خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۴:۱۶
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
جمعه
۱۱ بهمن
۱۳۹۲
۲۰:۳۰:۰۰
منبع:
rafighdoost.com
کد خبر:
501927

جزئیات لحظه به لحظه ورود امام از زبان محسن رفیقدوست

شیرین ترین جمله ای که من از امام شنیدم در خیابان یاد آوران-شهید رجایی- فعلی است که آن زمان منطقه ای بسیار محروم بود. وقتی امام انجاها را با آن محرومیت دیدند رو به سید احمد آقا کردند و گفتند: ببین احمد، من با این مردم کار دارم.»

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا ـ  محسن رفیقدوست در وبسایت شخصی خود، جزییات لحظه به لحظه ورود امام را منتشر کرد:

بزرگان شورای انقلاب خبر دادند که امام دوازده بهمن به میهن باز خواهند گشت و در جلسات شورای انقلاب، بازرگان با بختیار برای تحویل فرودگاه مهرآباد و هرچه بهتر برگزار کردن مراسم استقبال رایزنی هایی کرده بود. روز دهم، رفتیم و تریمینال یک فرودگاه مهر آباد را تحویل گرفتیم. با شهید محمد بروجردی قرار گذاشتیم که تا زمان آمدن امام به جز بچه های انقلابی، کسی به فرودگاه مهرآباد نیاید. شهید بروجردی هم عده ای از بچه ها را برده بود، در پشت بام شیروانی و نگهبانی گذاشته بود تا مشکلی پیش نیاید.

بزرگان شورای انقلاب خبر دادند که امام دوازده بهمن به میهن باز خواهند گشت و در جلسات شورای انقلاب، بازرگان با بختیار برای تحویل فرودگاه مهرآباد و هرچه بهتر برگزار کردن مراسم استقبال رایزنی هایی کرده بود. روز دهم، رفتیم و تریمینال یک فرودگاه مهر آباد را تحویل گرفتیم. با شهید محمد بروجردی قرار گذاشتیم که تا زمان آمدن امام به جز بچه های انقلابی، کسی به فرودگاه مهرآباد نیاید. شهید بروجردی هم عده ای از بچه ها را برده بود، در پشت بام شیروانی و نگهبانی گذاشته بود تا مشکلی پیش نیاید.

امام اعلام کرده بودند که از فرودگاه به بهشت زهرا خواهند رفت. ما هم انتظامات را به دو دسته تقسیم کرده بودیم که دسته ی اول انتظامات داخل بهشت زهرا و دسته ی دوم مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا را به عهده گرفته بودند. فرماندهی دسته ی اول با مرحوم شهید حاج صادق اسلامی و فرماندهی دسته ی دوم با آقای احمد توکلی بود و من به عنوان مسئول تدارکات، موظف بودم 75 هزار بازوبند انتظامات تهیه کنم. برای این کار با چند نفری از افراد که می توانستند این اقلام را درست بکنند تماس گرفتم تا اینکه چند نفر پیراهن دوز و مهر زن را به مدرسه ی رفاه آوردیم و پارچه و نوار به اندازه ی کافی در اختیار آنها گذاشتیم و درواقع به هر زحمتی که شده، اقلام و اتیکت های لازم را فراهم آوردیم. با این حال سیر قضایا طوری پیش رفت که همه چیز از دست انتظامات خارج شد و انتظامات اصلا مفهومی نداشت. مسئولان شاخه ها، بازوبندها را یازدهم بهمن تحویل گرفته، میان افراد توزیع کردند و ما توانستیم انتظامات سازمان یافته ای را شکل دهیم؛ البته چنان که گفته شد خود مردم انتظامات را برعهده گرفتند و نیاز چندانی به انتظامات سازمان داده شهده ی ما احساس نشد.

شب یازدهم بهمن بچه های اسکورت به منزل ما آمدند، ولی چون منزل ما گنجایش آنها را نداشت به خانه ی باجناقم در خیابان هفده شهریور رفتیم و شب را در آنجا گذراندیم. شهید محمد بروجردی رئیس اسکورت با افرادش آنجا بودند. آن شب، یک شب رویایی بود. هیچ کس تا صبح نخوابید و همه بیدار بودیم. چون فردا قرار بود مرجعمان، امام (ره) تشریف فرما شوند. فکر کنم در همه ی کشور کمتر کسی بود که آن شب خواب به چشمش بیاید. ما، در خانه ی باجناقم، مدام در حال نماز و نیایش بودیم و با خدایمان راز و نیاز می کردیم تا اینکه صبح موعود فرا رسید.

