خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
۰:۳۸
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
پنجشنبه
۲۰ فروردین
۱۳۹۴
۷:۵۶:۳۸
منبع:
اختصاصی ابنا
کد خبر:
682226

«چمچه مار» شهید شد مثل شیر...

«چمچه مار» و ۶ شهید مدافع حرم امروز در قم تشییع می‌شوند + عکس

شهر مقدس قم و حرم مطهر حضرت معصومه(س) امروز میزبان ۷ شهید مدافع حرم است.

آآ

به گزارش خبرگزاری اهل‌بیت (ع) ـ ابنا ـ پیکر ۷ تن از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) امروز ـ پنج شنبه ۲۰ فروردین ماه ـ در شهر مقدس قم تشییع می‌شود.

تشییع این شهدا از ساعت ۱۶ از مسجد امام حسن عسکری(ع) به سمت حرم حضرت معصومه(ع) شروع می‌شود و پس از انتقال به بهشت معصومه(س) در قطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپرده می‌شوند.

این شهدا که از اهالی منطقه پاراچنار پاکستان بودند، به نام‌های «طاهر حسین»، «جمیل حسین»، «جاوید حسین»، «باقر حسین»، «سید رضی شاه»، «قادر علی» و «قابل حسین» هستند.

با شروع حملات گروه‌های تکفیری به حرم حضرت زینب(س) شیعیانی از کشورهای مختلف جهان برای دفاع از این بارگاه به سوریه شتافتند که بخشی از نیرو‌ها از اتباع کشور پاکستان بودند، تیپ زینبیون را در این کشور تشکیل دادند.

شهر قم پیش از این هم شاهد تشییع ده‌ها تن از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که این شهدا با حضور پرشور اقشار مختلف مردم قم در این شهر تشییع شدند.

یکی از شهدایی که امروز تشییع می‌شود، شهید «جمیل حسین» معروف به «چمچه مار» است که پیش از این دلاوری‌های زیادی را در منطقه پاراچنار پاکستان نشان داد و در ‌‌نهایت در حین دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.

«چَمچه مار»

سهیل کریمی از مستندسازان برجسته ایران است. او چندین سفر به پاکستان، سوریه، افغانستان و کشورهای مختلف داشته و با حضور در میان مردمان این کشور‌ها مستندهای زیادی با محوریت اقوام و جبهه مقاومت اسلامی ساخته است.

 یکی از دوستان پاراچناری او با نام «چمچه مار» چند روز پیش در سوریه به شهادت رسید و قرار است امروز در حرم مطهر حضرت معصومه(س) تشییع شود.

سهیل کریمی در یادداشتی کوتاه در صفحه اجتماعی خود وصفی درباره روزهای رزم و صلابت او به زبان نزدیک به محاوره نوشته است که در ادامه می‌خوانید:

غیور راست مى‌گفت. تو تموم مدتى که رو یال کوه و در پناه خاک‌ریز و کانال کم‌عمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور مى‌رفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچک‌ترین ترسى از تیر خصم، راه مى‌رفت و مواضع دشمن رو برانداز مى کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین چمچه مار.

بهش می‌گفتند چَمچَه مار. خیلى زمخت بود و عبوس. لااقل تو اولین دیدارمون این جور مى‌نمود. بالاى کوه هاى خِیواص. در مجاورت روستاى تازه آزادشدهٔ شلوزان. در شرقی‌ترین نقطهٔ منطقهٔ پاراچنار پاکستان و کمى قبل از مرز افغانستان. برعکس همهٔ پشتون‌های شیعهٔ پاراچنار، دستار طالبى سرش بود و نه کلاه چترالى. صورتش هم صاف بود از تیغ اصلاح. یه شاخه گل داودى زرد رنگ هم گذاشته بود روى گوش سمت راستش. نمى دونم چرا. و همین من رو گول زد.

وقتى دوربین رو سمتش آوردم با غیظ و به پشتون گفت نگیر. از من تصویر نگیر! اصلاً باهاش بحث نکردم. اصرار به تصویر گرفتن هم نداشتم.

