شدم به  جبهه پا بگذارم و در عملیات «والفجر ده» شرکت کنم.

من در سال 1367 بعد از تمام شدن جنگ وارد حوزه شدم. حدود پنج سال در نقاط مختلف خوزستان به عنوان روحانی و مربی عقیدتی در سپاه مشغول فعالیت بوده‌‏ام. بعد از آن هم در نقده، سردشت، قله‏‌های آلواتان و ... در سپاه توفیق انجام کارهای فرهنگی و عقیدتی را داشته‌‏ام، بعد هم مجدداً برای ادامه تحصیل به حوزه بروجن برگشتم و سال 76 هم به حوزه علمیه قم آمدم. الان هم ایام تبلیغ به استان چهار محال و بختیاری می‏‌روم.

اخوی کوچکم «علی آقا» متولد 1352 بود. ایشان اول ابتدایی که بود، یک معلم طاغوتی داشت که ایشان را خیلی کتک می‌‏زد و حتی یک بار ایشان را از مدرسه بیرون کرد.

ابنا: چرا؟

خود آن معلم به شهید گفته بود من نمی‏‌گذارم تو درس بخوانی و به جایی برسی. ایشان هم استعدادش خوب بود. بعد یکی دیگر از معلم‌‏ها واسطه شده بود و ایشان را دوباره به مدرسه برگردانده بود. ایشان در همین سن بود که  یکی از همسایه‌‏ها به امام خمینی جسارت کرده بود، ایشان همان وقت با آن شخص به شدت برخورد کرده بود.

بله، ایشان هم خیلی علاقه داشت به جبهه برود. وقتی که می‏‌فهمد کم بودن سن، مانع رفتنشان به جبهه است، تاریخ تولدش را در شناسنامه دو سال افزایش می‏‌دهد، که فقط با اینکار زحمت گرفتن یک شناسنامه المثنی نصیبش می‌‏شود. الان هم شناسنامه‌‏شان المثنی است. شهید دیپلم که گرفت، سال 1372 به حوزه شهرستان بروجن رفتند. ایشان در کارهای فرهنگی و امر به معروف و نهی از منکر پیش‏قدم بود. چند سالی هم در حوزه علمیه فیضیه درس خواند. سال 1374 ازدواج کردند و بعد از اینکه پسرشان به دنیا آمد، به شهرستان خاش رفت.

ابنا: شهید عبادی همین یک فرزند را دارد؟

نه، از شهید دو یادگار باقی‏مانده است. اسم پسرشان «محمد مهدی» است و الان کلاس اول است. من به ایشان «شیخ محمد مهدی» می‏‌گویم؛ چون معتقدم جای پدرش را می‏گیرد.

دخترشان، «فاطمه خانم» هم که متولد شهرستان خاش است، هنوز سه سالش تمام نشده است. الان دختر کوچکشان صدای ترقه که می‏‌شنود شروع می‏کند به گریه کردن و بابایش را صدا می‏‌زند و می‏‌گوید: «بابام»

ابنا: چه شد که شهید به خاش رفتند؟

نمی‏دانم، ایشان یک علاقه‌‏ای به آنجا پیدا کرده بود. آن اوایل به من گفت می‏‌خواهم به خاش بروم، کار کردن در جاهای سخت بهتر است.

ابنا: همسر ایشان با رفتن به خاش مخالفت نکردند؟

نه، ایشان مخالفتی نداشت.

ابنا: شهید عبادی در خاش به چه کاری اشتغال داشتند؟

شهید، مسؤولیت مجتمع مدارس غیر انتفاعی قدس رستگاران را در سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان به عهده داشت. ایشان در انجام کارهای فرهنگی، ورزشی، برگزاری جلسات دعا و ... بسیار جدی و کوشا بود.

شاید یکی از عوامل دشمنی با ایشان ارتباط گرم و صمیمانه و تأثیر گذاری عمیق گفتار و رفتار ایشان روی کسانی بود که با ایشان ارتباط داشتند.

ابنا: اخلاق و رفتار شهید چطور بود؟

ایشان به درد هرکاری می‌‏خورد. کشاورزی، بنایی، سخنرانی، تدریس، روضه خوانی و مداحی، ورزش، ایشان رزمی کار هم بود و خط چهارم کونگ فو هم داشت. از حوزه هم که به روستا می‌‏آمد گندم درو می‏‌کرد.

