به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ روزنامه تهران امروز در گفت وگویی با عنوان "روايت دست اول از جنايت آمريكا در مخوفترين زندان دنيا " به بیان ناگفتههاي زنداني شيعه از گوانتانامو پرداخته است: « نه حق حرف زدن داشتم، نه حق خوابیدن، نه حق حرکت. لحظه ورودم؛ اسمم فراموش شد و شدم عدد ششصد و نودو پنج. میزبان مخوف من؛ مکانی بود که، گرما در آن بیرحمانه بیداد میكرد و پشههای مزاحم تنها میزبان همیشگی هستند. باورش سخت بود.اما قساوت هولناکشان خيلي زود می فهماند که خداحافظی با لوازم زنده بودن و هویت انسانی را باور کن. جرمی نداشتم و چهارسال طول کشید تا بدانم دادگاهی برای ثابت کردن جرم وقصور، نزدشان هیچ جایگاهی ندارد. » راوی این قوانین ناشناخته، دکتر سید محمد علیشاه موسوی گردیزی است. کسی که چهار سال تمام نمی دانست به چه جرمی توسط آمريكاییها، از کنار خانواده اش درافغانستان به جنوب شرقی کوبا و زندان گوانتانامو، پرواز کرده است. کلامش آرام است و محزون، بیاجازه حتی کلامت را نمیبرد. اتهام همکاری با گروه القاعده و تروریست بودن به انسانی چون او در باور نمیگنجد. پزشکی که چهار سال تمام از تاریخ هزار وسیصد وهشتاد دو تا هزار سیصد هشتادو شش را ، به همین اتهام، مهمان جهنمی به نام گوانتانامو بوده است. خودش میگوید:«آمریکاییها، جلوي چشم خانوادهام به خانهام ریختند و گفتند ما خودمان قانونیم اگر با ما همراه نشوی جلوی خانوادهات به تو شلیک میکنیم و معنی عذاب و زجر را به تو و خانوادهات میفهمانیم. ابتدا به زندان بگرام در افغانستان منتقل شدم. به جرات میتوان گفت بگرام به مراتب بدتر از گوانتانامو بود. چیزی که بیش از همه برای من عذاب آور بود این جمله بود که بارها تکرار میکردند که شما اکنون در خاک آمریکا هستید و باید بر اساس قوانین آمریکا عمل کنيد! پانزده روز با بیخوابی شکنجه شدم وسرانجام به علت عدم اثبات جرمم، به زندان گوانتانامو انتقالم دادند!»
او با تکیه برنیروی ایمان درونی ؛چهل ماه زندگی درگوانتانامو را تاب آورده است. مکانی که حتی به گفته این «پزشک شیعه» به بلندگوهایش هنگام پخش اذان نمیشد اطمینان کرد؛ چون برای دوری زندانی از آداب دینیاش تعبیه شده بودند واذان را پس و پیش پخش میکردند تا روزهها باطل شوند و تو چارهای جزاعتماد به خورشید افق برای انجام فرایض دینیات پیدا نمیکردی. گفتوگوی پیش رو، از ناگفتههای انساني است که، در دنیای مدرنی که از انسانیت و حقوق بشر دم زدنش ، جهان را پرکرده است ؛چهارسال به سبک جنگل و به رسم وحوش زندانی و اسیر شده است. دغدغه ملیت و قانونمندی، از آغاز جوانی «سید محمد علیشاه موسوی گردیزی» با آرامشي خاص و با نام و یاد حضرت امیر(ع)، کلامش را آغاز می کند ومیگوید:«هنگام کودتای کمونیستی درافغانستان، من دانشجوی پزشکی در کابل بودم. پیروزی انقلاب اسلامی درست با دوران جوانی من همراه بود؛ که این حرکت مردمی، شعارنه شرقی ونه غربی را به رهبری امام خمینی(ره) الگوی خود قرار داده بود؛ این الگونیز به سبب توسعه و اجرایی شدنش به تفکر ما نیز راه پیدا کرد.من هم در بحبوحه همان سالها، ترک تحصیل کردم و به جمع مجاهدین و مبارزین افغانی پیوستم.