به گزارش خبرگزاری اهلبیت (ع) ـ ابنا ـ آنچه در پی می آید پاسخ آیتالله سبحانی به چند شبهه فاطمیه و همچنین فدک است که برای خوانندگان می آوریم.
شبهه: مىگویند در فقه شیعه زن از زمین و عقار ارث نمىبرد، پس چگونه حضرت زهرا فدک را از پدر به ارث برد؟
پاسخ: این شبهه مصداق مثل معروف است که مى گویند «خَسن و خسین هر سه دختران معاویه بودند!»، که اولاً خسن و خسین نبودند، بلکه حسن و حسین بودند؛ ثانیاً سه نفر نبودند و دو نفر بودند؛ ثالثاً از آن معاویه نبودند، بلکه از آن على بن ابى طالب بودند؛ و رابعاً پسر بودند نه دختر. درست، این مثل بر این مورد تطبیق مى کند.
اولاً: اگر در فقه شیعه آمده که زن از عقار و زمین ارث نمى برد، مراد زوجه و همسر است. حضرت زهرا(س) همسر پیامبر(ص) نبود؛ بلکه دختر پیامبر بود و دختران و پسران، همگى یکسان از همه چیز ارث مى برند: «یوصیکم الله فى أولادکم للذکر مثل حظ الأُنثیین» [258]
ثانیاً: فدک میراث نبود، بلکه نحله و هدیه پیامبر اکرم به دخترش زهرا بود، آن گاه که آیه مبارکه «وآت ذا القربى حقه والمسکین وابن السبیل ولا تبذر تبذیراً». «به خویشاوند نزدیک حقشان را بده و به مستمند زمین گیر و در راه مانده نیز و هرگز اسراف کار مباش.»[259] نازل شد پیامبر گرامى فدک را که جزء انفال بود، به دخترش زهرا بخشید و سالها در اختیار زهرا بود و کارگران او در آنجا کار مى کردند، بعداً به خاطر یک حدیث مجعول، «نحن معاشر الأنبیاء لا نورث» از دست زهرا گرفتند و در زمان عثمان از آن مروان و بعدها هم از آن آل مروان شد.
***
شبهه: مىگویند تاریخ اسلام، گواهى مىدهد که على(علیه السلام) یک قهرمان شجاع و خیبرگیر و دلیر و دشمنشکن بود. آیا شایسته است به همسرش جسارت شود و او سکوت کند؟
پاسخ: قهرمانى واقعى، تنها در شجاعت بدنى، خلاصه نمى شود. علاوه بر این، انسان باید از نظر روحى هم، قهرمان شجاع باشد و در جایى که اظهار شجاعت به مصلحت اسلام نباشد، بتواند خویشتن دارى کند.
پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) از جایى عبور مى کرد، جمعى را دید که مشغول وزنهبردارى هستند تا نیرومندترین فرد را مشخص کنند، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: «أشجعکم من غلب هواه» شکى نیست که امیرمؤمنان، شجاع و قهرمان بود و در تاریخ اسلام، فردى به پایه او در مقاومت و دلیرى نمىرسد، او تنها کسى است که پیامبر در جنگ خندق، دربارهاش فرمود: «ضربة علىّ یوم الخندق أفضل من عبادة الثقلین» (1) ولى مصالح آن روز امت اسلامى، ایجاب مى کرد که صبر و بردبارى را بر اعمال قدرت، ترجیح دهد، زیرا ستون پنجم در داخل مدینه مشغول فعالیت بود که نظم را به هم بزند. اعراب بیرون مدینه از اسلام دورى جسته و رسماً مرتد شده بودند. در چنین شرایطى اعمال قدرت، و کشتن مهاجم و دستیاران او، نتیجه اى جز یک جنگ داخلى تمام عیار میان بنىهاشم و قبیله هاى تیم و عدى در برنداشت، از این جهت، امام بردبارى را پیشه کرد و کراراً این سخن را تکرار مى کرد:
