خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳
۱۵:۰۶
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
دوشنبه
۱۹ تیر
۱۳۹۶
۸:۰۹:۰۰
منبع:
ابنا
کد خبر:
722522

خاطره؛

نوجوانی که سردار سلیمانی را فریب داد!

در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم. این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ دلم می‌خواست حاج قاسم می‌فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است وگرنه شانزده سال سن کمی نیست. دلم می‌خواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم ...

آآ

خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا / سرویس صفحات فرهنگی:

کانال تلگرامی Khamenei_Book بخشی از کتاب "آن بیست و سه نفر" نوشته «احمد یوسف‌زاده» را منتشر کرده است. «آن بیست و سه نفر» کتابی است که مورد تمجید رهبر معظم انقلاب قرار گرفته و ایشان خواندن آن را توصیه کرده‌اند.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را برعهده داشت، دستور داده بود همه نیرو‌ها روی زمین فوتبال جمع شوند... قاسم میان نیرو‌ها قدم می‌زد و یک به یک آن‌ها را برانداز می‌کرد. او آمده بود نیرو‌ها را غربال کند. کوچک‌تر‌ها از غربال او فرو می‌افتادند.

فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و اضطراب در من بالاتر می‌رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم. این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ دلم می‌خواست حاج قاسم می‌فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است وگرنه شانزده سال سن کمی نیست. دلم می‌خواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم: «آقای محترم! شما اصلا می‌دونید من دو ماه جبهه دارم؟...»، اما جرأت نداشتم.

با خودم فکر می‌کردم کاش ریش داشتم. به کنار دستی‌ام که هم ریش داشت و هم سبیل غبطه می‌خوردم! لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود... باید صورت لعنتی‌ام را به سمتی دیگر می‌چرخاندم که حاج قاسم نبیندش. اما قدم چه؟ یک سر و گردن پایین‌تر بودم؛ درست مثل دندانه شکسته شانه‌ای میان صفی از دندانه‌های سالم. باید برای آن دندانه شکسته فکری می‌کردم.

در ادامه این بخش آمده است: سخت بود، اما روی زانوهایم کمی بلند شدم؛ نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده‌ام و نه آنقدر که ببیند نشسته‌ام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم‌خیز. از کوله‌پشتی‌ام برای رسیدن به مطلوب که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را همان سمتی می‌گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمتی مخالف نگاه حاج قاسم می‌چرخاندم. کلاه آهنی هم بی‌تأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. تک‌سایز است. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم.

با اجرای این نقشه هم مشکل قدم و هم مشکل بی‌ریشی‌ام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه می‌داد در ایستگاه راه‌آهن پا روی پله‌های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.

................
پایان پیام/ 313