به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ جانباز شیمیایی و قطع دو پا «مرتضی جافَر» متولد 23 مرداد 1346 در محله امیریه تهران است که سال 1361 در منطقه «سومار» به درجه جانبازی رسید و در حالی که یازده روز از زمستان 91 سپری میشد، بعد از 30 سال تحمل رنج جانبازی به کاروان شهدا پیوست.
شیرین جافر خواهر مهربان مرتضی و همسر «شهید ابراهیم مهرانراد» است که برادر جانبازش روی پاهایش به شهادت رسید، شیرین خاطراتی از این برادر شهیدش را روایت میکند.
***
مرتضی برادر سومم بود و در دبیرستان «هدف» درس میخواند، یک روز آمد و گفت: «من نمیخواهم درس بخوانم، برای درس خواتدن همیشه وقت است، میخواهم به جبهه بروم» مرتضی رفت، خودش را معرفی کرد؛ قبل از آخرین اعزامش به منزلمان آمد و گفت: «شیرین، ببینم پوتینهای من رو هم مثل پوتینهای ابراهیم برق میاندازی؟» پوتینهای مرتضی را طوری واکس زدم که انگار همین الان خریده است؛ او را به «سومار» منتقل کردند.
یک روز در کوچه را باز کردم و یک خانم کولی را دیدم، از آنهایی که چاقو و سیخ میفروشند. نزدیک من آمد و گفت:
ـ میخواهی فالت را بگیرم؟
ـ نه! همه چیز دست خداست.
ـ تا 21 روز دیگر، خبر بدی به تو میرسد.
من این 21 روز مضطرب بودم. این زن به من انرژی منفی داده بود، یک روز همسایهمان که گلفروش بود، از ابراهیم ـ که در مرخصی بود ـ خواست باهم به شمال بروند و برای مغازه گل بیاورند. من گفتم: «ابراهیم! تو نرو، شما آمادهباش هستید، اگر یک دفعه بگویند بیا من چطور تو را پیدا کنم؟».
ابراهیم نرفت، آن بنده خدا خودش تنها رفت، در راه تصادف کرد و به ته دره رفت و مُرد، 21 روز از زمانی که آن زن کولی را دیده بودم، گذشته بود، من لباس خریدم و رفتم تا این خانم گلفروش را از مشکی دربیاورم، چون اینجا کسی را نداشتند.
شیرین جافر
با خودم گفتم: «اینها همسایه مادرم هم هستند. چه بهتر که مادرم را با خودم ببرم. احترام به آن خانم بیشتر میشود»، به خانه آقاجون رفتم و زنگ زدم؛ شوهر خواهرم در را باز کرد، گفتم: «به مادرم بگویید بیاید برویم منزل حاج حسین»، او گفت: «آقا مرتضی مجروح شدند و آنها هم به بیمارستان رفتند».
همان جا جیغ کشیدم و گفتم: «نگویید مجروح شده، بگویید مرتضی قطع دو پا شده»؛ آن زمانی بود که من هنوز آن حالتی را که به من الهام میشد، داشتم. به من الهام شده بود که پاهای مرتضی قطع شده است، به خانه خودمان رفتم، ابراهیم شب قبل به مرخصی آمده بود، با یک دست دقالباب میکردم، دست دیگرم هم روی زنگ بود، ابراهیم آمد در را باز کرد، درحالی که جیغ میزدم، گفتم: «مرتضی قطع دو پا شده است!»، ابراهیم آن قدر شوکه شد که نمیدانست از کجا لباس بردارد؛ همان یونیفورمش را پوشید و ماشین گرفتیم، به بیمارستان جاوید در خیابان ولیعصر(عج) رفتیم.
مرتضی را از سومار به کرمانشاه و از آنجا به تهران منتقل کرده بودند؛ وقتی بیمارستان رسیدیم، مرتضی را که دیدم از سر تا به زانویش دست کشیدم، دیگر جرأت نکردم تا پایینتر دست بکشم.
مرتضی قبل از مجروحیتش، یک بار میخواست به سالن کشتی برود تا مسابقه بدهد، جلوی بیمارستان آریا زمین میخورد و پایش میشکند و برایش پلاتین میگذارند. زمانی که در کرمانشاه پایش را قطع کرده بودند، پلاتینها را نبریده بودند، من تا چشمم به پلاتین افتاد، آنقدر سرم را به دیوار زدم که بیهوش شدم و رگ بینیام پاره شد، همسرم با برادرش مرا به بیمارستان بردند، از بینیام خیلی خون رفت، چند واحد خون به من زدند، به اتاق عمل بردند، وقتی میخواستند مرا عمل کنند، بیهوشم نکردند، چون ناراحتی قلبی داشتم.
تا نفسم میرفت، دکتر فرهنگی محکم روی سینهام میزد و میگفت: «شیرین! میدونی بچههایت پشت در منتظرت هستند؟!».