«فوالله ما کانَ یُلقى فى روعى، ولا یخطرُ ببالى، أنّ العرب تُزعِجُ هذا الأمرَ من بعده (صلى الله علیه وآله) عن أهل بیته، ولا أنّهم مُنَحُّوه عنّى من بعده! فما راعنى إلاّ انثیالُ الناس على فلان یبایعونه، فأمسکتُ یدى حتّى رأیتُ راجعة النّاس قد رجعتْ عن الإسلام، یدعون إلى مَحق دین محمّد (صلى الله علیه وآله) فخشیتُ إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فیه ثَلماً أو هدماً، تکون المصیبة به علىّ أعظمَ من فوت ولایتکم التى إنّما هى متاع أیّام قلائل، یزول منها ما کان، کما یزول السَّرابُ، أو کما یتقشَّعُ السَّحابُ; فنهَضتُ فى تلک الأحداثِ حتّى زاح الباطلُ وَزهقَ، واطمأنَّ الدِّینُ وتَنَهْنَهَ». (2)
«به خدا سوگند هرگز فکر نمى کردم; و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب بعد از پیامبر; امر امامت و رهبرى را از اهل بیت او بگردانند(و در جاى دیگر قرار دهند و باور نمى کردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چیزى که مرا ناراحت کرد اجتماع مردم اطراف فلان... بود که با او بیعت کنند، دست بر روى دست گذاردم تا این که با چشم خود دیدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دین محمد(صلى الله علیه وآله) را نابود سازند. (در اینجا بود) که ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یارى نکنم باید شاهد نابودى و شکاف در اسلام باشم که مصیبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگتر بود، چراکه این بهره دوران کوتاه زندگى دنیا است که زایل و تمام مى شود. همانطور که «سراب» تمام مى شود و یا همچون ابرهایى که از هم مىپاشند. پس براى دفع این حوادث به پا خاستم تا باطل از میان رفت و نابود شد و دین پابرجا و محکم شد».
***
شبهه: صدیقه لقب عایشه است، نه لقب فاطمه زهرا (علیها السلام) !
پاسخ: ما فعلاً درباره لقب دختر گرامى پیامبر سخن نمى گوییم زیرا قطعاً او صدیقه طاهره است و پیشواى ششم حضرت امام صادق(علیه السلام) او را صدیقه مى خواند. (3) اما این که صدیقه لقب عایشه باشد، دلیلى بر آن نیست. چگونه مى توان او را صدیقه خواند با این که قرآن درباره او و حفصه مى فرماید: ( إن تتوبا إلى الله فقد صغت قلوبکما وإن تظاهرا علیه فانّ الله مولاه وجبرئیل وصالح المؤمنین والملائکة بعد ذلک ظهیراً ). (4)
«اگر از کار خود توبه کنید به نفع شماست، زیرا دلهایتان از حق منحرف شده و اگر بر ضد او دست به دست هم دهید، کارى از پیش نخواهید برد، زیرا خداوند، یاور اوست و جبرئیل و مؤمنان نیکوکار و فرشتگان نیز در پى آنان از او پشتیبانى مى کنند».
آیا کسى که این نوع، مورد خطاب باشد، مى توان گفت: او صدیقه است؟ این آیه به اتفاق مفسران اهل سنت در مورد عایشه و حفصه وارد شده است.
در صحیح بخارى از ابن عباس نقل شده است که مى گوید: از عمر پرسیدم: آیا دو نفر از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله) که بر ضد او دست به دست هم داده بودند، چه کسانى بودند؟ عمر گفت: حفصه و عایشه بودند، سپس افزود: به خدا سوگند ما در عصر جاهلیت براى زنان چیزى قائل نبودیم تا این که خداوند آیاتى را درباره آنان نازل کرد و حقوقى براى آنان قرار داد(و آنها جسور شدند). (5)
***
شبهه:یکی از مأموران اراشادی وهابی به زائری ایرانی میگفت ابوبکر نزدیکترین فرد به پیامبر بوده است و على چندان جایگاهی در نزد پیامبر نداشته است؛ چون در سفر پیامبر از مکه به مدینه و در جنگ تبوک همراه پیامبر نبوده است و این سخنها که علی نزدیکترین فرد به پیامبر بوده است ساخته آخوندهای ایرانی است!
