به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ مناطق کردنشین کردستان پیش از آغاز جنگ تحمیلی شاهد رشادت های کم نظیر مردان بزرگی همچون حاج احمد متوسلیان و یارانش بود. آنچه پیش روی شماست خاطرهای زیبا از آن مردان بزرگ است:
اولین شب، اولین وضو، اولین نماز در بانه، همه بودند. برادر احمد خودش پیش نماز ایستاد، بدون هیچ تعارفی عارفانه بودن نمازش را از سیمایش میتوانستیم بیابم.
همه ایستادیم به نماز. برابر و یکسان در مقابل یک معبود واحد. برادر احمد آن چنان گرم و عاشقانه کلمات را ادا میکرد و این نماز چنان درصفحه خالی ذهن من ضبط شد و بر آیینه دلم حکاکی، که هیچ توفانی نسیانی قادر به پاک کردن آن از یاد من نیست. مگر میشود عشق را فراموش کرد؟!
بعد از نماز میزبان و فرمانده ما برادر احمد، با محبت هر چه بیشتر رو به رویمان نشست و برای آگاهی ما از وضع شهر، چند دقیقهای صحبت کرد.
بساط مختصر شام که برداشته شد، دور هم نشستیم. چه چیزی از این بهتر!؟ نشستن در کنار دوستان نزدیکتر از برادر. به آنچه که میخواستیم، رسیده بودم.
ساکت و آرام کنار برو بچهها نشسته بودم. همگی گرم صحبت بودند و گه گاه مزاح میکردند. از این که میدیدم یکی از برادران با چه شوقی با برادر احمد مزاح میکند، لذت میبردم؛ من هم میخواستم با او حرفی بزنم یا شوخی کنم، اما امان از پردهها که برای یک لحظه هم از هم جدا نمیشدند و کنار نمیرفتند.
از همان زمانی که چهره محجوب برادر احمد در برابرم قرار گرفت، این پرده ها یکی یکی جلو رویم قرار گرفتند. اصلا دست خودم نبود. دوست داشتم مزاح کنم، شوخی کنم، ولی باز هم قادر به گشایش این باب نبودم.
میدانستم که برادر متوسلیان هم زیاد اهل شوخی نیست. به خاطر همین موضوع، یک راه بیشتر پیش رویم نبود. این که بنشینم و برادرانه به چهرهاش خیره شوم. این دلها بودند که به شکلی با هم حرف میزدند.
در میان تمامی برادران، فقط با برادر احمد رو دربایستی داشتم. و در میان همه، فقط "غلامرضا قربانی مطلق" بود که با او شوخی و مزاح میکرد. تا آن زمان، تنها کسی هم که توانسته بود با شوخیهایش برادر احمد را بخنداند، او بود. هم سن و سال برادر احمد بود و بزرگترها از همه ما.
قربانی مطلق روحیهای شاد داشت. سرزنده بود و با صفا. او با مزاحهایش غبار غربت و تنهایی را از دلهای ما پاک میکرد و لبخند را بر چهرههایمان مینشاند؛ چه در موقع کار و چه در موقع استراحت.
عصرها که مشغول استراحت بودیم، سرش را نزدیک پنجره اتاقها میکرد. لبخند میزد، دو تا از انگشتانش را بالا و پایین میبرد و با همان چهره خندان و دستهای در حال نرمشش، میگفت:" پاشید ورزش کنید! یک... دو...سه...چهار."
بعد میرفت نزدیک یک پنجره بعدی. بلند میگفت:"بلند شوید، نترسید! شبهای آخر عمرتان است. بخندید. خیال نکنید این جوری زندهاید. پاشید ورزش کنید، شادی کنید...!"
با هر جملهای که میگفت، دلی را شاد میکرد و آرام و مردانه میگذشت. هیچ وقت صوت خندانش از یادم نمیرود.
خواسته و ناخواسته وارد کار شده بودیم. دیگر میهمان نبودیم، بلکه خود میزبانی بودیم برای دیگر میهمانان؛ برای آنهایی که به جمع ما میپیوستند.
برای تمام عزیزانی که جانشان را به دست گرفته بودند تا امام را راضی نگه دارند و اجازه ندهند بیگانهای حتی یک قدم به حریم انقلاب تجاوز کند.