همچنين مدتی درجنوب و غرب با پیوستن به صفوف جبهههای ایران نیز، رزمندگان ایران را همیاری میکردم. بعد از سقوط حکومت کمونیستی در افغانستان، درسم را در رشته پزشکی دانشگاه تهران پیگیری کردم. چیزی از اتمام درسم نگذشته بود، که ریشههای تحجر طالبان پا گرفت ومتاسفانه طالبان وجهالتشان بر افغانستان مسلط شدند. با اینکه در دوران مبارزه علیه شوروی، با بسیاری از آنان همسنگر بودم اما تحجر عمیق آنان هرگز برای من پذیرفتنی نبود. به همین خاطر ناگزیر به ترک کشور شدم. بعد از اینکه طالبان نیز با خاک افغانستان خداحافظی کردند؛ شواهد و قرائن خبر از روزهای خوبی برای افغانستان میداد.به همین سبب بسیاری از روشنفکران تصور میکردند؛ روزهای آباد کردن تن زخمی افغانستان فرا رسیده است. به همین دلیل در انتخابات تصویب قانون اساسی شرکت و در تشکیل مجلس (لويه جرگه) کاندیدا شدم.هدفم از بازگشت به کشورم، تاسیس یک بیمارستان مجهز با امکانات عالی برای هموطنانم بود.اما در آن لحظه تصور نمیکردم سالها بین من و این هدف ،وقفهای طولانی بیفتد وتحقق آرزوهایم را، باید به زمانی دور موکول کنم. آمریکاییها قانون را تحقير ميكردند دکتر علیشاه در ادامه از تلاش ها و آرمان هایش از افغانستان بدون حضور طالبان می گوید :«درآن روزها ،تصور میکردم با تصویب قانون اساسی ،قانونمندی و عقلگرایی ، بارقه امیدی برکشور افغانستان میتاباند اما این امید،عمر دیرینهای نیافت. درست درشب دوم اقامتمان در شهر گردیز، آمریکاییهاي مسلح به خانه ما حمله کردند.من فکر میکردم قانون اصل مهمی درکشورماست و هنگامی که کسی برای بازجویی یا سوال به خانه کسی مراجعه میکند بايد حكم قضايي داشته باشد؛ وقتی به فرمانده آمریکایی گفتم:« باید برای ورود به خانه، حکم قضایی یا مجوز ورود داشته باشید. زیرا کشور ما دارای قانون است.» افسر آمریکایی با تمسخر وتهدید ، سینه من را نشانه گرفت و گفت:«ما قانون هستیم واگر مقاومت کنی در برابر خانوادهات تورا زخمی خواهیم کرد.» درست در همان لحظه فهمیدم،آرمانهای ما برای ساختن یک افغانستان قانونمند و مترقی با حضور آمریکاییها محقق نمیشود وآنان برای حکومتکردن، به خاک افغانستان قدم گذاشتهاند و شعار احیای نظم و قانون آنان چيزي جز، عوام فریبی برای جهانیان نیست. اتهام من تا آخرین روز اسارت نامشخص بود این پزشک شیعه درباره دلایل آمریکاییها برای دستگیری و حمله به خانهاش میگوید:«نیروهای آمريكایی هرگز دلایل منطقی وموجهی برای دستگیری من ارائه ندادند. گویی وقایع کل زندگی من؛ اتهام دستگیری من بود.اتهاماتی نظیر آموزش نظامی دیدن یا مبارزه با حکومت کمونیستی جزو اتهامات بیاساس آنها بود.هرچند آنان به ظاهر توجیهاتی ظاهری نیز برای این ادعای واهی میتراشیدند. به عنوان مثال من چون نماینده شیعه مردم پکتیا بودم، بسیاری ازسران قبایل به بازدید من آماده بودند. معمولا در افغانستان ،ماشینهای آمریکایی برای تردد مقدم هستند اما زمانی که من برای بازدید و دیدار به پکتیا سفر کرده بودم، آمريكاییها مجبور به ایست شدند.آنها نیز دلیل دستگیری من را ،طراحی توطئه علیه آمریکاییها و برانگیختن مردم پکتیا بیان میکردند.در صورتی که من به عنوان نماینده مردم ،حق دیدار و مذاکره با سران قبایل شهرم را داشتم.