خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
۶:۲۶
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
چهارشنبه
۳ مهر
۱۳۹۲
۲۰:۳۰:۰۰
منبع:
خبرگزاری دانشجو
کد خبر:
466898

وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!

گفت، بهشت زهرا بفرمایید. گفتم: شهیدان زنده اند؟ با تعجب پرسید: «یعنی چه! معلومه که زنده اند، بر منکرش لعنت» گفتم: «پس لطفا وصل کنید قطعه 23!

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‏بیت(ع) ـ ابنا ـ جنگ عرصه ای خشن و نامهربان است که کمتر کسی را حتی به واژه آن متمایل می کند، اما دفاع مقدس ما با حضور انسان های خداباوری که با اعتقاد راهی جهاد شده بودند رنگی به خود گرفت که این رزم را از همه جنگ های دیگر متمایز می کرد. آدم هایی که در عین دلاوری با ظرافتی خاص و دقیق مایه آرامش و گرمی جمع خود بودند و به همه یاد دادند «به هم نخندیم بلکه با هم بخندیم.»

خاطراتی که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست. روایت هایی کوتاه از لحظات شیرین و دلنشین رزمندگانی که سال ها برای دین و عزت و شرف خود جنگیدند و حتی یک وجب از خاک شان را به کسی ندادند.

اخوی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .

نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش

گفتم: تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.

اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!

بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...

با همون لهجه اصفهانیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!

برگه من زخمی شده بعد از دایر شدن مجتمع های آموزشی رزمندگان در جبهه، اوقات فراغت از جنگ را به تحصیل می پرداختیم. یکی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زیر سایه درختی جمع کردند. بعد از توزیع ورقه های امتحانی مشغول نوشتن شدیم. خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع کرده بودند. یک خمپاره در چند متریمان به زمین خورد .همه بدون توج ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. یک ترکش افتاد روی ورقه دوست بغل دستیم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: برگه من زخمی شده باید تا فردا به او مرخصی بدهی!

لطفا وصل کنید قطعه 23!

پیرمردی گوشی را برداشت و بعد از یکی دو تا سرفه گفت: بهشت زهرا بفرمائید.

راستش من کار دیگری داشتم و قصدم هم اذیت کردن نبود، اما نمی دانم چی شد که یک دفعه یاد خوشمزگی بچه های جبهه افتادم و با خود گفتم بگذار یه خورده سر به سر پیرمرد بگذارم. این بود که تا گفت: بهشت زهرا بفرمایید.

گفتم: شهیدان زنده اند؟

با تعجب پرسید: «یعنی چه! معلومه که زنده اند، بر منکرش لعنت»

گفتم: «پس لطفا وصل کنید قطعه بیست و سه!»

گفت : چی؟

ترسیدم بهم بد و بیراه بگوید که گوشی را گذاشتم زمین و گفتم ما نبودیم !!!!

.................پایان پیام/ 218