ساعت یازده شب بود. برادر احمد مثل هر شب مشغول گشت زنی بود. به اتفاق "محمود مصامر"به گوشهای از سنگر تکیه داده بودیم که ناگهان صدایی بلند شد. موج انفجار سنگر را به لرزه درآورد. کف سنگر خوابیدیم: "چه خبر شده؟"
نارنجک تفنگی شلیک شد و به طرف اتاق فرماندهی پیش رفت. نگاهم به در اتاق دوخته شد. "شریفی" به عنوان دادستان، از آن اتاق استفاده میکرد.
هنوز تصویرم این صحنه در نظرم پاک نشده بود که صدای انفجار دومین نارنجک تفنگی مرا به خود آورد. بارانی که ترکش به اطرف پاشیده شد و تودهای از خاک و آتش را به هوای بلند کرد. باد ملایمی که از سر شب شروع به وزیدن کرده بود، بوی باروت را در هوا پخش کرد.
برادر پیچک به سرعت از این سو به آن سو میدوید.
- برادر احمد طوریش نشده باشد؟
برادر احمد همیشه این وقت شب مشغول گشت زنی در مقر بود.
صدای فریادی شنیدم. به طرف صدا دویدم. برادر احمد کنار پیچک ایستاده بود. سالم بود و عصبانی. چشمانش پر از خشم شده بود. در میان تاریکی، نگاه به اطراف انداختم. یکی از برادران خم شده و با دست پایش را گرفته بود. صورتش را ندیدم.
نگاهم را به محمود مصامر دوختم. انگار همه چیز را فهمیده بود. نگاهش پر از تایید بود. یکباره دویدیم. در میان بهت و حیرت همگان از مقر سپاه بیرون زدیم و به میان کوچه مخابرات پیچیدیم و ایستادیم. راهی دراز در میان شب پیش رویمان بود. تنگ و تاریک، سیاه و باریک.
قدم به جلو برداشتم. تاریکی آزارم میداد. نقطههای تیره و لغزان مرا به سوی خود میکشیدند. کنجکاو شده بودم. نگاه به عقب انداختم. محمود مصامر اندیشناک ایستاده و مراقب اطراف بود. از قبل از من به آن جا آمده بود و مکان را بهتر میشناخت. به خاطر همین آگاهی بود که نمیخواست قدم به جلو بردارد.
او به تمام حیلههای دشمن آگاه بود. محمود همانطور که در تاریکی مراقب اطراف بود، بی اینکه نگاه به من بیندازد، گفت: "تا همین جا بسه علی! برمیگردیم تا صبح."
نمیخواستم برگردم. محمود که انگار از فکرم با خبر شده بود، دست مرا گرفت به عقب کشید و گفت:" برمی گردیم. خطا نکن تا صبح."
برخلاف میل درونیام، قبول کردم. میدانستم که برادر محمود آگاهتر و خبرهتر است.
در مقر بچهها مشغول مرتب کردن اوضاع به هم ریخته بودند. موضوع مهمی نبود. ساعتی بعد زمزمهها فروکش کرد. چند نفر از بچهها برای نگهبانی مشخص شدند. دیگر نوبت ما بود که به بستر خواب رویم.
از همان ساعات اولیه صبح، زمزمههایی در شهر پیچیده بود.
بچهها شب سختی را گذرانده بودند. ضد انقلاب دوباره کمین کرده و حمله ناشیانهای را صورت داده بود. حالا هم صداهای گنگی تمام فضای شهر بانه را پوشانده بود.
انگار کسی میآمد. گویا مردم شهر زودتر متوجه شده بودند. عاقبت ازلابهلای صداها متوجه شدیم که آیت الله "خلخالی" وارد شهر شده است. با شهر بانه و مردمش بیگانه نبود. قبل از انقلاب دوران تبعید را در این شهر سر کرده بود و حالا ... آیت الله خلخالی که وارد مقر سپاه شد، حاج احمد جریان حمله شب پیش را تعریف کرد.
ازطرف دیگر، مردم شهر سبدهای پر از انگور را به مقر سپاه میآوردند.
بعد رو به برادر احمد کرد و گفت:" خب آقای متوسلیان. بگویید خلاصه کی کشت و کشتار راه انداخته بود. بیاریدش، همین الان تقاص عملش را بگیرد. نکند یک وقتی از دستت در برود."
آن لحظه میتوانستم احساسات مردم را درک کنم. ضد انقلاب بدجوری توی مخمصه افتاده بود.
راوی: علی چرخکار
................پایان پیام/ 218