عید هم که می‏‌آمد به همه سر می‏زد. اگر پول داشت به بستگانی که نیاز داشتند می‌‏داد. مثلاً به حساب یکی از اقوام که مریض بود، از خاش پول واریز کرده بود که خرج درمانش کند. که این را آن اقوام ما که شهید به حسابش پول واریز کرده بود، همین چند روز قبل، بعد از شهادت ایشان برای من تعریف کرد. البته بعد از حساب و کتاب‏‌ها روشن شد ایشان شش میلیون تومان وام هم بدهکارند، اما به دیگران کمک می‏‌کردند. حتی گاهی اوقات در پرداخت اجاره خانه به من هم کمک می‏‌کرد. عشق عجیبی به رهبری داشت. عاشق رهبر انقلاب بود.

دو ماه پدرم بیمارستان بستری بود. ایشان در تمام این مدت با کمال عطوفت و مهربانی، از پدرم پرستاری کرد. تمام سختی‏‌ها و شب نخوابیدن‏‌ها و مراقبت‏‌ها را تنهایی به دوش کشید. نسبت به مادرم هم همینرطور بودند. هم از لحاظ عاطفی و اخلاقی و هم از لحاظ مادی و اقتصادی به مادرم کمک می‏ک‌رد. به ما هم که برادر بزرگش بودیم احترام می‏‌گذاشت. چند بار اتفاق افتاد که من مریض شدم و ایشان وقتی فهمید، شبانه از خاش حرکت کرد و به عیادت من آمد و گاهی هم مرا به بیمارستان می‌‏برد. اغراق نیست اگر بگویم ما بعد از ایشان احساس تنهایی می‏‌کنیم.

ابنا: حال پدرتان که خوب شد؟

متأسفانه خیر و آن بیماری منجر به فوت ایشان شد.

ابنا: خدا رحمتشان کند.

در مراسم ختم پدرم ایشان هم سخنرانی می‏کرد و هم اشک می‏ریخت. می‏‌گفت پدرم وصیت کرده که فقط من برایش گریه کنم.

ابنا: شهید خیلی به شما سر می‏‌زد؟

کم می‌‏آمد، بیشتر خاش بود. یا ایام عید و تابستان هم که می‏امد چند روزی بیشتر پیش ما نبود. وقتی برمی‏‌گشت از خوبی‏‌های مردم استان سیستان و بلوچستان می‏‌گفت.

ابنا: ما شنیده‌‏ایم ایشان تهدید هم شده بودند؟

بله، نامه انداخته بودند داخل حیاط منزلشان. نوشته بودند که از اینجا برو و گرنه می‏‌کشیمت. به علاوه آنها چند نفر دیگر را هم تهدید کرده بودند.

ابنا: از شهادت برادرتان «علی آقا» چطور با خبر شدید؟

اول که با من تماس گرفتند، گفتند ایشان تصادف کرده، بعد هم زنگ زدند که ایشان را ترور کرده‌‏اند و به شهادت رسیده‌‏اند.

چند شب پیش شهید را خواب دیدم. شهید به من گفت به شما دروغ گفته‌‏اند که من مرده‏‌ام، من فقط در یک مسابقه شرکت کرده‏‌ام و اول شده‌‏ام. بعد من رفتم که تحقیق کنم. به جایی وارد شدم. دیدم همه در حرکتند و هیچ کس نیست که یک جا ایستاده باشد، به کسی گفتم برادرم به من گفته که در مسابقه شرکت کرده و اول شده! آن شخص وقتی حرف مرا شنید، نگاهی به برگه‏‌هایی که در دستش بود انداخت و رو به من کرد و گفت بله، اسم برادر شما هم در لیست ما هست.

ابنا: اگر چه برایتان ناراحت کننده است، ممکن است که نحوه شهادت ایشان را بگویید.

شهید حدود نیم ساعت قبل از شهادتش با ما تماس گرفته بود و صحبت کرده بود، به مادر م هم زنگ زده بود، و همین‌طور به چند نفر دیگر از اقوام‌مان.

ایشان ماشینشان را مقابل یک سوپر مارکت نگه می‌‏دارند و پیاده می‏‌شوند و برای خرید وارد سوپر مارکت می‏‌شوند، از مغازه که بیرون می‌‏آیند، از دو نفری که سوار موتور بوده ، یکی‏شان پیاده می‎‏شود و با کلت چهار تیر به طرف ایشان شلیک می‏‌کند که یکی از این تیرها خطا می‏رود و به یخچال همان مغازه می‏‌خورد، بعد هم همان تروریست به ایشان نزدیک می‌‏شود و تیر پنجم و در واقع تیر خلاصی را به قلب ایشان شلیک می‏‌کند و بعد هم متواری می‏‌شود. من با شناختی که از ایشان دارم مطمئنم اگر ایشان و یا خانمشان مسلح بود، می‏‌توانستند از خودشان دفاع کنند و آن وقت کسی که کشته می‏شد آن تروریست بود.

