خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳
۷:۴۳
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
دوشنبه
۱۶ بهمن
۱۳۹۱
۲۰:۳۰:۰۰
منبع:
فارس
کد خبر:
388112

ساندویچی که تبدیل به نارنجک شد

روزی که گاردی‌ها به دانشگاه حمله کردند و تیراندازی شد من بین دو ماشین «ریو» ارتشی پر از سرباز مسلح بودم. و اتفاقی عجیب رخ داد که باورش کمی مشکل است ولی خودم شاهدش بودم.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‏بیت(ع) ـ ابنا ـ آن روزها که ایران پر از حوادث ریز و درشت بود هیچ کسی فکر نمی‌کرد روزی فرا خواهد رسید و زحمات به ثمر خواهد نشست.  آنچه پیش روی خاطره خواندنی از یک مبارز انقلاب اسلامی است که بسیار خواندنی و جالب است:

هنگام ورود امام به ایران، کاروانی از اصفهان راه انداختیم تا به پیشواز برویم. مسئولیت گروه به عهده من بود، آنقدر دستپاچه بودیم که هیچ امکاناتی به همراه نیاورده بودیم. وقتی به تهران رسیدیم یک راست به حسینیه اصفهانی‌ها رفتیم. با نان و خرمایی سر کردیم تا مردم دلشان سوخت، ما را تقسیم کردند و به خانه‌هایشان بردند و پذیرایی کردند. ما هم به خانه‌ای دعوت شدیم، صاحب خانه یک سرگرد بود و ما خبر نداشتیم. خانم محجبه‌ای داشت.

آن موقع مردم شب‌ها بالای پشت بام «الله اکبر» می‌گفتند و روزها راهپیمایی می‌کردند. یک شب همسایه آمد و گفت: «سردسته شما کیه؟» گفتم: «بفرمایید». گفت: «این خانه‌ای که شما در آن هستید مال یک ارتشی است. او مرد خوبی است ولی اگر شما روی پشت بام خانه ایشان شعار بدهید، او را می‌برند و اعدام می‌کنند.»

او که رفت داشتم با بچه‌ها مشورت می‌کردم که چه باید کرد که یک مرتبه سر و کله جناب سرگرد پیدا شد و گفت: «معطل چه هستید، چرا نمی‌روید بالای پشت بام.» گفتیم: «واقعیتش این است که شنیدیم شما ارتشی هستید. می‌ترسیم کار ما برایتان مشکل ساز شود.» محکم و قاطع گفت: «این چه حرفی است، هیچ عیبی ندارد. گور پدر شاه و هرچه شاه دوست است! برای اینکه خیالتان را راحت کنم به شما بگویم که بنده تصمیم گرفتم از فردا پادگان هم نروم، حالا بروید.»

و ما با خیال راحت رفتیم پشت بام و با قوت‌الله اکبر گفتیم. در حال شعاردادن بودیم که همسایه با دلهره و اضطراب بالا آمد و به من گفت: «مگر به شما نگفتم رعایت حال صاحبخانه را بکنید، او ارتشی است.»

به او گفتم: «شما کجای کار هستید، او خودش هم دارد شعار می‌دهد!»

این را که گفتم خودش هم به جمع شعاردهندگان پیوست. آن شب‌های دوست داشتنی گذشت تا اینکه علما توی مسجد دانشگاه تحصن کردند. ما هم که دنبال چنین جاهایی می‌گشتیم . رفتیم آنجا.

روزی که گاردی‌ها به دانشگاه حمله کردند و تیراندازی شد من بین دو ماشین «ریو» ارتشی پر از سرباز مسلح بودم. و اتفاقی عجیب رخ داد که باورش کمی مشکل است ولی خودم شاهدش بودم. یک نفر را دیدم رفت توی اغذیه فروشی یک ساندویچ خرید و برای اینکه علاقه‌اش را به سربازها نشان بدهد، ساندویچش را نصف کرد و نیمی از آن را به سمت سربازها که پشت «ریو» بودند پرتاب کرد.