تازه ناهار خورده بودیم. پایین کوه و تو مسجد حضرت زهرا شلوزان. البته من نخوردم. مزاجم با آب پاراچنار سازگار نبود. کم می‌خوردم و هر چیزى رو هم نمی‌خوردم. حالا اینجا سفرهٔ نون و پنیر و چاى پهن کرده بودند. دقیقاً تو خط مقدم جبهه و کمى عقب‌تر از یال کوه مشرف به مواضع طالبان. چمچه مار همین‌طور که داشت لقمهٔ درشتى واسه خودش می‌گرفت رو به بقیه به من اشاره کرد و گفت؛ خارجیه؟ هلال آقا گفت؛ ایرانیه! گل از گل چمچه مار شکفت. لقمه تو دهنش تمام قد در مقابلم ایستاد. به زور سر سفره نشوند و برام یه لقمهٔ نون و پنیر گرفت. به پشتون گفت چرا پس نمى‌گى ایرانى هستى؟! لب خندى شیرین تحویلش دادم. گفت دوربینت رو روشن کن و دنبالم بیا.

از یه خاک‌ریز کم‌عرض و کم‌عمق به سنگرى بردمون که از دریچه‌اش موضع طالبان تو تیررسمون بود. گفت اون جا رو بگیر. بعد نشست پشت تیربار و یه باکس تیر رو تو سرشون خالى کرد. ول وله اى اون ور راه افتاد. گفت دوربینت رو بذار کنار و بیا اینجا. دوربین رو دادم به اسد على و گفتم لنزش رو بگیر طرف ما. هنوز نمى‌دونستم چه‌کار داره. رو به هلال آقا گفت: مى‌خوام این جوون ایرانى دِین ش رو به دین ش ادا کنه! بعد تیربار رو سپرد به من.

سنگر اصلى طالبان پاکستانی رو دقیق نشون‌ام داد. بعد گفت امون شون رو بِبُر. بسم اللهى گفتم و تموم قطار توى باکس رو ریختم سرشون. یکى که با دوربین اون ور رو زیر نظر داشت داد می‌زد خورد خورد! حالا دیگه نفهمیدم اغراق می‌کرد یا خواست مهمون نوازى رو در حق من تموم کرده باشه! تو مسیر برگشت از این سنگر هم، طالبان لطف ما رو بى پاسخ نذاشتند و اگر اقدام سریع و به جاى چمچه مار نبود و هُل دادن من روى زمین، لحظه آب کش مى شدم. شاخه گل داودى از لاى لاله ى گوشش به زمین افتاده بود. اون رو برداشتم و وقتى به سمت من مى چرخید به طرفش بردم. خنده شیرینى رو لبش نشست و به فارسى گفت: دوستى! بعد دست رو شونه من گذاشت و فشرد.

 لاغر بود و قد بلند. ابهتى خاص داشت. یه جورایى من رو یاد حاج احمد متوسلیان مینداخت. با همون صلابت فرماندهى. از هم راه دیگه مون غیور پرسیدم چرا بهش مى‌گید چمچه مار؟ غیور همون جور که شیفته، قد و بالاى چمچه مار رو تماشا مى‌کرد گفت: مثل مار کبرا می‌مونه. با همین هیبت میره تو مواضع طالبان و چند روزى باهاشون سر می‌کنه، تو جلسات شون شرکت می‌کنه. نظر میده و نظر مى‌گیره. بدون اینکه کوچک‌ترین شکى از شیعه و پاراچنارى بودنش ایجاد کنه. بعد خیلى خون سرد میاد این ور و عملیات بچه‌ها رو فرماندهى می‌کنه. به همین راحتى. نه پنهون شدنى، نه استتارى، نه حتا خم شدنى. مثل یه مار کبرا. مثل چمچه مار.

غیور راست می‌گفت. تو تموم مدتى که رو یال کوه و در پناه خاک‌ریز و کانال کم‌عمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور مى‌رفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچک‌ترین ترسى از تیر خصم، راه مى‌رفت و مواضع دشمن رو برانداز می‌کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین چمچه مار.

و امروز صبح غیورحسین برام پیغام فرستاد: چمچه مار رو یادت می‌اد؟ سر ارتفاعات خِیواص؟ دیروز تو سوریه شهید شد. مثل شیر…

.........................
پایان پیام/ ۲۶۸