به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ خبرنگار وبگاه شمس توس مینویسد: اولین بار که دیدمش روز اختتامیه یازدهمین جشنواره بینالمللی فرهنگی و هنری امام رضا(ع) بود. در جمع میهمانان خارجی نشسته بود. محجوب و ساکت. چشم دوخته بر سن و مراسم اختتامیه!
آن روز در آن همهمه مراسم جشنواره و فوج خبرنگارانی که هر کدام میخواستند گزارش و مصاحبه خود را تهیه کنند، روز مناسبی برای گرفتن یک مصاحبه صمیمانه و شاید طولانی نبود؛ آخر وقت کم بود و سؤالات من زیاد!
دو روز بعد از مراسم اختتامیه به هتلی که در آن اقامت داشت رفتم، میدانستم بعد از ظهر امروز پرواز دارد و به کشورش بر میگردد، وارد هتل که شدم سراغش را از پذیرش گرفتم. آقایی که در سمت پذیرش هتل پشت پیشخوان نشسته بود، خبر خوبی نداد: «با گروه میهمانان خارجی بیرون رفتهاند و احتمالاً تا زمان ناهار بر نمیگردند».
باید منتظر می ماندم. دوست نداشتم این مصاحبه را از دست بدهم. آن قدر داستان زندگیاش برایم جالب بود که حاضر بودم برای دانستنش ساعتها منتظر بمانم....
با مترجمش تماس گرفتم و برای گرفتن مصاحبه با او هماهنگ کردم. قرار شد بعد از آمدن به هتل و صرف ناهار در لابی هتل الغدیر مشهد مصاحبهام را بگیرم....
در حالی که روی صندلی نشسته بودم و پلکهایم به خاطر خواب آلودگی کمی سنگین شده بودند، از دور دیدم که میآید، خودش بود، ساده و صمیمی، با آن چهره اروپایی که داد میزد اهل اینجا نیست. محجوب و سر به زیر با لبخندی بر لب. آرام کنارم نشست و گفت که آماده مصاحبه است.
با او خوش و بشی کردم به زبان خودم! و مترجم که این میان حرفهایمان را ترجمه میکرد...
*اول کمی از خودتان بگویید؟
-لین سرنا گوییب، اهل کانادا هستم. ساکن شهر اتاوا. قبلا کاتولیک بودم و معلم یک مدرسه در شهر خودمان.
*اول کاتولیک بودید، چه شد که مسلمان شدید؟
-من همیشه از خداوند علم و دانش میخواستم و این خواسته را در دعاهایم مدام تکرار میکردم، تا اینکه روزی شخصی کتابی به من داد، آن کتاب قرآن بود، آن موقع هیچ شناختی از قرآن نداشتم، اما در آن جمله ای دیدم که آغازگر تحولی عظیم برایم بود، آن جمله این بود: «این کتابی است که در آن علم و دانش است برای خردمندان».
*و بعد مسلمان شدید؟
-بله، قرآن را کامل خواندم و با اندیشه و تفکری که بر روی آیاتش کردم، آن را راهنمای درستی برای زندگی کردن یافتم و تصمیم گرفتم که پیرو قرآن باشم و در نتیجه اسلام آوردم.
*من شنیده ام که شما درحال حاضر شیعه هستید، چه شد که مذهب شیعه را انتخاب کردید؟
-بله، من شیعه هستم اما در آغاز نبودم، آن هم به دلیل این که همسرم فردی مراکشی و اهل سنت بود و در ابتدای اسلام آوردنم سنی مذهب بودم، ولی بعد به واسطه شغلی که داشتم با مذهب شیعه آشنا شدم و در نهایت بعد از خواندن چند کتاب و تفکر درباره آنها، به انتخاب خودم شیعه شدم. البته شیعه شدنم هم برای خودش داستانی دارد.