پاسخ: در این شبهه دو مطلب است:
1. وصایت و جانشینى على(علیه السلام) براى پیامبر(صلى الله علیه وآله)
2. نبودن على(علیه السلام) همراه پیامبر در دو واقعه
درباره شبهه نخست، یادآور مى شویم که:
1. یکى از القاب امیرمؤمنان على(علیه السلام) «وصى» است. و از همان روز نخست صحابه و تابعان، على(علیه السلام) را به عنوان وصى معرفى کرده اند. [6] که به نقل دو نفر در میان متجاوز از ده نفر از سرایندگان صحابى و تابعى بسنده مى کنیم:
1. ابوالهیثم بن التیهان صحابى بدرى مى گوید:
إنّ الوصی إمامنا وولیّنا *** برح الخفاء وباحت الأسرار
2. عبد الله بن ابى سفیان بن الحارث بن عبد المطلب مى گوید:
وصیّ النبی المصطفى وابن عمه *** فمن ذا یدانیه ومن ذا یقاربه
از روزى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) نبوّت خود را اعلام کرده، وصایت على را نیز بیان کرده است. مفسران در تفسیر( وَأنذر عشیرتک الأقربین ) مى نویسند: پس از نزول این آیه، پیامبر(صلى الله علیه وآله) بنى هاشم را دعوت کرد تا دعوت او را بپذیرند و فرمود: نخستین کس از شما که به من ایمان بیاورد وصى من است و در آن مجلس، على(علیه السلام) برنده این جایزه شد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: بدانید على(علیه السلام) برادر و وصى و خلیفه من در میان شماست.
این سرگذشت را طبرى در تاریخ جلد دوم، ص 216 و در تفسیر، ج19، ص 74 و ابن اثیر در کامل، ج2، ص 24 و حلبى در سیره، ج1، ص 321، آورده اند و در شرح شفاى قاضى عیاض، ج3، ص 37، نیز آمده است. [7]
3. پیامبر(صلى الله علیه وآله) در جنگ تبوک، پیش از رفتن، درباره على(علیه السلام) گفت: «أما ترضى أن تکون منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبىّ بعدى». (8) «آیا خشنود نیستى که جایگاه تو در نزد من به سان جایگاه هارون نزد موسى باشد، جز این که تو پیامبر نیستى». یعنى تمام مقاماتى که هارون داشت، تو نیز دارى.
مقامات هارون در قرآن وارد شده است: ( واجعل لى وزیراً من أهلى* هارون أخى* أُشدد به أزرى* وأشرکه فى أمرى ). [9]
«براى من یاورى از خانواده ام قرار بده، برادرم هارون، مرا با او تقویت کن و او را نیز در پیامبرى من شریک ساز».
در جاى دیگر مى فرماید: ( ولقد آتینا موسى الکتاب وجعلنا معه أخاه هارون وزیراً ). [10] «ما به موسى کتاب دادیم و برادرش هارون را یاور او ساختیم».
شما قضاوت کنید، کدام یک از دو نفر به پیامبر(صلى الله علیه وآله) نزدیکتر بود. آیا آن کس که فقط در غار حراء همراه بود یا آن که تمام مقامات هارون را جز نبوت دار است؟!
4. احمد بن حنبل و ترمذى و دیگران نقل مى کنند که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) فرمود: «انّ علیاً منّى وأنا منه وهو ولىّ کلّ مؤمن من بعدى». (11) از این گذشته حدیث غدیر، روشنترین گواه بر وصایت اوست که در این مورد در گذشته سخن گفتیم.
غیبت على (علیه السلام) در دو سفر
پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله) 27غزوه و 55 سریّه داشت. و امیرمؤمنان در 26غزوه همراه پیامبر بوده و امّا در جنگ تبوک، شرکت نکرد به خاطر یک امر مهم بود و آن این که على را جانشین خویش در مدینه کرد، زیرا زمینه براى شورش منافقان فراهم بود و مقصد پیامبر بسیار دور و در حدود 600کیلومترى مدینه قرار داشت. پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى حفظ جان زنان و مردان مسلمان مدینه که توانایى شرکت در جهاد را نداشتند، به على(علیه السلام) دستور داد که در مدینه بماند و با هشیارى کامل، مراقب حرکات منافقان باشد. براى همین، رسول خدا را در جنگ تبوک، همراهى نکرد. اتفاقاً امیرمؤمنان شایعه شایعه سازان را به سمع پیامبر رساند که مى گویند به عنوان بى مهرى مرا همراه نساخته اید. پیامبر در پاسخ فرمود: «أما ترضى أن تکون منّى بمنزلة هارون من موسى؟!».
و امّا در سفر حجة الوداع، پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیش از آن، على را براى هدایت و ارشاد و قضاوت مردم یمن، اعزام کرده بود و امتثال امر پیامبر، بالاتر از حضور در نزد رسول خداست ولى آغاز ماه ذى حجه، در مکه به پیامبر پیوست و در بازگشت در جحفه، مدال فضیلت به نام حدیث غدیر نصیب او گشت.