سربازها که خیال کردند نارنجک است، یکهو خیز برداشتند شلیک کردند و درگیری شروع و اوضاع متشنج شد. یکی از راننده‌ها که دست و پایش را گم کرده بود کم مانده بود مرا بین دو ماشین له کند که من با یک خیز خودم را توی جوی آب انداختم و دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشم باز کردم و به خودم آمدم دیدم در همان ساندویچ فروشی هستم و یکی دارد شیر به حلقم می‌ریزد. سرم به شدت گیج می‌رفت و از پایم خون می‌آمد. مرا بردند توی دانشگاه تا مخفیانه مداوا کنند. یک ملافه آماده کرده بودند، همین که کسی از در وارد می‌شد، سریع دست از کار می‌کشیدند، ملافه را روی من می‌انداختند و شروع می‌کردند به قرآن و فاتحه خواندن! و آن‌ها خیال می‌کردند کسی مرده پی کارشان می‌رفتند و آن‌ها دوباره به جراحی می‌پرداختند. برو بیای عجیبی بود. سالن به هم ریخته شده بود و کسی آرام و قرار نداشت. وقتی هوا تاریک شد، مرا به بیمارستان شریعتی منتقل کردند. صبح که گروه به اصفهان برمی‌گردد، آیت‌الله طاهری سراغ مرا می‌گیرد و از جریان با خبر می‌شود. با دوستان در تهران تماس می‌گیرد و می‌گوید فوری به سراغ سراکیپ ما بروید و مواظبش باشید که به دام نیفتد.

توی بیمارستان شریعتی دو پرستار مراقب من بودند. به محض ورود غریبه ـ مثل گذشته ـ یک ملافه رویم می‌کشیدند تا کسی متوجه نشود. به من سفارش کرده بودند که اگر بفهمند تو اینجا هستی هم برای ما مسئولیت دارد و هم تو را می‌برند و سربه نیست می‌کنند. وقتی کسی امد، برو زیر ملافه صدایت در نیاید. در همین حین یک نفر وارد شد، خودم را به مردن زدم. او نزدیک شد و خیلی سنگین و جدی گفت: «شما اینجا زمانی دارید» ـ من دم در اسم مستعار داده بودم ـ گفتند: «نه» و ... رفت. پرستارها به من گفتند یک ساواکی اینجاست حواست جمع باشد. آن مرد لحظاتی بعد برگشت و دوباره پرسید: «اینجا مجروح نیاورده‌اند؟ ...» یواشکی از زیر ملافه نگاه کردم، چهره‌اش به ساواکی‌ها نمی‌خورد... وقتی دور شد، بلند شدم نشستم و گفتم: «او را صدا بزنید، کارش دارم!» پرستارها دلواپس شدند و گفتند: «او ساواکی است تو را می‌برد.» گفتم: «نه، به قیافه‌اش نمی‌خورد.» او را صدا زدند و آمد. پرسیدم از کجا می‌آیید، زمانی کیست؟ ـ مرا نمی‌شناخت ـ گفت : «یک بنده خدایی است که از دفتر آیت‌الله طاهری اصفهان به تهران آمده مجروح شده، گفتند صبح او را به اینجا آورده‌اند ولی نامش در لیست بیمارستان نیست. تو را به خدا اگر می‌دانید بگویید می‌خواهم او را به اصفهان ببرم.»

من هم فوراً گفتم: خودم هستم! گفت: «پس تو زیر ملافه بودی» گفتم: «بله». گفت: «حالا چطور تو را بیرون ببرم؟» گفتم: «پسر عمویم جلوی در منتظر است، با او هماهنگ کن بقیه‌اش با من.» رفت و برگشت و با هماهنگی پرستارها از در پشتی رفتیم توی ماشین استیشنی که با خودش اورده بود و من کف ماشین دراز کشیدم و گفتم: «حالا با احتیاط به طرف در نگهبانی حرکت کن.»

به آنجا که رسید نگهبان جلو آمد نگاهی کرد و گفت: «این ماشین وقتی داخل شد مجروح نداشت! مشخصات مجروح چیست؟» گفتم: «جناب. من زمین خوردم مختصر جراحتی برداشتم و ...»

همینطور که بگو مگو می‌کردیم، پسر عمویم زنجیر را انداخت و به سرعت پرید توی ماشین و مرغ از قفس پرید!

*‌ بخشی از خاطرات عبدالرضا زمانی

...............پایان پیام/ 218