خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳
۱۹:۵۲
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
دوشنبه
۱۸ دی
۱۳۹۱
۲۰:۳۰:۰۰
منبع:
فارس
کد خبر:
379714

روایت تکان‌دهنده آخرین بازمانده گردان صاحب‌الزمان از کربلای 5

«دوعیجی» چگونه قتلگاه تانک‌های بعثی شد

فرمانده گردان، مأیوس و نگران از جای برخاست و در میان گلوله‌ها و ترکش‌ها ایستاد و فریاد زد: «هر که قصد دیدار امام حسین(ع) را داره، بسم الله». صدای یا حسین(ع) و یا زهرا(س) از هر نقطه‌ای برخاست. اولین داوطلب اعلام آمادگی کرد و به دنبال او ۶ نفر دیگر نیز مهیا شدند.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‏بیت(ع) ـ ابنا ـ عملیات کربلای 5 به نوعی صحرای کربلای سربازان امام (ره) بود و تا سال ها بعد از جنگ رزمندگان معیار مردانگی، ایستادگی و ولایتمداری را از نقش آفرینی افراد در این عملیات بزرگ می سنجیدند؛ عملیاتی که با تلخی و شیرینی های زیادی همراه بود و عزیزترین یاران امام(ره) در این عملیات آسمانی شدند. رمز این عملیات یازهرا(س) بود که اکثر شهدا از ناحیه بازو، پهلو و صورت مانند مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) جراحت دیده بودند. وبلاگ لشکر 25 کربلا خاطرات زیبایی از عملیات کربلای پنج منتشر کرده که توسط رزمنده دلاور گردان صاحب الزمان(عج) لشکر ویژه 25 کربلا «حجت‌الاسلام عبدالصمد زراعتی» روایت شده است.

*****

 آفتاب با رخی گرفته از لابه لای ابر و دود «دوعیجی» را تماشا می‌کرد. زمین به خود می لرزید و باد بوی مرگ را با خود به همراه می کشید. صدای کشدار و در پی آن، انفجار گلوله های سنگین لحظه ای قطع نمی شد. پیکرهای بی جان و یا مجروح و خونین رزمندگان در هر گوشه و کناری به چشم می خورد. لب ها خدا را فریاد می کرد و قلب‌ها تنها از او استمداد می جست. پشت سر رزمدگان، فرسنگ ها آب و سیم خاردار و مین و میله های خورشیدی بود و تنها راه مواصلاتی بچه‌ها که شب قبل از آن گذشته بودند، اکنون در هر لحظه صدها گلوله توپ و خمپاره آنجا را می کوبید و جنبنده ای قادر به گذشتن از آن نبود. در مقابل نیز تنها دشمن بود و ادوات و تجهیزات مدرن و نفرات تا بن دندان مسلح. آسمان نیز از چرخ بالهای جور واجور پر شده بود. مهمات سربازان روح الله مسلمان ته کشیده بود.

 قوایشان به تحلیل رفته و از ساعت‌ها پیش آب و غذا تمام شده بود. اینک صدها نفر در محاصره کامل دشمن هستند و سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود. هرکس در گوشه‌ای زیارت عاشورا و یا قرآن می‌خواند. تعدادی نیز به سنگرشان تکیه داده و با حالتی محزون روی تکه کاغذی مطلبی می‌نوشتند «امروز، جمعه نوزدهم دیماه است. ما تشنه و گرسنه در محاصره دشمن هستیم ...»، «پدر و مادر عزیزم! اینجا کربلاست و ما...»، «همسرم! شاید یک روز جنازه‌ام را برایتان بیاورند. بدانید که ما در وادی غربت، از اسلام و قرآن و فرمان پسرفاطمه (س) خمینی عزیز، مردانه دفاع کردیم...».

ساعت سه و نیم بعد از ظهر را نشان می‌داد. آتش دشمن خاموش شده بود و سکوت معناداری صحرای دوعیجی را در خود فرو برده بود و تنها زوزه باد بود که بدین سو می‌وزید. وقتی آتش سهمگین دشمن فروکش کرده بود، بچه‌ها بلافاصله اقدام به تخلیه شهدا و مجروحین کردند و از آن طرف نیز مهمات لازم را وارد معرکه کردند. اگرچه برابر شدن با دشمنی مجهز، برای رزمندگان ما بی فایده می‌نمود ولی روح مقاومت و ایمان آنها یک نبرد شرافتمندانه را می‌طلبید.

