حميدرضا برقعي
سكوت عين سكوت ست بي همانند ست
كه پيشوند ندارد بدون پسوند ست
زبان رسمي اهل طريقت ست سكوت
سكوت حرف كمي نيست عين سوگند ست
زمين يخ زده را گرم مي كند آرام
سكوت معجزه ي آفتاب تابنده ست
سكوت پاسخ دندان شكن تري دارد
سكوت مغلطه ها را جواب كوبنده ست
سكوت ناله و نفرين، سكوت دشنام ست
سكوت پند و نصيحت، سكوت لبخند ست
سكوت كرد علي سال هاي پي در پي
همان علي كه در قلعه را ز جا كننده ست
همان علي كه به توصيف او قلم در دست
مرددم بنويسم خداست يا ينده ست
علي به واقعه جنگيد با زبان سكوت
كه ذوالفقار علي در نيام برنده ست
علي به واقعه كار مهم تري دارد
كه آيه آيه كتاب خدا پراكنده ست
از آن سكوت چه بايد نوشت حيرانم
از آن سكوت كه لحظه به لحظه اش پند ست
از آن سكوت كه در عصر خود نمي گنجد
از ان سكوت كه ماضي و حال و اينده ست
از ان سكوت كه نامش عقب نشيني نيست
از ان سكوت كه هنگام جنگ ترفند ست
از ان سكوت كه دستان حيله را بسته
و دور گردن فتنه طناب افكنده
سكوت كرد علي تا عرب خيال كند
ابوحريره به فن بيان هنرمند ست
صحابه اي كه فقط يك سوال شرعي داشت
پياز اكه به ذيحجه دانه اي چند ست
علي خليفه شود پيرمرد بيقوله
يكي ست در نظرش با حسن كه فرزند ست
ملاك او به رگ و ريشه نيست
از اين رو محمدبن ابي بكر آبرومند ست
علي خليفه شود شيوه حكومت او
براي عده اي از قوم ناخوشايند ست
ستانده مي شود آن رفته ها بيت المال
از اين درخت اگر ميوه اي كسي كنده ست
اگر به پاي كنيزان طلا شده باشد
اگر به گردن دوشيزگان گلوبند ست
علي خليفه شد آخر اگر چه دير ولي
چقدر بر تنش اين پيرهن برازنده ست
كنون لباس خلافت چنان زني باشد
كه توبه كار شده از گذشته شرمنده ست
برادرم به تريج قبات برنخورد
كه ناگزير زبان قصيده برنده ست
اگر چه روي زبان زبير تبريك ست
اگر چه بر لب امثال طلحه لبخند ست
اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند
وليكن از دلشان باخبر خداوند ست
دوباره پشت در خانه علي غوغاست
دوباره كوچه اي از بوي دودآكنده ست
***
گفت در ميزنند مهمان ست
گفت آيا صداي سلمان ست؟
اين صدا نه صداي طوفان ست
مزن اين خانه ي مسلمان ست
مادرم رفت پشت در اما
گفت آرام ما خدا داريم
ما كجا كار با شما داريم
و اگر روضه اي به پا داريم
پدرم رفته ما عزاداريم
پشت در سوخت بال و پر اما
تا نفس داشت مرد و مردانه
يا علي گفت و ماند ريحانه
شعله شد بال هاي پروانه
تا گزندي به صاحب خانه نرسد
آن طرف پدر اما....
آسمان را به ريسمان بردند
اسمان را كشان كشان بردند
پيش چشم ديگران بردند
مادرم داد زد نمان بردند
بازوي مادرم سپر
اما بين آن كوچه چند بار افتاد
اشك از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد
گفت يك روز يك نفر اما...
مي رود قصه ي ما سوي سرانجام آرام
دفتر قصه ورق مي خورد آرام آرام
مي نويسم كه شب تار سحر مي گردد
يك نفر مانده از اين قوم كه بر ميگردد.
--------
221