*چه داستانی؟
-پس از اسلام آوردنم، در مدرسهای اسلامی در کانادا معلم بودم و کار اصلیام هم تعریف کردن داستانهای مختلف از زندگی پیامبران و انسانهای بزرگ دینی بود. درباره زندگی پیامبر اسلام(ص) هم داستانهای آموزنده فراوانی در کتابهای متعدد دیده بودم و همانها را برای بچهها تعریف میکردم، به جز زندگی پیامبر اسلام درباره خلفای چهارگانه، نیز داستانهای متعددی در کتب اهل سنت دیده بودم که البته درباره حضرت علی(ع) داستانها کمتر و منابع محدودتری وجود داشت و من مجبور بودم برای پیداکردن منابع موثق همه جا را بگردم.
آن موقع شیخی یمنی بود که کتابها و منابع اسلامی را به من معرفی میکرد و من با کمک او داستانهای اسلامی را برای بچههای مدرسه تهیه میکردم، بعد از مدتی آن مرد بزرگ از دنیا رفت و کار من خیلی سخت شد، دیگر به هیچ منبع موثقی برای دریافت کتابهای اسلامی دسترسی نداشتم و بچههای مدرسه هر روز از من سراغ داستانهای تازه را می گرفتند، تصمیم گرفتم خودم به دنبال کتاب همه جا را بگردم.
روزی به کتاب فروشی محلی کوچکی در اتاوا رفتم و از صاحب آن سراغ کتابهای اسلامی را گرفتم، او به من گفت اکثر منابعی که دارد منابع شیعی است، آن موقع من هیچ آشنایی با شیعه نداشتم و برای اولین بار بود که اسم شیعه را می شنیدم، مشتاقانه یکی از همان کتابها را گرفتم و به خانه آمدم، خوب یادم می آید که کتاب را به پسر 5سالهام دادم تا بخواند، خودم هم آن کتاب را خواندم و باید بگویم خواندن همان کتاب مقدمهای شد برای شیعه شدنم.
*چه کتابی بود؟ یعنی با خواندن آن کتاب تصمیم گرفتید شیعه شوید؟
-کتابی بود درباره حوادث کربلا و خواندن آن کتاب مقدمهای شد برای علاقهمندی من به فرزندان پیامبر اسلام و مذهب شیعه و پیگیری بیشتر برای آشنایی با این مذهب، بعد از خواندن آن کتاب دوباره به همان کتاب فروشی رفتم و سراغ منابع بیشتری از شیعه را گرفتم و در نهایت با خواندن کتابی با نام «آنگاه که هدایت شدم» از یک نویسنده تونسی که داستان زندگی خودش را نوشته بود و چگونه مسلمان شدن و شیعه شدنش را توضیح داده بود، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم شیعه شوم.
*حالا که حرف از پسرتان شد کمی از او بگویید؟
-پسر من یکی از بزرگترین موهبتهایی است که پروردگار متعال پس از 17 سال او را به من داد. من او را عاشقانه از خدا خواستم و وقتی که صاحب فرزند شدم نامش را «محمد مهدی» گذاشتم. مهدی نام منجی شیعیان است و انگار شیعه بودن در تقدیر پسرم نوشته شده بود، البته شیعه شدنش هرگز تحمیلی نبود، من این انتخاب را به عهده خودش گذاشتم، روزی از من پرسید: مذهب من چیست؟من از او پرسیدم: دوست داری روز قیامت در صف یاران علی(ع) باشی؟ او پس از کمی فکر کردن گفت: بله، مهدی خودش شیعه بودن را برگزید.
*چطور با جشنواره امام رضا(ع) آشنا شدید و متوجه شدید که در ایران چنین جشنوارهای برگزار میشود؟
-همیشه از خداوند میخواستم تا به حرم اهل بیت بروم و این یکی از بزرگترین آرزوهایم بود، درست در ماه رمضان بود که مدیر همان مدرسهای که در آن درس میدادم به من پیشنهادی داد. او گفت: تو که کارت قصهگویی است، چرا در فستیوال قصهگویی که در ایران برگزار میشود، شرکت نمیکنی؟ من هیچ چیز از فستیوال قصهگویی ایران نمیدانستم و علاقهمند شدم تا بدانم این فستیوال برای چه برگزار میشود و چگونه است و بعد از تحقیق درباره آن فهمیدم که یک فستیوال مذهبی است با نام امام رضا(ع)، با تحقیقاتی که کرده بودم فهمیدم حرم یکی از اهل بیت هم در ایران وجود دارد و همه اینها انگیزهای شد برای شرکت من در فستیوال، چرا که هم میتوانستم توانایی های خودم را در آن محک بزنم و هم به زیارت یکی از فرزندان رسول خدا بروم، چیزی که همیشه آرزو داشتم.
