خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳
۱۸:۳۱
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
جمعه
۴ مرداد
۱۳۹۲
۱۹:۳۰:۰۰
منبع:
khamenei.ir
کد خبر:
445599

گزارشی از متن و حاشیه‌ دیدار شعرا با رهبر انقلاب

شب غزل‌های عاشقانه

یک نفر با ریش توپی نشست جلوی آقا و دو تا کتاب گرفت سمت ایشان. گفت: آقا من کتاب ندارم، تقلب کردم این‌ها را دست گرفتم خدمتتان برسم برای دست‌بوسی. آقا خندیدند و دستی کشیدند به صورت و ریش‌های توپی.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‏بیت(ع) ـ ابنا ـ پایگاه اطلاع‌رسانی khamenei.ir  گزارشی از حاشیه دیدار شعرا با رهبر انقلاب به قلم مهدی قزلی منتشر کرده که در ذیل می‌آید:

 ساعت کمی از بیست گذشته بود که جمع شعرا در حیاط سرسبز بیت رهبری جمع شده بودند. دیگر همه به‌تجربه می‌دانستند که آقا قبل از مغرب می‌آیند. همه سرک می‌کشیدند آمدن ایشان را و طنین صلوات پایان این انتظار بود. رهبر انقلاب آمدند تا جلوی صف‌های نماز که دیگر به هم ریخته بود و نسبتش با جماعت مثل کانون بود به آیینه‌ای مقعر، شعرا هلال شدند گرد کانون. آقا با یک نفر همان جلو دست دادند و بلند گفتند: «به نیابت از همه» و بعد نشستند. جمع هم خندیدند و نشستند؛ نشستن که نه، نیم‌خیز، آماده بودند به اشاره‌ای بریزند دور آقا به گپ و گفتی و ارائه‌ی کتابی.

این جلسه با همه‌ی جلسات دیگر فرق‌هایی داشت؛ یکی‌اش این‌که هرکس می‌خواست با خودش می‌توانست برای میزبان، شعر و کتاب و ... بیاورد!

 طلبه‌ی جوانی جلو آمد، دست آقا را بوسید و گفت: من به نیابت از بچه‌های شهرری آمده‌ام. ضمناً من پدر جانبازی دارم که خیلی دوست دارند شما را ... رهبر انقلاب رو کردند به کارکنان بیت و گفتند هماهنگ کنید در یکی از جلسات پدر ایشان بیاید.

 شاعری از لرستان کتابی به آقا داد و گفت: سند درد و رنج آزادگان لرستان است.  از ایشان خواست برای کتاب تقریظ بنویسند. آقا جواب دادند: نوشتن تقریظ دست خود آدم نیست. گاهی کتابی می‌خوانم و احساسم غلیان می‌کند چیزی به قلمم جاری می‌شود. نباید از کسی خواست تقریظ بنویسد یا او را تحت فشار گذاشت.

 سمت راست آقا ازدحام شده بود. قزوه ایستاده بود و هرکس را که پیش رهبر می‌نشست، معرفی می‌کرد. همه کت و شلوار پوشیده بودند. ازدحامشان و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که حسابی عرق کنند. یک نفر جلو آمد از میانسالگی گذشته، تمام سر و رویش عرق کرده بود. آقا گفتند: شما حسابی گرمتان شده. مرد اشاره‌ای به ازدحام کرد. آقا نیم‌نگاهی کردند و به‌تأسف سری تکان دادند.

 یک نفر با ریش توپی نشست جلوی آقا و دو تا کتاب گرفت سمت ایشان. گفت: آقا من کتاب ندارم، تقلب کردم این‌ها را دست گرفتم خدمتتان برسم برای دست‌بوسی. آقا خندیدند و دستی کشیدند به صورت و ریش‌های توپی.

 روحانی افغانی جلو آمد. قزوه داشت معرفی‌اش می‌کرد که آقا گفتند: می‌شناسم ایشان را ... بعد رو کردند به روحانی افغان و گفتند: شما الان مشهد هستید یا افغانستان؟

 از گوشه‌ی حیاط پیرمردی سر و رو سفیدکرده با قدم‌های لرزان جلو آمد. استاد حمید سبزواری بود. یک نفر دست او را گرفته بود. نزدیک آقا که رسید، از سمت چپ، از جلوی دوربین‌ها جلو رفت، خلاف قاعده‌ی مجلس و آدم‌های توی صف اعتراضی نکردند. آقا گل از گلشان شکفت: به‌به آقای حمید! دلمان تنگ شده برایتان، نمی‌بینیمتان. سبزواری آرام جواب داد: می‌بینید که، دلیلش کهولت است.

همان جلو جایی برای سبزواری درست کردند که بنشیند.

