خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
۱۵:۲۱
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
دوشنبه
۱۴ اسفند
۱۳۹۱
۲۰:۳۰:۰۰
منبع:
مشرق
کد خبر:
397117

ماجرای مُشتی که دندان استاد آمریکایی را شکست/خلبانی که 4200 بار شهید شد + عکس

سرهنگ خلبان محمدعلی سرباز این موضوع را خوب می‌داند همین است که تاکید دارد «یکی باید برود در میدان نبرد و خمپاره بریزد روی سرش تا اگر یکی گفت «6روز جبهه بودم» در جواب نگوید «همه‌اش شییییش روز!» از میان حرف‌های امثال اوست که می‌شود فهمید این شش روز شصت سال بوده؛ «پروازهای جنگی ما هر کدام ده دقیقه بود.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‏بیت(ع) ـ ابنا ـ سرهنگ خلبان شهيد ابراهيم فخرايي، افسری رشید از خطه ی خراسان بود كه متاسفانه آن گونه كه شايد مورد تجلیل و تکریم قرار نگرفته است. برادر وی جواد فخرایی نیز در لباس پاسداری از انقلاب اسلامی شربت شهادت پوشید. شهيد ابراهيم فخرايي 15به تاریخ 15 اسفند 1365 در عمليات كربلاي 5 بال در بال ملائک گشود. خاطره رشادت ايشان براي رهاندن يگان‌هايي از محاصره دشمن زبانزد سرداراني پیشکسوت دفاع مقدس است. وی در سال های نخستین جنگ، افتخار همرکابی با شهيد علی اکبر شيرودي را داشت.

تا همین 30 سال پیش می‌توانستی اطراف میدان سعدآباد مشهد پیدایش کنی اما حالا برای دیدنش باید بروی قطعه 26بهشت‌زهرای تهران. مسعود، پسر حالا28ساله‌اش می‌گوید «اینکه بابا اینجاست از کوچکی دنیاست! روبروي شهيد صياد شيرازي، كنار شهيد آويني و شهداي نيروي هوايي؛ دوستان قديمي دوباره دور هم جمع شده‌اند.»

حجت‌ا... بود به وقت اردیبهشت 1335 اما توي شناسنامه شد ابراهيم چهارمین پسر خانواده حاج‌یوسف فخرایی.

کودکی‌اش به شیطنت‌های بچگی گذشت و نوجوانی‌اش به کشتی. جوان که شد هوای پریدن کرد؛ آمد چهارزانو نشست روبروی چای خوردن عصرانه حاج‌یوسف. بریده روزنامه كيهان را گذاشت پیش پدر و گفت: با اجازه شما مي‌خوام به نظام بروم!

نگذاشت پدر حرف سربازي را پیش بکشد؛

«نه! مي‌خوام به هوانيروز برم... مي‌خوام خلبان بشم!».* مي‌خواي سوار هواپيما بشي!؟*هواپيما نه! ... هلي‌كوپتر! ... هلي‌كوپتر جنگي!

با دست در هوا ويراژ داد. پدر لبخندي زد که «پس توی آسمان هم مي‌خواي كشتي بگيري!؟» سر پرشوری دارد و زندگی هم دست می‌گذارد روی او تا اگر سال‌ها بعد ابراهیم فخرایی را از خلبانان کشورمان سراغ گرفتید، شما را به آدمی نترس برسانند، ببردندتان به‌جانب کسی که بیش از هزار ساعت پرواز جنگی دارد با یک مدال بزرگ روی سینه‌اش؛ مدال شهادت.

آمریکایی‌ها موقتی‌اند

سال55 که ابراهیم وارد هوانیروز شد، اعزام دانشجویان به آمریکا لغو شده بود و به‌جایش اساتید آمریکایی را آوردند ایران برای آموزش خلبانان آینده کشور. روزی یکی از استادان آمریکایی یکی از دانشجویان ایرانی را تحقیر و به ‌او توهین می‌کند. ذات ابراهیم جوان که عادت به شنیدن و دیدن این‌چیزها ندارد نمی‌گذارد ساکت بنشیند؛ بلند می‌شود، یقیه استاد را می‌گیرد و می‌زند؛ با مشت می‌زند، طوری می‌زند که دندان طرف می‌شکند.