صبح زود از خواب برخواستم و ماشین بلیزر را روشن کردم و پس از خواندن «آیه الکرسی» و «وان یکاد» به سوی فرودگاه به راه افتادم. ساعت 6 به فرودگاه رسیدم. هنوز کسی نیامده بود، ولی دیدم که دو نفر پاسبان از نیروهای خودمان دم در فرودگاه ایستاده اند که آنها را مرخص کردم. چون قرار نبود آن روز کسی در آن مکان باشد. چون برای استقبال کنندگان کارت فرستاده بودیم و قرار نبود هرکسی به داخل فرودگاه راه داده شود، نیروها را دم در متمرکز کردیم. ما فرودگاه را سامان داده بودیم که کم کم مهمانهایمان هم آمدند.

روز 12 بهمن هواپیمای حامل حضرت امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. قبل از اینکه امام از داخل ترمینال بیرون بیاید، دیدم که مجاهدین خلق در میان روحانیون ایستاده اند، به همین دلیل روی پله ها رفتم و گفتم: صف اول باید روحانیون باشند. برای اینکه کارم را تکمیل کنم رفتم دست اسقف مانوکیان، خلیفه ی ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول آوردم و به این ترتیب، مجاهدین خلقی ها و منافقین به صفوف دوم و سوم رفتند.

ازدحام جمعیت به گونه ای بود که مدام افراد غش می کردند و می افتادند. از افرادی که غش کرد؛ شاه حسینی از اعضای جبهه ی ملی بود. (مسئول بازار جبهه ی ملی) شلوغی به حدی بود که نه توقف امام در آن مکان کوچک میسربود و نه امکان اینکه امام را از این مکان بیرون ببریم وجود داشت. چون مردم بیرون می آمدند و نمی گداشتند امام سوار ماشین که دم در پار شده بود شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتم امام را دوباره به باند ببریم. تا بعد ماشین را به سوی باند بیاوریم و امام همانجا سوار شوند. امام به سوی باند بازگشتند و چند دقیقه صحبت کردند و بعد فرمودند: «وعده ی ما بهشت زهرا» من هم پریدم ماشین را کنار باند آوردم. همان زمان که من ماشین (بلیزر) را می آوردم دیدم که امام و حاج سید احمد آقا سوار یک بنز شدند که مال نیروهای هوایی بود. بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم که آقا شما قرار است در این ماشین بنشینید. آقا فرمودند: «چه ضرورتی دارد؟» عرض کردم که این ماشین کوتاه است و جمعیت زیاد. بنابراین ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته ایم که مردم بتوانند شما را ببینند...

ما پیوسته اخبار مربوط به فرود هواپیما را از برج مراقبت می گرفتیم و با آنها در ارتباط کامل بودیم. وقتی که هواپیما به زمین نشست ابتدا قرار نبود. کسی به روی باند برود و فقط آقای مطهری رفتند و با ایشان هم (امام) پایین آمدند. بعد از آن امام به سالن کوچکی که در چند متری محوطه ی باند بود و ما آن را به زور نگه داشته بودیم، تشریف آوردند. ازدحام جمعیت به گونه ای بود که مدام افراد غش می کردند و می افتادند. از افرادی که غش کرد؛ شاه حسینی از اعضای جبهه ی ملی بود. (مسئول بازار جبهه ی ملی) شلوغی به حدی بود که نه توقف امام در آن مکان کوچک میسربود و نه امکان اینکه امام را از این مکان بیرون ببریم وجود داشت. چون مردم بیرون می آمدند و نمی گداشتند امام سوار ماشین که دم در پار شده بود شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتم امام را دوباره به باند ببریم. تا بعد ماشین را به سوی باند بیاوریم و امام همانجا سوار شوند. امام به سوی باند بازگشتند و چند دقیقه صحبت کردند و بعد فرمودند: «وعده ی ما بهشت زهرا» من هم پریدم ماشین را کنار باند آوردم. همان زمان که من ماشین (بلیزر) را می آوردم دیدم که امام و حاج سید احمد آقا سوار یک بنز شدند که مال نیروهای هوایی بود. بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم که آقا شما قرار است در این ماشین بنشینید. آقا فرمودند: «چه ضرورتی دارد؟» عرض کردم که این ماشین کوتاه است و جمعیت زیاد. بنابراین ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته ایم که مردم بتوانند شما را ببینند. در همین هنگام شهید عرقی به کمکم آمدند و به امام گفتند: آقا شما تشریف بیاورید عقب این ماشین بلیزر سوار شوید؛ بنابراین امام از آن ماشین پیاده شدند و در ماشین ما نشستند.