 نویسنده‌ی رمانی کتابش را داد به آقا و چیزهایی گفت. آقا کتاب را نگاه کردند و گفتند: «چه طرح جلد خوبی.» شاید طراح آن خوشحال بشود که طرح جلد آن کتاب زودتر از اسم و موضوعش نظر رهبر را جلب کرد. کمی بعدتر صادق کرمیار –نویسنده‌ی نامیرا- هم آمد پیش آقا تا معلوم شود بعضی داستان‌نویس‌ها هم بین شعرا آمده‌اند. شاید هم حق داشته باشند. آنها هم دوست دارند از این جلسات با رهبر داشته باشند و البته کمتر از شعرا دارند.

 یک نفر سلام کرد و دست آقا را گرفت و گفت: دستتان را بدهید؛ از طرف خیلی‌ها مأموریت دارم ببوسمش! در خیلی از دیدارها وقتی کسی می‌خواهد دست آقا را ببوسد، ایشان دستشان را با‌ظرافت کمی عقب می‌کشند. در همین جلسه هم دو سه نفری را دیدم که همین‌طور نتوانستند دست ایشان را ببوسند.

 قزوه یک نفر را معرفی کرد: فلانی از شیراز. آن بنده‌خدا هم کتاب‌هایش را داد و سلام کرد. آقا با لبخند گفتند: از معدن لب لعل و حُسن آمدید؟

 یک شاعر همدانی نشست. سلام کرد و بعد از گفتن سلام، یک دو‌بیتی خواند: بیرقی دوخته‌ام نذر اباالفضل کنم ...

زرنگی کرد. لابد می‌دانست موقع شعرخوانی نوبتی به او نمی‌رسد.

جوانی هم از آقا انگشترشان را خواست، آقا به‌شوخی (شاید هم جدی) و خنده گفتند: اگر بخواهم به هرکسی که از من انگشتر می‌خواهد یکی بدهم، باید انگشتر‌سازی باز‌کنم!

راستش قبلاً با خودم فکر می‌کردم روزی در موقعیتی یک قلم از ایشان یادگار بگیرم، اما حالا فکر می‌کنم خوب است آنهایی که رهبر انقلاب را دوست دارند، چشم از وسایل شخصی ایشان -چفیه و انگشتر و عبا- بپوشند.

 جوان قدبلند بود و کمی سبزه. جلو آمد و بر خلاف همه که به احترام آقا روبوسی نمی‌کنند، صورت رهبر را بوسید. قزوه او را معرفی کرد: عزیز مهدی از هند. معلوم شد این خلاف عادت از یک غیر هم‌وطن سر زده. آقا حال پدر عزیز را پرسیدند (که گویا سال گذشته در این محفل حاضر بوده) و جوان سلام پدرش را ابلاغ کرد.

 از همه دلچسب‌تر این مجلس، مجتبی رحماندوست بود؛ یک دست و یک پایش سمتی می‌رود که جمعیت و ازدحام می‌کشد، یک دست و پای دیگرش که هنوز در اراده‌اش مانده، می‌رود سمت آقا؛ دلش هم.

وقتی رسید جلوی ایشان رهبر انقلاب دست چپشان را بلند کردند برای نوازش صورت رحماندوست. بعد رحماندوست سرش را خم کرد سمت دست راست آقا و گفت: اگر اجازه بدهید این دستتان را ببوسم. بعضی ها دست مجروح آقا را بیشتر دوست دارند.

جوانی پاکتی دربسته داد و گفت: اگر می‌شود این نامه را شخصاً مفتوح کنید. آقا نامه را دادند دست یکی از همراهان و گفتند: این را خودم ببینم.

حرف چطور از دُرّ و صدف افتاد بین آقا و کسی، نمی‌دانم، اما متوجه شدم ایشان دارند توضیح می‌دهند: این اشتباه مصطلح شده که دُرّ از دل صدف برمی‌آید، دُر مال بیابان‌های نجف است. داخل دل صدف، مروارید پیدا می‌شود.

یک نفر بلند اذان گفت و فهمیدیم زمان چه زود گذشته و در گرمای تابستانه این رمضان اولین روزی است که افطار انتظار ما را کشید نه ما انتظار افطار را. آقا تکبیر گفتند و شعرا قامت بستند: «الله اکبر». بعد از نماز اول آقا بلند شدند ایستادند. همه نشسته بودیم و فقط آقا و کاج‌های حیاط ایستاده بودند؛ ما به عادت، کاجها به غریزه و آقا به نافله. نماز دوم را هم خواندیم و دیگر بیشتر مهمانها مسیر و برنامه را بلد بودند. همه بلند شده بودیم و آماده رفتن سر سفره. ما ایستاده بودیم مثل کاجها و آقا نشسته بودند؛ ما به عادت، کاجها به غریزه و آقا به نافله...