شهید جواد نژاداکبر، فرمانده گردان صاحب الزمان(ع) لشکر ویژه 25 کربلا با صورتی آرام و متبسم یکایک از نیروهای باقیمانده را سرکشی کرده و به آنان قوت قلب می داد. اماسکوت دشمن اضطراب ها را بیشتر کرده بود. اصلاً کسی نمی دانست که آنان در چه فکر و نقشه ای هستند. عقربه های ساعت به کندی دور می‌زد. انگار زمانه از حرکت باز ایستاده بود و نفس ها در سینه حبس شده بود. از اینکه ساعت به چهار رسیده بود، یکباره زمین به خود لرزید. در پی هر زوزه ای، فریاد وحشتناکی از دل زمین برمی خاست. خاکریزی که بچه‌های گردان صاحب الزمان(ع) در آن موضع گرفته بودند، بیش از دو متر ارتفاع داشت و دشمن آن را به عنوان هدفی مشخص زیر آتش قرار داده بود. باز هم تنها راه ارتباطی بسته شد و دشمن از مقابل یورش را آغاز کرده بود.

تانک‌ها پشت سر هم غرش می کردند و پیش می آمدند. چرخ‌بال‌های دشمن نیز از بالای سر مدافعان گذرگاه را مورد هدف قرار داده بودند. هدف دشمن تصرف گذرگاه بود که بدون هیچ زحمتی صدها نفر را به اسارت می گرفت. مهم تر آنکه سرنوشت عملیات کربلای پنج در پرده‌ای از ابهام فرو می رفت. جواد از این سو به آن سو می دوید؛ فریادمی زد؛ نوازش می کرد؛ دستور می‌داد؛ گاه با عصبانیت با بی سیم صحبت می‌کرد، اما در همه حال متبسم بود تا در نگاه نیروهایش امید را احیا کند. اگرچه هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحین افزوده می‌شد و نیروها به کلی تحلیل می‌رفتند. هیچ راه امیدی نبود. گویا تقدیر این بود که جوانان بسیاری در این دشت گرفتار آیند. دیگر فاصله زره پوش‌های دشمن به خاکریز، به کمتر از پانصد متر رسیده بود و خاکریز هم به خاطر بمباران‌های پی درپی از قامتش کاسته گردیده بود و تنها باریکه‌ای از خاک در امتداد پرورش ماهی باقی مانده بود. مدافعان مسلمان لحظه‌ای غفلت نمی‌کردند و با تمام قوا مقاومت می‌کردند اما دیگر امیدی نبود و می‌بایست .... .

فرمانده گردان، مایوس و نگران از جای برخاست و در میان گلوله‌ها و ترکش‌ها ایستاد و فریاد زد: «هرکه قصد دیدار امام حسین (ع) را داره، بسم الله». صدای یا حسین (ع) و یا زهرا (س) از هر نقطه ای برخاست. اولین داوطلب اعلام آمادگی کرد و به دنبال او شش نفر دیگر نیز مهیا شدند. جواد به سرعت توضیحات لازم را به آنها داد و نقاط قوت و ضعف دشمن را متذکر شد.

 چشمان او که بیشتر به چشمان بیمار شباهت داشت مملو از اشک شده بود: «بچه‌ها! شما را به جان زهرا زود باشید، معطل نکنید. اگه دشمن جاده را . . .» و هق هق گریه‌اش رشته کلمات را برید. بعد دستی کشید و سربه طرف آسمان نهاد و بعد از مکث کوتاهی، ادامه داد: «خُب بچه‌ها، موفق باشید؛ یاعلی (ع)». یکی از تانک‌ها در منتهی الیه دشت دوعیجی از بقیه فاصله گرفته بود.

گویا خیلی عجله داشت، اولین تانکی بود که مورد هدف شکارچیان قرار گرفت. بارقه امید در دل‌ها دمید و در اوج ناباوری‌ها دشت دوعیجی قتلگاه تانکهای دشمن شده بود. هر لحظه در گوشه ای بر پیکره زخمی و بی جان تانک جرقه‌ای شعله می‌گرفت و به زبان آن، زبانه‌های آتش بود که بالا می‌رفت؛ چرخبال‌های دشمن مأموریت اصلی خود را ترک کرده، به دنبال شکارچیان افتادند تا با هدف قرار دادن آنها راه را برای فشار تانکها باز کنند.

فضا از گلوله و ترکش پرشده بود و از همه جا باران گلوله می بارید. یکی از چرخبال ها توانسته بود دو تا از شکارچیان را مورد هدف قراردهد. چرخبال ها به خود جرأت داده بودند تا از ارتفاع بسیار پایینی حرکت کنند که در همین حال، شکارچیان به یکباره آنها را مورد هدف قرار دادند. عرصه برایشان تنگ شده بود و چاره ای جز فرار و ترک منطقه را نداشتند. دشمن زمین گیر شده بود و ناتوان و درمانده به چپ و راست می زد تا شاید بتواند کاری ازپیش ببرد. شکارچیان تانک امیدوار به یاری خداوند به تلاش خود افزودند. تاریکی پرده سیاه خود را بر نیمه تنه عالم می گستراند و با فرا رسیدن شب، دشمن ناامیدانه عقب کشید. حتی برخی از تانک‌ها را رها کرده تا خودشان در امان بمانند. از هفت نفرشکارچی تانک، چهار نفر به شهادت رسیده و سه نفر مجروح شده بودند.