این کار از جانب یکی از 36 دانشجوی برگزیده‌ایست که از بین 100 هزار نفر برای خلبانی انتخاب شده‌اند همین است که خبر به فرمانده وقت هوانیروز می‌رسد. جرم‌ها زیاد است؛ کتک زدن استاد، اهانت کردن به یک آمریکایی و شکستن دندان، هم زندان دارد و هم اخراج از دوره خلبانی.ابراهیم که تحت هیچ شرایطی دروغ نمی‌گوید، تمام ماجرا را تعریف می‌کند. فرمانده می‌گوید «پس به شما توهین نکرده، به یکی از کارآموزها بوده، اگر به خود شما می‌گفت چکار می‌کردید!» ابراهیم می‌گوید «می‌کشتمش.» فرمانده دست می‌زند روی شانه‌اش و می‌گوید «ایران برای دفاع از خودش به چنین خلبانانی نیاز دارد.»

این برخورد قهر افسر آمریکایی را به‌دنبال دارد و در این سوی میدان روحیه دانشجویان را بالا می‌برد.

گفته‌هایش را که دنبال کنید می‌بینید که ابراهیم این اساتید را موقت می‌داند از دانش آن‌ها بهره می‌گیرد نه از خلق‌و‌خوی‌شان، برای همین الگوپذیری‌اش از افسران آمریکایی خیلی کم است.

در حصار چادر بی‌بی بودیم

پایان دوره آموزشی ابراهیم مصادف است با روزهای انقلاب، با روزهای خروش یک ملت، برای تامین امنیت آسمان تهران در روزهای حضور مرشدش و مرادش حضرت‌امام(ره) یکسال به پادگان قلعه‌مرغی تهران مامور می‌شود. بعد غائله کردستان است که او را عازم غرب کشور می‌کند. شدت گرفتن آتش جنگ او را به جبهه‌های جنوب می‌کشاند. همان سال 1359 مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته و در رود کارون سقوط می‌کند؛ چالاکی و جوانی را مدد می‌گیرد و خود را به ‌کمک بومیان منطقه از مهلکه می‌رهاند تا باشد و روزهای دیگری را هم بردشمن حرام کند. خودش تعریف می‌کرده «زمانی که هلی‌کوپتر را زدند من احساس کردم در دامن بی‌بی فاطمه‌الزهرا(س) هستم و ایشان چادرش را جلوی گلوله‌ها گرفته بود.»

دستم درد نکنه، عجب زدم!

والفجر8 عملیات سنگینی است و هوانیروز در شکل‌گیری آن نقش عمده‌ای دارد؛ چه در شناسایی‌ها چه در جابجایی(هلی‌برد) نیروها از ساحل خودی به ساحل دشمن در آن‌طرف اروند و ...با شروع عملیات کار بچه‌های خط‌آتش می‌شود مقابله با تانک‌های عراق و اینجاست که حسابی گل می‌کارند. توی همین عملیات است که هلی‌کوپترهای ما برای اولین‌بار یک فروند هواپیمای دشمن را منهدم می‌کنند؛ در این تیم آتش ابراهیم فخرایی نقش عمده‌ای دارد.هم‌پروازهایش می‌گویند: پسر پر سر و صدایی بود؛ پشت بی‌سیم هلی‌کوپتر می‌گفت «زدم، زدم خیلی خوب زدم، دستم درد نکنه، عجب زدم» با همین رفتارهاست که به دیگر خلبانان روحیه و لبخند هدیه می‌دهد.

از راه دور به من نمی‌چسبد

15 اسفند65 ساعت رسیده به 10:45 و وقت پریدن هلی‌کوپتر شماره 536 پایگاه دارخوئین.در شلمچه و شرق بصره غوغایی است؛ نیروهای ایرانی و عراقی شمشیر را از رو بسته‌اند، بچه‌های ما می خواهند به هر قیمتی شده بصره را تصرف کنند و بعد قطع‌نامه را بپذیرند، عراقی‌ها هم دوسوم نیروهای خود را آورده‌اند که نگذارند چنین اتفاقی بیفتد.

در این عملیات هلی‌کوپترهای کبری بیشترین پرواز را دارند. اکثرا یک عیبی هم دارند؛ یکی فقط راکت‌اندازش درست است، یکی فقط توپ‌اندازش و ... اما با این‌حال برای روحیه دادن به نیروهای خودی بازهم به عملیات می‌روند.

ابراهیم فخرایی زیاد به دشمن نزدیک می‌شود. بچه‌های تیم آتش و رسکیو می‌گفتند «نیاز نیست اینقدر به دشمن نزدیک شوی» در خلبانی کبری اصل بر این است که از فاصله 5 تا 3 کیلومتری به هدف شلیک شود اما سبک پروازی ابراهیم فخرایی نزدیک است به سبک شهید شیرودی چرا که در کردستان هم‌پرواز بودند.