موقع بالارفتن از پله‌ها آقا به سبزواری گفتند: یک نفر باید شما را بغل کند تا کنار سفره. یکی دو نفر اعلام آمادگی کردند برای این کار. سبزواری چیزی گفت که نشنیدم. آقا به آن یکی دو نفر گفتند: خودش قبول نمی‌کند، حتی اگر شما آماده باشید. به هرحال بعضی‌ها سبزواری را کمک می‌کردند. یکی‌شان می‌گفت: من دارم حمیدداری می‌کنم! با همین ترفند حمیدداری هم سر سفره‌ی افطار نشست؛ درست روبه‌روی آقا.

پیش از این‌که آقا بروند سرِ سفره، اول به خانم‌ها سرزدند و سلام و علیک کردند. طبق معمول هم ابراز ارادت خانم‌ها به‌راه بود و البته گله‌گذاری از این‌که کمتر از آقایان هستند و باید بیشتر به آنها توجه بشود در این جلسه و .... یکی‌شان کاغذی داد به آقا و گفت بعد از این‌که خواندید، پاره کنید بریزید دور! یکی دیگر هم چفیه را برای پسرش طلب کرد که البته آقا قبلاً آن را به دیگری داده بودند.

موقع رفتن برای همه‌شان دعای عافیت و عاقبت‌بخیری کردند.

این بار سر سفره‌ی افطار، از هر زمانی به آقا نزدیک‌تر بودم. خوب نگاه کردم ببینم جلوی ایشان چیزی هست که جلوی ما نباشد؛ برنج، مرغ، نان سنگک، پنیر، شکر، قند، خرما، حلوا، سبزی، چای، آب، نمک. نه! همه چیزمان سر سفره با ایشان یکی بود. آقا با یک دست، آرام و با طمأنینه غذا می‌خوردند. ما دو دستی و البته کمی باعجله. بعضی عجله می‌کردند تا قبل از بلندشدن ایشان خودشان را به هوای آزاد برسانند برای استنشاق هوای پردود! بعضی هم مثل من عجله می‌کردند، چون وسط غذاخوردن باید یادداشت هم می‌نوشتم. وزیر ارشاد اما طبق معمول آرام بود. شاید آرام از این‌که بار مسئولیت را تا چند روز دیگر زمین می‌گذارد.

خوراک آقا به نیمه نرسیده بود که اطرافیان باب حرف‌زدن را باز‌کردند. در این چند ساله ندیده‌ام رهبر انقلاب راحت غذایشان را بخورند.

بعد از غذا آقا بلند شدند و با خوش‌و‌بش از پله‌ها بالا رفتند. بین راه امیری اسفندقه و حمیدرضا برقعی را بوسیدند، همین‌طور جعفریان را. به شهرام شکیبا هم گفتند که برنامه‌اش را از تلویزیون گاهی می‌بینند. محسن مؤمنی را هم بالای پله‌ها دیدند: به‌به آقای مومنی! کجا بودید ندیدمتان؟ مؤمنی جواب داد: زیر سایه‌ی شما بودیم همین‌جا.

قبل از این‌که آقا وارد جلسه بشوند، کسی را نشانشان دادند و گفتند پسر آقای سبزواری است. آقا صحبت‌هایی با او کردند و در آخر هم گفتند: «ما جلسات زیادی منزل جناب سبزواری رفتیم.»

بعد وارد جلسه شدند و شعرا برای بار دوم همه به احترام ایشان بلند شدند و صلوات فرستادند. با جاگیر شدن هرکسی روی صندلی خودش، قاری شروع کرد به تلاوت و مثل همه‌ی جلسات دیگر، بعد از تلاوت مورد لطف رهبر قرار گرفت.

یا رب از سرمستی غفلت به هوش آور مرا

از شراب معرفت چون خُم به جوش آور مرا

قزوه از آقا اجازه گرفت و با غزلی از مرحوم قهرمان با این مطلع، جلسه را آغاز کرد. قزوه که می‌خواند، رهبر لابه‌لای شعر آرام می‌گفتند: خدا بیامرزد.

بعد قزوه یادی کرد از خلیل عمرانی، شاهرخ اورامی، حبیب‌الله معلمی و مرحوم قهرمان که در یک سال گذشته از دنیا رفتند. همین‌طور از همه‌ی گذشتگان دور و نزدیک. یاد کرد از احمد عزیزی و علی معلم که هر دو بیمار هستند. شروع جلسه را هم سپرد به آقای سبزواری و شعرش که بزرگ جمع بود:

مگو که کشتی از این موج بر کران نرود