ما قرار گذاشته بودیم در ماشین بلیزر، آیت الله مطهری در صندلی عقب کنار امام بنشیند. هاشم صباغیان هم بیسیم به دست پشت سر امام بنشیند تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری وقتی که امام سوار ماشین شدند گفتند که نمی آیم و سوار نشدند و خودشان به بهشت زهرا رفتند، ولی آقای هاشم صبغیان عقب بلیزر نشسته بود. وقتی که آقا خواست سوار شود من گفتم که آقا عقب بلیزر سوار شوید. که امام فرمودند که من می خواهم جلو بنشینم. دم در ماشین، امام رو به من کردند و با اشاره به صباغیان گفتند: «به جز احمد و من کس دیگری در این ماشین نباشد» آقای صباغیان گفتند که من ماموریت دارم اما امام قبول نکردند و بلاخره فرمودند که پیاده شوید و آقای صباغیان پیاده شدند.بعد از آنکه امام همراه احمد آقا سوار ماشین شدند به طرف بهشت زهرا به راه افتادیم. گروه اسکورت، آن چنان که سازماندهی کرده بودیم، در دو طرف ماشین قرار گرفتند و من در وسط آنها بودم. این گروه اسکورت تا دم فرودگاه کارشان طبق برنامه بود، ولی همین که به خارج از فرودگاه رسیدیم همه چیز به هم خورد. چون مردم ماشین امام را احاطه کرده بودند. بدین ترتیب اگر اسکورت ها هم بودند دیگر فایده ای نداشت.

اولین جایی که ماشین توقف کرد در میدان فرودگاه بود. مسیر باند تا میدان فرودگاه را که دویست متر بیشتر نبود به دلیل ازدحام مردم به زحمت طی کردیم. همین که در میدان متوقف شدم فهمیدم که اگر لحظه ای در حرکت تردید کنم اصلا نمی توانم امام را به بهشت زهرا برسانم. چون هرآن ازدحام جمعیت بیشتر می شد؛ بنابراین تصمیم گرفتم به هیچ وجه توقف نکنم و هرگونه توقف اجباری را بشکنم و به راه خود ادامه دهم. در طول مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا امام آرام در ماشین نشسته بود، در حالی که لبخند محبت آمیز بر روی لبانشان بود و مدادم به احساسات مردم با لبخند و تکان دادن دست پاسخ می دادند. در بعضی از مسیرها، امام اسم مسیر یا مکان خاصی را می پرسیدند و من جواب می دادم و...

اولین جایی که ماشین توقف کرد در میدان فرودگاه بود. مسیر باند تا میدان فرودگاه را که دویست متر بیشتر نبود به دلیل ازدحام مردم به زحمت طی کردیم. همین که در میدان متوقف شدم فهمیدم که اگر لحظه ای در حرکت تردید کنم اصلا نمی توانم امام را به بهشت زهرا برسانم. چون هرآن ازدحام جمعیت بیشتر می شد؛ بنابراین تصمیم گرفتم به هیچ وجه توقف نکنم و هرگونه توقف اجباری را بشکنم و به راه خود ادامه دهم.

در طول مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا امام آرام در ماشین نشسته بود، در حالی که لبخند محبت آمیز بر روی لبانشان بود و مدادم به احساسات مردم با لبخند و تکان دادن دست پاسخ می دادند. در بعضی از مسیرها، امام اسم مسیر یا مکان خاصی را می پرسیدند و من جواب می دادم. اولین جایی که امام پرسیدند میدان انقلاب بود که فرمودند اینجا کجاست و من گفتم که میدان انقلاب در حالی که قبل از آن، به آن میدان، 24 اسفند می گفتند. وقتی که به دانشگاه تهران نزدیک شدم جمعیت متراکم بود و ازدحامشان بیشتر. حضرت امام آنجا هم پرسیدند: «اینجا کجاست؟» و من گفتم که دانشگاه تهران است. ایشان فرمودند: «مگر قرار نیست ما برویم دانشگاه و پایان تحصن علما را اعلام کنیم؟» من گفتم که اکثر علما به فر.دگاه آمده بودند؛ گذشته از این، نمی شود توقف کرد و باید حرکت کنیم و ایشان موافقت کردند.

در جلوی دانشگاه تهران تراکم جمعیت به حدی بود که اصلا ماشین روی دست مردم بود و در اثر فشار مردم چپ و راست می رفت، ولی همین که یک لحظه احساس کردم ماشین از دست مردم رها شد، پدال گاز را گرفتم و حرکت کردم و به خیابان امیریه پیچیدم. یکی از نک