به دشمن بسیار نزدیک می‌شود تا بیشترین بهره را از حمله‌اش ببرد و شاید علت همین سبک پروازی اوست که وقتی مورد اصابت موشک دشمن قرار می‌گیرد در خاک عراق و میان نیروهای عراقی سقوط می‌کند طوری که کسی جرئت و امکان نزدیک شدن به او و نجات دادنش را ندارد؛ حتی هلی‌کوپتر رسکیو.

بچه‌ها می‌گفتند «فخرایی دلیل نداره اینقدر به دشمن نزدیک بشی».می‌گفت «از راه دور به من نمی‌چسبه.».

خلبانی که 4200 بار شهید شد

شهادت برای برخی از ما لفظی است که از پدر و مادر یاد گرفته‌ایم شاید هم از آموزش و پرورش اما باید درون معرکه باشید تا آن را حس کنید. خلبانان همراه فخرایی معتقدند که اگر کسی شرایط دشوار جنگ را حس کرده باشد می‌فهمد شهید شدن یک خلبان اتفاقی نیست، به این معنی که یک خلبان هزاربار در معرض آن بوده تا بالاخره شهید شده است. عمر شهید فخرایی از بچه‌های تیم آتش پر است از این لحظات؛

سرهنگ خلبان محمدعلی سرباز این موضوع را خوب می‌داند همین است که تاکید دارد «یکی باید برود در میدان نبرد و خمپاره بریزد روی سرش تا اگر یکی گفت «6روز جبهه بودم» در جواب نگوید «همه‌اش شییییش روز!» از میان حرف‌های امثال اوست که می‌شود فهمید این شش روز شصت سال بوده؛ پروازهای جنگی ما هر کدام ده دقیقه بود.

وقتی 6بار در روز اعزام می‌شد، روی‌هم می‌شد یک ساعت اما نباید بگوییم روزی یک ساعت! چرا که در همین یک‌ساعته خلبان هزار بار می‌مرد! ابراهیم فخرایی 700ساعت از هزار و صد ساعت پروازش تقریباً عملیاتی است، حالا خودتان این زمان را بر 10دقیقه تقسیم کنید، ببینید چندبار مرده است. 700را در 6ضرب کنید؛ 4هزار و200بار مردن کم است! آن‌هم برای آدمی که دانسته می‌رود! می‌داند موشک سام جلویش است، آواکس روی سرش است، توپ ضدهوایی و موشک‌انداز جلویش است، آرپی‌جی پیش رویش هست و باران گلوله. فخرایی خلبانی است که4هزار و 200بار شهید شده است. یادش بخیر؛ کافی بود بگوید «سلام» و دلت را ببرد.

رفتن حق من است

چه کسی بود که نداند ابی مشهدی دوست دارد وقتش را در پرواز بگذراند؛ او همچنان که عاشق زندگی است، عاشق پرواز هم هست. علی‌رغم خطرات بسیارش. آخرین‌باری که از اصفهان به قصد دارخوین می‌پرد به‌جای کس دیگری است. قرار است یکی از خلبانان تازه برگشته دوباره برود مأموریت.

خلبان به کمکش، غلام اشتری می‌گوید آماده باشد؛ همه چیز مهیاست برای رفتن دوباره که خبر می‌رسد این دستور سروصدای ابی مشهدی را در آورده که «چه وضعشه، من باید برم چرا خلبانی که تازه برگشته باید دوباره بره!»

در پریدن هلی‌کوپتر یک ساعت وقفه می‌افتد اما در نهایت کسی که به عنوان خلبان یکم، همراه اشتری آسمان اصفهان تا خوزستان را می‌پیماید ابی مشهدی است.

فخرایی می‌رود و چندی بعد خبرش برمی‌گردد؛ خبری که بوی ابراهیم را می‌دهد اما خودش را ندارد.

برای آسمان مرخصی گرفته بود

روز‌هاي اوج عمليات کربلای5 است، در شلمچه. ظهر شانزدهم اسفند سرهنگ انصاري رو به ناصر، برادر از اهواز آمده ابی مشهدی می‌گوید: ابراهيم شهيد شد! ناصر دیر رسیده است، یک روز دیر رسیده و حالا به‌جای برادر باید با خبرش به جانب عید66 خانواده فخرایی برگردد اما مگر می‌شود گفت که وسيله پروازي‌شان كاملاً در آتش سوخته است!؟ حجم آتش دشمن در آن روز و روزهای بعدی چنان زیاد است که تیم جستجو نمی‌تو