علاوه براینها چون من در زمان مبارزه با دولت شوروی با دونفرهمرزم بودم که حالا فرزندانشان جزو سران طالبان و مخالفین آمریکاییها در استان پکتیا بودند ،دلیل ناموجه دیگری بدون اینکه مدرکی داشته باشند، به اتهامات ناوارد خود می افزودند. بگرام افغانستان؛ خاک آمریکاست دکترعلیشاه درباره نحوه انتقال غیرانسانی وغیراخلاقی خود به زندان توسط آمریکاییها میگوید:«من به مدت بیست روز بدون هیچگونه تفهیم اتهام در گردیز در محلی که برای زندگی انسانها ساخته نشده بود، در اسارت به سر می بردم اما این اسارت کوتاه مقدمه زندان دیگری،با شکنجههای بیشتر بود. دوماه و بیست روز نیز، مهمان ناخوانده زندان بگرام شدم. بازجوی آمريكاییام هنگام ورودم میگفت: بگرام جزو خاک کشور آمریکا محسوب میشود. تحقیر و فراموش کردن هویت اجتماعی و انسانیام ،اولین دستور بازجوی من بود که با کلماتی خشونت آمیز به من میگفت:«نه تنها حق حرف زدن با دیگران را نداری بلكه حق حرکت کردن نيز نداری. در اتاقهای عمومی افراد مجبور به دراز کشیدن در کنار یکدیگر بودند؛ در غیر این صورت ،هنگام نشستن چارهای جز نگاه کردن به زمین نداشتند. چون در بگرام نگاه کردن انسان ها به هم نیز،جزو خطاهای نابخشودنی به شمار میآمد و با تنبیه شدید مواجهه میشد. شکنجههای جسمی حساب شده و علمی بود. به عنوان مثال با تکانی کوچک در نقاط حساس بدن درد شدیدی به وجودت منتقل می شد که به نظرم درطراحی این نوع اعمال غیر انسانی ازپزشکان نیز بهره میگرفتند. » پانزده شبانه روزمحرومیت از خواب ؛شکنجهای متداول علیشاه درادامه از شکنجههایي که بر اتاقهای بگرام سایه افکنده بود میگوید:«صحبت کردن از شکنجهها را خیلی دوست ندارم چون بهنظرم نوعی بدآموزی نیز به همراه دارد.اتاقهایی که برای جلوگیری از خوابیدن تعبیه شده بود؛ بخشی ازاین پروسه خوف انگیز بود. من به مدت پانزده شب باید میایستادم وصداهایی نیز ازبلندگوهای بزرگی پخش می شد وزندانی حتی حق نداشت دستش را به سمت گوشهایش ببرد. من حتی بعد از سپری کردن آن دوره هم، نمیتوانستم درست بخوابم .» بدترین شکنجه بگرام؛تهدید به انتقال به گوانتانامو دکترعلیشاه درباره نحوه بازجوییهای بگرام از بیمسئولیتی آمریکاییها نسبت به سرنوشت آدم ها، مثال جالبی میآورد و میگوید«معمولا آمریکاییها ،برای دستگیر کردن افراد از راپورتهایی استفاده میکردند و بودجهای نیز در این راه صرف میکردند اما وقتی می دیدند هیچ دلیلی برای بازداشت فرد مذبور پیدا نمیکنند،بازجو در پرونده شخص مینوشت که من به نتیجه نرسیدهام! و اینگونه راه آزاد شدن افراد بیگناه را می بست. درمورد من این موضوع بسیار صادق بود و مدام تهدید به انتقال به گوانتانامو می شدم .» سلول انفرادي در بگرام پس از بازداشت به زندان بگرام منتقل شدم يك روز: دو سرباز مانند هيولا وارد اتاق شده و با خشونت چشمان و گوشهايم را بستند و با شدت بازوانم را محكم گرفته، حركت دادند. در راه چندين بار صورتم را به ديوارها كوبيده و از همان مسير به پايين و طبقه همكف بردند، در راه باز بلند داد ميزدند كه اسمت چيست؟ ميگفتم: «695» من را داخل راهرو برده و با صداي گوشخراش ميله آهني را كه براي محكم نگهداشتن دروازه تعبيه شده بود، كشيدند، دري باز شد، مرا به داخل آن پرت كرده، به شدت به زمين كوبيدند و در را بستند. همان ميله را با همان صداي خشن كشيدند. داد زدند كه حق نداريد كلاه، ماسك، عينك و گوشي را برداريد. دست و پايم كه از اول بسته بود. هر پانزده دقيقه زندانباني جهت بيدارباش و خبرگيري به ما سر ميزد و نظارت ميكرد كه اوامر اجرا شود، با خارج و وارد شدن هر زنداني از اتاقها، همان صداي گوشخراش ميلهآهني بلند بود. ضمن اينكه براي بيدار ماندن زندانيان هرچند دقيقهاي به ديوارهاي اتاقها با چوب بلند ميكوبيدند تا از آرامش و خو