*تا قبل از شرکت در جشنواره امام رضا(ع) چقدر امام هشتم شیعیان را میشناختید؟
-متأسفانه اصلاً نمیشناختم، دلیلش هم آن است که در اروپا منابع کتب شیعی بسیار کم و محدود است و همان مقدار هم که پیدا میشود به زبانهای فرانسوی یا زبانی غیر از انگلیسی است که امکان استفاده از آنها برای همگان وجود ندارد، چرا که نیاز به ترجمه دارد، به همین خاطر من تا آن موقع هیچ کتابی درباره زندگی امام رضا(ع) و شخصیت بزرگوار ایشان نخوانده بودم و هیچ شناختی درباره ایشان نداشتم.
*پس در واقع با جشنواره امام رضا(ع) با این امام بزرگوار آشنا شدید؟
-بله، دقیقاً همین طور است. من برای شرکت در جشنواره قصهگویی رضوی به دنبال احادیث و زندگی نامه امام رضا(ع) رفتم تا بتوانم برای جشنواره یک قصه آموزنده و جذاب پیدا کنم و به همین سبب با امام هشتم بیشتر آشنا شدم و به این خاطر خدا را شکر می کنم که به بهانه جشنواره امام رضا(ع) توانستم ائمه اطهار را بیشتر بشناسم.
*شما ساکن غرب هستید و از ایران بسیار دور، قبل از ورود به این کشور چه تصویری از آن و مردمانش داشتید؟
-تا قبل از ورودم به ایران مثل خیلی از مردم کشورهای غربی، نظر خیلی خوبی درباره ایران و ایرانی نداشتم، با وجود آنکه خودم مسلمان بودم، اما به خاطر تبلیغات منفی و اخبار تحریف شدهای که در اروپا از ایرانیان شنیده بودم کمی ترس از آمدن داشتم، مخصوصاً آنکه هر کس که مرا میدید و میفهمید که میخواهم به ایران بیایم، به من میگفت تو دیوانهای که میخواهی به ایران بروی! اما من به عشق زیارت حرم فرزند رسول خدا و شناخت بیشتر امام شیعیان تمام ترسها را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم که به ایران بیایم و در جشنواره قصهگویی رضوی شرکت کنم.
*با این اوصاف وقتی به ایران آمدید چه احساسی داشتید؟ آیا تصویری که از ایران دیدید، همانی بود که انتظار داشتید؟
-من به کشورهای مختلفی سفر کردهام و سرزمینهای مختلفی را دیدهام، اما سفر به ایران برایم بسیار خاص و ویژه بود، مردم ایران بسیار با محبت و دست و دلباز هستند. پس از ورود به ایران از قزوین به اصفهان آمدم، چون جشنواره قصهگویی رضوی در اصفهان برگزار میشد. پس از ورود به اصفهان، آن قدر از دیدن این شهر به وجد آمده بودم و آن قدر این شهر زیبا و توریستی به نظرم آمد که همان جا با همسرم تماس گرفتم و گفتم که دوست دارم در همین شهر برای همیشه زندگی کنم! اصفهان واقعاً شهر زیبایی بود، با دیدنیهای سنتی و تاریخی فراوان و آدمهایی که خیلی خوب از ما استقبال کردند. در کل تصویر ذهنی که از مردم ایران داشتم را خیلی عوض کرد. ایران کشوری بود امن با مردمانی مسلمان و مهربان.
*پس تا آن زمان ایران را با اصفهان شناختید و بعد از اتمام جشنواره قصهگویی به مشهد آمدید، درست است؟
-بله، به قول خودتان اصفهان نصف جهان است! از آنجا هم به همراه سایر میهمانان خارجی به مشهد آمدم.
*از اولین باری که به حرم امام رضا(ع) رفتید، بگویید؟
-تا قبل از ورود ب