ابنا: آیا خاطره‏ای از ایشان در ذهن دارید؟

بله، چند روز پیش یکی از دوستان و همکاران ایشان می‏‌گفت: قبل از عید به کسانی که تقاضای انتقالی داشتند، فرم می‏‌دادم، به شهید گفتم شما فرم نمی‌‏خواهید؟ ایشان هم یکی از فرم‏‌ها را از من گرفت. بعد که مشغول بررسی فرم‏‌ها بودیم، دیدیم که ایشان در مکان درخواستی‏شان برای انتقال نوشته‏‌ا‌ند «جایی بهتر از خاش». ما فقط سه تا علامت سؤال گذاشتیم جلوی این درخواست ایشان که ما نمی‏‌دانیم منظور شما از این عبارت چیست.

ابنا: از شهید، نوشته‌‏ای، مقاله‏‌ای، یادداشتی هم به یادگار مانده است؟

بله، ایشان کارش نوشتن بود. در دبیرستان هم که بود، مقاله می‏نوشت و حتی سخنرانی می‌‏کرد.

ابنا: خانواده شهید از بنیاد شهید و مراسماتی که در بزرگداشت شهید برگزار شده، راضی هستند؟

نمی‏‌دانم چه بگویم. من از بنیاد شهید و تمام دوستان در خاش، زاهدان، قم و لردگان تشکر می‏کنم، اما فکر می‏کنم می‌‏شد بهتر اطلاع رسانی بشود و بهتر برگزار بشود. حتی بعضی از سایت‏‌ها و خبرگزاری‏‌ها که انتظار می‏‌رفت حضور پررنگی داشته باشند، اصلاً حضور نداشتند. ما  از اینکه ایشان شهید شده ناراحت نیستیم. خوشحالیم.

ما به برکت انقلاب و شهدا رشد کرده‌‏ایم. اگر انقلاب نبود، شاید ما الان یک کشاورز و یا دامدار ساده بودیم. ناراحت نیستیم که یکی از ما سه برادر در راه انقلاب خون سرخش بر زمین ریخته و به شهادت رسیده.

ابنا: چه انتظاری از مسؤولین دارید؟

 ما مدیون انقلاب هستیم و انتظاری نداریم. انقلاب به گردن ما حق دارد؛ اما باید بتوانیم فردا که بچه‌‏های این نسل از پدرشان و یا آشنایشان که برای انقلاب خون داده‏‌اند، جان داده‏‌اند و یا زندان رفته‌‏اند و شکنجه شده‌‏اند و رنج دیده‌‏اند، پرسیدند این نظام اسلامی که شما برایش فداکاری کرده‏‌اید برای شما چه کرده است؟ جواب خوبی به آنها بدهیم، تا احساس رضایت کنند و افتخار کنند که در کشوری زندگی می‏‌کنند که فداکاری در آن یک ارزش است. از طرف دیگر آنها هم تشویق بشوند که راه پدرانشان را ادامه بدهند.

به قول استاد مطهری، ما تمام افتخارمان عبا و عمامه است. یکی از اهالی روستایمان یک بار به من می‏گفت فلانی خان بود و خانی کرد، پدر تو هم چوپان بود و چوبانی. شما روحانی شده‏‌اید و آنها هم جزو کودتاچی‏‌های نوژه.

 ابنا: نظر شما راجع به امنیت استان سیستان و بلوچستان چیست؟ یعنی شما انتظار ندارید مسؤولین در این استان امنیت را برقرار کنند؟

از مختصات یک کشور پیشرفته امنیت است. شب قدر سال 1385در نزدیکی خاش حجت الاسلام توکلی را به شهادت رساندند.  امسال هم ایشان را، متأسفانه اگر برخورد و عکس العمل جدی نشان داده نشود، ممکن است کس دیگری هم مقابل دیدگان زن و فرزندش به طرز دل خراشی به شهادت برسد.

من خودم هم اگر تشخیص بدهم که می‏‌توانم جای ایشان را بگیرم، بدون هیچ ترس و نگرانی و هراسی به خاش می‏‌روم. امیدوارم با عاملان این جنایت تروریستی برخورد قاطعی صورت بگیرد تا موجب دلگرمی دوستانی که آنجا کار می‌‏کنند هم بشود.

....................................
پایان پیام/107 و 109/104