به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ نوجوانانی که مردانگی کردند، کم نیستند این بچهها که در تاریخ دفاع مقدس برای همیشه ماندگار شدند، یکی از همین مردان، شهید دانشآموز «سعید عباسی» از شهدای سمنان است که هنوز به سن تکلیف نرسیده، تکلیف خود را دانست و به جبهه رفت.
* به پدرش گفت: «اقلاً شما بروید به جبهه!»
سعید به پایگاه بسیج رفت، بعد از ساعتی آمد و بهانهگیریهایش شروع شد.
ـ بابا میگذاری بروم جبهه؟
ـ آخرش پسر جان جان! گیرم که من بگذارم، کسی بچه اندازه تو را میبرد؟ فعلاً وقت درس خواندن توست هر وقت بزرگ شدی، ما حرفی نداریم. الان آنهایی بروند که بزرگترند.
ـ پس حالا که اجازه نمیدهید من بروم اقلا شما بروید آخر از خانواده ما هیچکس نباید جبهه باشد؟
ـ پسر جان مگر داییهایت جبهه نیستند؟
ـ داییها وظیفه خودشان را انجام میدهند، ما چه؟
بالاخره سعید کاری کرد که پدرش از طریق جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد.
* نوجوانی که قبل از شهادتش بوی عطر میداد
یکی از مراحل عملیات «کربلای 5» را پشت سر گذاشتیم، برای استراحت به عقب برگشتیم، همه بچهها خسته بودند، بسیاری از آنها روی سینه خاکریز دراز کشیده بودند و استراحت میکردند.
سعید در حالی که ساک در دستش بود از حمام برمیگشت، نزدیکتر که رسید، دیدم حسابی تمیز شده است.
ـ سعید، عافیت باشد، چه خوشتیپ شدی.
ـ سلامت باشی، چشمهایت خوشتیپ میبیند.
ـ چه عطری زدی که این قدر بوی خوبی میآید؟
ـ من که عطر نزدم لابد باید بگویم، دماغت بوی خوب میشنود.
ـ راستی تو عطر نزدی؟! پس این بوی مستکننده از کجا میآید؟
ـ من که بویی حس نمیکنم.
ـ حالا چرا پایت را میکشی؟ نکند تیر خوردهای؟
ـ چیزیام نیست، لابد این را هم چشمت خوب میبیند.
از هم جدا شدیم، فردای همان روز وقتی خواستیم، جنازههای شهدا را به معراج برسانیم، متوجه پیکری شدم، آن بوی عطر و آن قیافه فوقالعاده جذاب که حالا نیمی از بدنش رفته، جنازه سعید بود.
دقایقی بعد، همان دوستی را دیدم که روی سینه خاکریز داشت زیارت عاشورا میخواند، به سراغش رفتم.
ـ چه شد؟ سعید چطوری شهید شد؟
ـ از شما که جدا شد به سراغ من آمد؛ داشتم زیارت عاشورا میخواندم، کنارم نشست و زیارت عاشورا گوش کرد، به آرامی اشک میریخت، زیارتنامه تمام شد از جا بلند شدم تا بروم جای هموارتری پیدا کنم، و نماز بخوانم تا از جا بلند شدم، یک گلوله خمپاره کنار او به زمین خورد و نصف بدنش را برد، حتی نتوانستم از او بپرسم که چه شد. صدایش داشت در میان هق هق گریه گم میشد.
ـ آن بوی عطر چه؟ تو هم بوی آن را حس کردی؟
ـ از همان دور که داشت به من نزدیک میشد، نسیم، بوی عطرش را آورد و تا لحظه شهادتش هم آن بوی عطر وجود داشت.
...............پایان پیام/ 218