در پایان، یادآور مى شویم که این مأموران ارشادى تهى از دانش و بینش هستند و برگى از تاریخ نخوانده اند و همه حقایق مسلم را منکر مى شوند و به آخوندهاى شیعه نسبت مى دهند. گویى احمد بن حنبل یک آخوند شیعه است که مى گوید پیامبر فرمود: «أنت ولىّ کلّ مؤمن بعدى» یا بخارى، آخوند شیعى است که حدیث تشبیه على به هارون برادر موسى را نقل مى کند؟
گویا نویسندگان دیگر سنن و کتاب هاى حدیث، همگى آخوندهاى شیعه هستند که حدیث غدیر را نقل کردند.
( ما لکم کیف تحکمون ).
***
شبهه: مأموری میگفت: در سقیفه بنى ساعده، در ابتدا انصار مدعى بودند که باید جانشین پیامبر از میان آنان باشد و مشاجره بالا گرفت و به ابوبکر مراجعه کردند که نزدیکترین فرد به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بوده است. همه مى دانیم هیچ کس از ابوبکر به پیامبر(صلى الله علیه وآله) نزدیک تر نبوده و هیچ کس به اندازه ابوبکر با پیامبر همراه نبوده است. ابوبکر به عنوان فصل الخطاب و فصل الختام گفت: جانشین پیامبر باید از هاشمیون باشد و به این ترتیب فتنه خاموش شد.
پاسخ: در میان همه سخنان این مأمور ارشادى، یک سخن حق هست و آن این که گفت: «فتنه خاموش شد». معلوم مى شود که سه نفر از مهاجران و دو گروه از انصار که در سقیفه گرد آمده بودند، فتنه گرى داشتند و سرانجام فتنه خاموش شد و این با عدالت صحابه و لباس قداستى که بر همه آنها پوشانده شده، در تضاد است زیرا هنوز بدن پاک پیامبر بر روى زمین بود که سران صحابه به فکر تقسیم ارثیه سیاسى رسول خدا افتادند. اکنون ما سرگذشت سقیفه را به صورت فشرده نقل مى کنیم تا روشن شود همه آنچه این مأمور ارشادى گفته دروغ و بى پایه است.
هنوز جسد پیامبر بر روى زمین بود و مردم خود را براى مراسم نماز و غسل و تدفین پیامبر آماده مى کردند. دو نفر وارد شدند و آهسته به ابىبکر و عمر گفتند که انصار در سقیفه بنى ساعده در فکر تصاحب خلافت هستند. ابوبکر به عمر گفت: باید به آنجا برویم و هر دو بى آن که دیگر مهاجران را خبر کنند به همراه ابوعبیده روانه سقیفه بنى ساعده شدند. در حالى که همه مهاجران و انصار و بنى هاشم گرد خانه پیامبر جمع شده بودند تا در مراسم تدفین پیامبر شرکت کنند، و گروه بیشترى در حال آمدن بودند.
این سه نفر وارد سقیفه شدند در حالى که سعد بن عباده نماینده انصار در حال سخنرانى بود و حاصل سخنان او این بود که ما به پیامبر پناه دادیم و او را یارى کردیم و براى گسترش اسلام جهاد کردیم و سنگینى کار بر دوش ما بود، بنابراین باید زمام کار را ما به دست بگیریم و جز انصار کسى براى این کار لیاقت ندارد. (12)
با این که بین دو طایفه انصار، یعنى اوس و خزرج خصومت هاى باطنى در کار بود، ولى سخنرانى سعد، توانست به ظاهر یک نوع وحدت، در میان آنان، ایجاد کند تا اختلافات گذشته را فراموش کنند و نزدیک بود به تصمیم واحدى برسند.
سخنرانى ابوبکر
وقتى سخنان سعد به پایان رسید، ابوبکر براى بر هم زدن وحدت انصار، شروع به سخنرانى کرد. نخست انصار را ستود که از پیشگامان در اسلام هستند ولى با دیپلماسى خاصى توانست، آتش اختلاف دیرینه را میان آنان بار دیگر روشن کند.