بعد از عمل صورتم خیلی متورم و کبود شده بود، یک هفته از بینیام خون میرفت و نمیتوانستند جلوی خونریزی را بگیرند، در حلقم و گوشههای چشمانم، تامپون میگذاشتند، مرا با آمپول اعصاب میخواباندند، 10 ـ 20 روز، مرا در بیمارستان با آمپول اعصاب نگه داشتند. در این مدت، همسایهها از بچههایم مراقبت میکردند، چون پدر و مادرم درگیر مجروحیت مرتضی بودند؛ خوشبختانه همسایهها و صاحبخانه خوبی داشتم؛ زمانی که مجرد بودم، خیلی سعی میکردم به همسایهها کمک کنم؛ به شکرانه آن، خدا هم همسایههای خوبی نصیبم کرده بود.
وقتی مرا از بیمارستان مرخص کردند، ابراهیم چند روز بیشتر در مرخصی ماند تا حال من بهتر شود؛ روزی که مرتضی را از بیمارستان مرخص کردند، دوباره مرا به بیمارستان بردند، چون خونریزی بینیام قطع نمیشد. دکتر گفت: «شکر خدا خوب میشود، اما عوارض میماند و روی مغزش اثر میگذارد».
من تا سه ماه بعد از عمل، بلند که میشدم، زمین میخوردم؛ یک چیزهایی یادم میآمد و میافتادم؛ یک بار دکتر رحمانی که در داروخانه همایون کار میکرد، مرا صدا کرد و گفت: «ما از زمانی که دور این ستونها بازی میکردی تو را میشناسیم، حالا نمیتوانیم شاهد باشیم که ماشین به تو بخورد، سعی کن بیرون نیایی تا حالت بهتر شود!».
ابراهیم چند روز ماند و دوباره به منطقه رفت، در نگهداری بچهها، همسایهها کمکم میکردند؛ یک چیزی شبیه تخته به پاهای مرتضی بسته بودند تا پاهایش سفت شود که بتوانند برایش پاهای مصنوعی بگذارند؛ یک روز مرتضی با همان چوبهایی که به کف پایش بسته بودند، در خیابان راه میرفت؛ چند پسر ایستاده بودند نگاهش میکردند، من از پشت سر دیدم و خیلی عصبانی شدم، رفتم مانند دیوانهها به آنها گفتم: «چرا نگاه میکنید؟».
من پشت ویترین کفشفروشیها میرفتم و با خودم گفتم: «مرتضی دیگر آرزوی کفش در دلش میماند. اگر بخواهد ازدواج کند، میگویند داماد بیپا بیاید پای سفره عقد!».
بعد از یک ماه، ابراهیم از مرخصی آمد، ولی با چه وضعی! با سر و صورت زخمی و لباس پاره؛ پدر و مادرم از او خواستند حالا که آمده برود و مدارک و وسایل مرتضی را تحویل بگیرد و بیاورد، بنده خدا رفت و ساک مرتضی را با گریه آورد؛ من احساس میکردم پاهای مرتضی در ساک است، وقتی ساک را باز کردم و یک جفت پوتین گلی را دیدم که چروک و جمع شده است، آنها را به دور گردنم انداختم و با گریه گفتم: «ببین ابراهیم! ما زینب این عصر کامپیوتریم! این از تو که میروی و با این وضع میآیی، این از پای داداشم که نیست و پوتینهایش هست!».
ابراهیم هم حالش بد شد، یک مدت پوتینها را گردنم میانداختم و راه میرفتم، اعصاب و روانم کاملاً به هم ریخته بود،
مدتی بعد از جانبازی مرتضی، وقتی همه چیز برای من جا افتاد و حالم کمی بهتر شد، از مرتضی پرسیدم چطور جانباز شده ای؟ او هم گفت: «وقتی به زاغه مهمات حمله کردند، من آرپیجی میزدم، زمانی که بمب به آنجا اصابت کرد، دیدم یک دست و یک پا به هوا پرتاب شدند و به زمین افتادند؛ بوی باروت و عطر خاصی در فضا پیچیده بود؛ بدنم آن قدر داغ بود که نمیدانستم پای خودم بود که به هوا پرتاب شد و آن دست هم دست کمک آرپیجیزن بود!».
برادرم قبل از جانبازیاش قرار بود با دختری ازدواج کند، بعد از اینکه دو پایش را از دست داد، آن خانم با یک دسته گل به دیدن برادرم آمد، اما از جایی که مرتضی میگفت: نمیخواهم کسی به پای من بسوزد یا از روی ترحم با من زندگی کند، هیچ وقت او را نپذیرفت، در حالی که به یکدیگر علاقمند بودند.
بعد از جانبازی مرتضی تا وقتی که به شهادت رسید، خجالت میکشیدم که به پاهایم نگاه کنم یا آن را بشویم چون برادرم پا نداشت و من پا داشتم.
او خیلی نگران من بود، مخصوصاً بعد از شهادت ابراهیم؛ آخرین روزی هم که به دیدن مرتضی رفته بودم او به من گفت خیلی خستهای و بعد روی پای راستم در حالی که لبخند روی لبهایش نقش بسته بود، دفتر زندگی مرتضی بسته شد و جز خداوند کسی نمیتواند انشایی برای او بنویسد.
...............پایان پیام/ 218