خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۳
۱۸:۱۵
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
پنجشنبه
۱۲ دی
۱۳۹۲
۲۰:۳۰:۰۰
منبع:
حقیقت محض
کد خبر:
491779

ماجرای رزمنده‌ هندی که دو سال به عشق دیدار امام(ره) جنگید

به عکس امام روی پس‌زمینه‌ گوشیش نگاه می‌کرد و باز هم اشک می‌ریخت. وقتی گریه‌هاش تموم شد و کمی آروم گرفت ازم پرسید: راستی این دعوای ایران، قضیه‌ش چیه؟

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا ـ «اصغر مانجی» یکی از مسلمانان شیعه‌ هندی‌تبار است که به شوق دیدار امام خمینی (ره) عازم ایران می‌شود و ۲ سال در جبهه‌های جنگ تحمیلی مبارزه می‌کند.

وبلاگ حقیقت محض نوشت: نگاهی انداخت به قاب عکس بزرگ وسط اتاق پذیرایی‌ و با چشمانی پر از اشک رو به من گفت: "عاشقش بودم؛ دیوانه‌وار؛ نمی‌فهمیدم زن و زندگی یعنی چی؛ زنم رو با یک بچه 2 ساله و یک بچه توی شکمش رها کردم و به امید دیدن محبوبم دل به سفر سپردم؛ وقتی رسیدم ایران، راهنماییم کردن که اگر می‌خوای معشوقت رو ببینی باید بری جماران".

اصغر واقعاً شیفته‌ امام بود؛ این رو می‌شد از گوشه گوشه‌ زندگیش فهمید؛ حتی روزی که قرار بود رئیس‌جمهور کشور کنیا، از کلکسیون تمبر و سکه‌اش بازدید کند،‌ تی‌شرتی پوشید با عکس امام خمینی(ره) تا به رئیس‌جمهور کشور خودش هم نشان دهد که شیفته‌ امام خمینی (ره) هست؛ برایم شنیدن این خاطرات از یک مسلمان شیعه‌ی خوجه (اصالتاً هندی‌تبار) متولدشده در کنیا، خیلی شیرین بود؛ ساکت ماندم و فقط گوش دادم.

"رسیدم جماران؛ اما راهم نمی‌دادن؛ چند روز اونجا موندم و موفق نشدم امام رو ببینم؛ محافظین می‌ترسیدن اجازه بدهند یک خارجی مشکوک مثل من به دیدن امام بره؛ حق هم داشتن."

یکی‌شون در پاسخ ادعای من که گفتم من عاشق امام هستم بهم گفت: اگر تو عاشق امام هستی، امام الان زائر نمی‌خواد، مجاهد می‌خواد.

این حرف تکونم داد؛ همین برام کافی بود؛ خیلی نگذشت که من توی جبهه بودم؛ 2 سال تمام؛ بله درست شنیدی؛ من 2 سال تمام توی جبهه برای ایران جنگیدم؛ خاطرات زیادی از جنگ دارم؛ حتی زخمی هم شدم؛ در تمام این 2 سال خانواده‌ام از من بی‌خبر بودن.

بالاخره بعد از 2 سال جنگیدن، یک بار قرار شد کل لشکر ما خدمت امام برسند؛ این بهترین فرصت بود؛ من هم خودم رو رسوندم تهران و همراه بقیه وارد حسینیه جماران شدم و بالأخره امام رو دیدم؛ دیدن امام انگار بار سنگینی رو از دوشم برداشت؛ همین که دیدمش دلم آروم گرفت و خیلی زود به کنیا برگشتم».

اربعین زمستان سال 1388 بود و من مهمان مجلس عزای خوجه‌ها در نایروبی پایتخت کنیا بودم و بعد از عزاداری، همراه اصغر به منزلش رفته بودم؛ اصغر مرد محکمی بود؛ نه از اون هندی‌هایی که آماده‌اند با هر تحریکی گریه کنند؛ اما حالا داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت.

به عکس امام روی پس‌زمینه‌ گوشیش نگاه می‌کرد و باز هم اشک می‌ریخت. وقتی گریه‌هاش تموم شد و کمی آروم گرفت ازم پرسید: راستی این دعوای ایران، قضیه‌ش چیه؟

سکوت کردم؛ حرفی برای گفتن نداشتم. نمی‌تونستم به اصغر عزیز بگم که مجاهدت‌های بزرگ‌مردانی مثل تو، داره پامال امیال برخی خواص جماران‌نشین میشه؛ نمی‌تونستم بگم که عزتی که هنوز توی رگ‌های شیعه در سراسر دنیا می‌جوشه، توی ایرانی که روزی مهد عزت بوده، داره فدای لذت میشه.

نمی‌تونستم بگم که روزی مجبور خواهم بود، برای یادآوری وظیفه‌ی تاریخی ملتم، از اصغر مانجی براشون بگم، تا شاید کمی دل‌هامون تکون بخوره و بفهمیم که عزت ما در گرو دیدار با هیئت پارلمانی اروپا نیست، در حفظ کردن امثال اصغر مانجی‌هاست...

...............پایان پیام/ 218