*****

 سال ها از این واقعه گذشته بود تا اینکه قدیمی‌های جنگ در یک غروب پاییزی محفل انس و دیداری دایر کرده بودند. «حسینیه عاشقان کربلای ساری» محل دیدار یاران و تداعی خاطرات تمام ناشدنی جنگ بود. نم نم باران بر روی برگ‌های زرد خیابان های شهر می‌بارید. بوی خاک و برگ‌های باران خورده، خاطرات کودکی را زنده می‌کرد. حسینیه حال و هوای جنگ را پیدا کرده بود. وقتی دوستان همدیگر را می دیدند با ناباوری آغوش را به روی هم می گشودند و بستر حسینیه از اشک آنان شسته می شد و ساعت‌ها در گوشه و کنار آن دیدارها شکل می گرفت و خاطرات زنده می شد. بعداز نماز جماعت نوبت نقل خاطرات جنگ بود. از هر گردانی چند نفر را انتخاب کرده بودند تا خاطراتشان را بازگو کنند.

 منتخبین گردان‌ها در جای مشخصی نشسته بودند. با آغاز برنامه، قدیمی های گردان های امام محمدباقر(ع) یا رسول(ص)، حمزه سیدالشهداء(ع)، مالک اشتر و علی بن ابی طالب(ع) خاطراتشان را نقل می‌کردند. آخرین گردان، صاحب الزمان(عج) بود، که بچه‌هایش باید خاطرات خود را نقل می‌کردند. اما تنها یک نفر در جایگاه قرار گرفت. سکوت شکننده‌‌ای فضای حسینیه را پر کرده بود. این سمت و آن سمت چرخید و لحظاتی بعد، همهمه ای آرامش را به هم ریخت و هر کس چیزی می گفت: چرا بچه های گردان صاحب الزمان(عج) نیامدند؟ فقط یک نفر می‌خواهد خاطره تعریف بکند! بابا، مگه کسی هم از قدیمی‌هاش مونده؟! گردان صاحب الزمان(ع)خیلی زحمت کشید؛ یاد بچه هاش بخیر.

تا اینکه مجری برنامه همه را دعوت به سکوت کرد و نماینده گردان صاحب الزمان(عج) شروع به صحبت کرد: «... من حسن رسولی خورشید کلایی هستم. تنها بازمانده گردان صاحب الزمان(ع)» و صدای گریه او و حاضران بلند شد.

«حق این بود که بقیه هم می آمدند اما من چه کنم؟ آنها دوازده سال پیش مرا تنها گذاشتند و رفتند. من ماندم و خاطرات آنها. من ماندم و غم و اندوه بی پایان. . .» و خاطره عملیات را در میان گریه ها و ضجه های خود و حاضرین تعریف کرد ... «آخرهای شکار تانکها بود که توسط تیربارچی یکی از تانکها مورد هدف قرار گرفتم و تیر به صورتم و کنار چشم راست زیر بینی‌ام خورد و دیگر چیزی نفهمیدم».

صورت گشاد و نورانی‌اش جذاب و معنوی بود. کلمات شمرده و لحن دلنشین او همه را شیفته کرده بود. با حال و احساس پاکی حرف می زد و چشمان درشت و آسمانی رنگش را به پایین دوخته بود.

- «زمانی به هوش آمده بودم که به شدت سردم شده بود. نه دستانم و نه پاها و پلک هایم هیچکدام حرکت نمی کردند. می خواستم کمک بخواهم اما نای حرف زدن نداشتم. صداهای خفه ای به گوش می رسید، زود باشید شهدای دیروز را بگذارید تو تابوت‌ها؛ الان ماشین های انتقال شهداء می رسند؛ حاجی! فن سردخانه شماره دو از کار افتاده، چکار کنیم؟ نمی‌دونم، خودتون یک فکری بکنید. زود باشید الان وقت کاره، دست رو دست نگذارید. و از این قبیل حرف‌ها. . . از پس گردنم احساس گرمی می‌کردم و درد نیشداری را در امتداد چشم راست تا گردنم حس می‌کردم. تازه فهمیدم که مرا به همراه شهداء به سردخانه بردند: خدایا! چه کنم؟ الان مرا در درون تابوت می‌گذارند و رویش را تخته می‌کنند.

یقیناً تا رسیدن به زادگاهم با این وضعی که دارم، تمام می کنم! متوسل به قرآن شدم. می دانید؟! از دوران نوجوانی آیه الکرسی می خواندم، در آن حال نیز آیه الکرسی را از خاطر گذراندم. آرامش خاصی به من دست داده بود که نمی توانم بیان کنم. در آن لحظه دلم می خواست تمام قرآن را از بر می بودم تا همه اش را در ذهنم  زمزمه می کردم. به هرحال چیزی نگذشت که فکری به خاطرم آمد».

 ح