وى گفت: هرگاه خلافت و زمامدارى را قبیله خزرج به دست گیرند، اوسیان از آنها کمتر نیستند و اگر اوسیان، گردن به سوى آن دراز کنند، خزرجیان از آنها دست کمى ندارند. از این گذشته، میان دو قبیله خون هایى ریخته شده و افرادى کشته شده و زخم هایى غیر قابل جبران پدید آمده که هرگز فراموش شدنى نیست . هرگاه یک نفر از شما خود را براى خلافت آماده سازد، خود را در میان دهان شیر افکنده و سرانجام، میان دو فکّ مهاجر و انصار، خرد مى شود. [13]
سخنرانى حَبّاب بن منذر
حباب بن منذر، که از انصار بود، احساس کرد که سخنان ابوبکر، وحدت کلمه انصار را به هم مى زند، برخاست و انصار را براى قبضه کردن امر خلافت تحریک نمود و گفت: مردم! برخیزید و زمام خلافت را به دست گیرید. رقیبان شما (مهاجران) در سرزمین شما و در زیر سایه شما زندگى مى کنند، رأى، رأى شماست و اگر مهاجران اصرار دارند که امیر از آنان باشد، چه بهتر که امیرى از مهاجر و امیرى از انصار برگزیده شود.
سخنرانى عمر
عمر بن خطاب، نظریه دو فرمانروا را رد کرد و گفت: هرگز دو شتر را نمى توان با یک ریسمان بست و هرگز عرب ها زیر بار شما نمى روند، در حالى که پیامبر از غیر شماست. کسانى باید زمام خلافت را به دست بگیرند که نبوّت در خاندان آنها بوده است.
منطق هر دو گروه منطقى کاملاً بى ارزش بود و جز منطق قبیله گرایى چیز دیگرى نبود. منطق انصار این بود که چون ما پیامبر را یارى کردیم، پس خلافت از آن ماست، منطق مهاجران این بود که چون پیامبر از قریش بوده، پس خلیفه باید از میان ما تعیین شود. هیچ کدام از این دو گروه در این اندیشه بنشینند و داناترین و شایسته ترین فرد را برگزینند، خواه از انصار باشد یا از مهاجران و از همه بالاتر این که در این کار از خدا و پیامبر او رهنمود بگیرند.
از این گذشته، منطق عمر این است که باید از خاندان پیامبر کسى را برگزید، خاندان پیامبر بنى هاشم بودند، پس چرا خلیفه از غیر از آنان برگزیده شد؟ ابوبکر از قبیله تیم و عمر از قبیله عدى بود.
سخنان ناشایست و پرخاشگرى هاى طرفین به یکدیگر، زیاد شد. آنچه که توانست، گوى را از انصار به طرف مهاجر سوق دهد، این است که «بشیر بن سعد» خزرجى که پسر عموى سعد بن عباده بود. از توجه فراوان خزرجیان، و ظاهرى اوسیان، به پسر عموى خود، سخت رنج مى برد، براى به هم زدن، این وحدت، بر خلاف توقع همه انصار، گفت: پیامبر از قریش است. خویشاوندان پیامبر، براى موضوع زمامداراى از ما شایسته ترند. چه بهتر خلافت را به آنان واگذار کنیم.
همین سخن سبب شد که ابوبکر فوراً از این آب گل آلود بهره گرفت و گفت: اى مردم به نظر من عمر و ابوعبیده براى خلافت شایستگى دارند، با هر کدام مایلید بیعت کنید. مسلماً این پیشنهاد، رنگ جدى نداشت، بلکه مقدمه آن بود که این دو نفر برخیزند و بگویند با وجود شما نوبت به ما نمى رسد همین گونه هم شد، هر دو برخاستند و گفتند: تو از ما شایسته تر هستى، چه کسى مى تواند در این امر بر تو سبقت بگیرد، سپس این دو برخاستند و دست ابوبکر را به عنوان خلیفه مسلمین فشردند. ابوبکر نیز بدون این که تعارف کند دست خود را دراز کرد. [14]
بشیر بن سعد که از شادى در پوست خود نمى گنجید که توانست پسر عموى خود را عقب بزند، متهورانه برخاست و دست ابوبکر را به عنوان خلافت فشرد و این کار، خشم خزرجیان را برانگیخت و لذا حباب بن منذر از سران انصار، او را فرزند عاق خزرج و نمک نشناس و حسود خواند. این که مى گویند«کرم درخت از خود درخت است»، در همین جا صدق مى کند.
کنار زدن سعد بن عباده، که به معناى عقب رفتن خزرجیان بود، سبب شد که آن وحدت ظاهرى میان خزرجیان و اوسیان به هم بخورد، و لذا رئیس اوسیان، اسید بن حضیر برخاست و به عنوان رئیس قبیله اوس با ابوبکر بیعت کرد. در این هنگام، مشاجره و درگیرى فیزیکى بالا گرفت، سعد بن عباده که در گوشه سقیفه بود، زیر دست و پا ماند و مشاجره سختى میان او و به یک معنى فرزند او با عمر درگرفت، ولى عمر به سفارش ابوبکر ساکت شد. زیرا بردبارى در اینجا مایه پیروزى بود.
جبهه مهاجر که فقط سه نفر بودند، به همین مقدار از بیعت اکتفا کرده و از سقیفه بیرون آمدند، در حالى که دور ابوبکر را گرفته بودند و به نفع او شعار مى دادند و از مردم مى خواستند که بااو بیعت کنند. در این هنگام خزرجیان که شکست سیاسى خورده بودند، شعار خود را عوض کردند و گفتند: ما جز على با کسى بیعت نمى کنیم . [15]
نتیجه
( امرهم شورى بینهم) باشد؟
«والله ما کانت بیعة أبى بکر الاّ فلتة وقى الله شرها ومن بایع رجلاً من غیر مشورة المسلمین لا بیعة له» . [16]
«به خدا سوگند، بیعت ابوبکر و انتخاب وى براى خلافت جز یک لغزش چیزى نبود که خدا ما را از شرّ آن نگاه داشت، هر کس بدون مشورت با مسلمانان با کسى بیعت کند، بیعت او بى ارزش است.
«وقى الله المسلمین شرّها» بر خلاف واقعیت است، زیرا خلافت ابوبکر، نارضایتى عمومى همه عرب هاى بیرون مدینه را برانگیخت و لذا از پرداخت زکات خوددارى کردند و شورش هاى گسترده اى در سراسر جزیرة العرب به پا شد که مدّتها به درازا کشید و خون هاى بسیارى ریخته شد.
قرار بود که خلیفه اسلامى از طریق شورا برگزیده شود، در این صورت باید پس از تجهیز جسد مقدس پیامبر(صلى الله علیه وآله) ، از همه گروه ها بزرگانى انتخاب شوند آنگاه پس از یک رشته رایزنى ها لایق ترین و شایسته ترین فرد از نظر دانش و بینش براى این مقام برگزینند، نه این که در یک مجلسى که از مهاجران فقط سه نفر و از انصار جمع قلیل حاضر بوده اند سپس با یک منطق هاى بى اساس یکى را براى خلافت برگزیند و کسانى که از بیعت سرباز زنند تهدید کنند.
1. نمک نشناسى این جمعیت که به مسأله تجهیز پیامبر اهمیت نداده به فکر خلافت و کسب مقام افتادند.
2. بر فرض این که در سقیفه جمع مى شدند، باید قبلاً در کتاب و سنت بررسى کنند که شیوه حکومت در اسلام چگونه است و آیا فردى تعیین شده یا نه؟ و آنگاه دست به کار انتخاب یا انتصاب شوند.
پینوشتها
==================
[1] . تاریخ دمشق، ج1، ص 155(ترجمه على (علیه السلام) ); فرائد السمطین، ج1، ص 255; الدر المنثور، ج5، ص 192.
[2] . نهج البلاغه، نامه 62.
[3] . کافى، ج1، باب مولد الزهراء، حدیث 4.
[4] . تحریم، آیه 4.
[5] . صحیح بخارى، ج6، ص 195، ذیل سوره تحریم.
[6] . شرح نهج البلاغه، ج1، ص 143ـ 150.
[7] . مشروح این سرگذشت در کتاب « فروغ ولایت » ، ص 37ـ 44 آمده است.
[8] . مسند احمد، ج1، ص 173 و 175; صحیح بخارى، ج4، ص 208; سنن ترمذى، ج5، ص 302; فضائل الصحابه، نسائى، ص 13; مستدرک حاکم، ج2، ص 337.
[9] . طه/29ـ 32.
[10] . فرقان/ 39.
[11] . مسند احمد، ج4، ص 428; سنن ترمذى، ج5، ص 632; مسند ابى داود، ص 360; خصائص نسائى، ص 64.
[12] . تاریخ طبرى، ج3، ص 218.
[13] . البیان والتبیین، ج2، ص 181.
[14] . سیره ابن هشام، ج2، ص 659ـ 660.
[15] . تاریخ طبرى، ج2، ص 202; تاریخ کامل ابن اثیر، ج2، ص 22.
[16] . مسند احمد، ج1، ص 55، افست، دارالفکر; الصواعق المحرقة، ص 10ـ 14.
....................
پایان پیام/ 218