به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ جمعی از بسیجیان و کارمندان مجمع جهانی اهلبیت(ع) به همراه فرمانده پایگاه بسیج اهلبیت(ع)، به منزل چند تن از خانوادههای شهدا رفتند و از ایثار و رشادت شهدا و صبر و بصیرت خانواده های معزز این عزیزان تجلیل کردند.
پرسنل مجمع جهانی اهل بیت(ع) در منزل خانواده حجت الاسلام و المسلمین «غلامحسین حقانی» از شهدای هفتم تیر حضور پیدا کردند و از مقام این شهید تجلیل به عمل آوردند.
در این دیدار خانم «معصومه نعیمی» همسر بزرگوار شهید والامقام حجتالاسلام والمسلمین غلامحسین حقانی، درباره ویژگیهای ایشان گفت که با مقداری تلخیص در پی میآید:
*خواستگاری و ازدواج
قبل از اینکه آقای حقانی به خواستگاری من بیاید، خواب دیدم که یک نفر به من گفت: «شخصی که به خواستگاری تو آمد را رد نکن، چون نوکر امام زمان(عج) است.» من از خواب بیدار شدم. از مادرم که سواد نداشت، پرسیدم: کسی که نوکر امام زمان(عج) باشد چه کسی است؟ وی پاسخ داد: «پسر عمهات که در قم درس میخواند، لباس امام زمان(عج) بر تن دارد.» هر چند با آقای حقانی فامیل بودیم اما ایشان را ندیده بودم. ایام گذشت تا سال 1340، خانواده عمهام به دیدن ما آمدند و ایشان هم حضور داشت. ما یک اتاق بیشتر نداشتیم. از مادر پرسیدم: فلانی کیست؟ مادرم گفت: «این همان است که در قم درس میخواند.» هفت روز دیگر به خواستگاری من آمدند. آقای حقانی از من سوالاتی درباره اصول دین و مدرسه پرسید و بعد از تأیید، گفت: «من طلبهام و چیزی ندارم. مبارز هستم و ممکن است من را بگیرند و بکشند. ممکن است چند ماه در خانه نباشم و تنها زندگی کنی. اگر میتوانی این شرائط را تحمل کنی با من ازدواج کن.» من هم سکوت کردم و چیزی نگفتم. چون در خواب آن جمله را شنیده بودم، با خودم گفتم که حتماً چیزی هست و باید با ایشان زندگی کنم. ایشان نوکر امام زمان(عج) و من هم به نوکر امام زمان(عج) خدمت میکنم.
زندگی را که شروع کردیم ایشان میرفت و من نمیگفتم چرا میروی؟ کجا میروی؟ با خودم میگفتم: وظیفه من بچهداری و خانهداری است. وقتی آقای حقانی به خانه میآمد خانه گلستان بود، آن قدر مهربان و خوب بود و احترام میگذاشت که نمیتوانم خوبیهای ایشان را بگویم.
خدا کمک میکرد و لطف خدا شامل حال ما بود. من هم کارهای خانه را انجام میدادم و زندگی را میچرخاندم. ایشان به خانه میآمد و میگفت: من هر کاری میکنم، ثوابها را به تو هم میدهند.
*خصوصیات اخلاقی
آقای حقانی به خوبی درس میخواند، به خانه که میآمد مطالعه میکرد و درسش یک دقیقه عقب نمیماند. صبح زود من را صدا نمیزد، به درس میرفت، برمیگشت و با هم صبحانه میخوریم. همه اعضای خانواده، باید با هم سر سفره غذا میخوردیم. ایشان میگفت تا خانم نیاید من دست به غذا نمیزنم.
یک بار ما را به مشهد برد. به بچه ها گفت: «از این به بعد من مامان شما هستم و ایشان بابای شما است. هر چه کاری با مامان دارید به من بگویید، مامان شما نباید در سفر کار کند.» بچهها خندیدند که چه چور به شما مامان بگوییم.
با بستگان و فامیل، رفت و آمد و صله رحم میکرد. امر به معروف و نهی از منکر و تذکر میداد. برادرم آستین کوتاه میپوشید لذا برخی از بستگان به وی ایراد میگفتند. وی گفت: «جوان است و عیبی ندارد. نگویید چرا آستین کوتاه میپوشی.»
هر وقت پدرم به قم میآمد سفارش ایشان را به من میکرد و میگفت نمیدانی چه شخصیتی است.
آقای حقانی خوش اخلاق، با گذشت و مهربان بود. حتی اگر کسی وی را فحش میداد، خوب برخورد میکرد و اساساً قضیه را فراموش میکرد؛ خیلی باگذشت و مهربان بود. در زندگی مشترک یک بار تند نشد؛ اگر حق با ایشان هم بود باز هم تندی نمیکرد.
ایشان یک شب به خانه آمد و گفت: من هیچ پولی ندارم. آن زمان تازه ازدواج کرده بودیم و بچه هم نداشتیم. به من گفت که برو و از عمهات یک تومن قرض بگیر تا نان بخریم. من گفتم: «من نان نمیخواهم و گرسنه نیستم.» دید حریف من نمیشود، برای مطالعه کتابی برداشت و دید یک دسته پول لای کتاب است، بلند شد و قبایش را پوشید. گفتم چه شده؟ گفت: خدا رساند. رفت، نان و کباب گرفت و به خانه آورد. ایشان گفت: «پولِ لای کتاب متعلق به پدرم است. پدرم پول را به من داد تا قسط مجلۀ مکتب تشیع را بدهم. این پول را برداشتم و اگر پولی به دستم آمد، جای آن میگذارم.»
برخی اوقات چیزی نداشتیم و مادر و بستگان از وضعیت ما خبر نداشتند. به آنها میگفتم: خیلی خوب هستیم. همیشه در خانه ما باز بود و با حضور ایشان بدون مهمان نبودیم.
کارهای خیر انجام میداد. پدرم فوت کرد و ایشان سه تن از خواهران من و خواهران خودش را شوهر داد. طلبهای به خانه ما آمد و به آقای حقانی گفت: من پول ندارم. آقای حقانی به ایشان گفت: «فرش خانه ما را بردار و بفروش.» ما فرش را تازه خریده بودیم. به خانه آمدم و از ایشان پرسیدم: فرش خانه کو؟ قضیه را تعریف کرد و گفت: در راه خدا دادم، خدا میرساند و فرش دیگری میخریم. فردای آن روز یک فرش کهنۀ سوراخدار خرید و گفت فرش، فرش است. چه فرقی دارد؟ حل مشکل اقتصادی آن طلبه مهمتر بود.
*سفر به کشور یمن
آقای حقانی به کشورهای خارج سفر میکرد، یک بار به سختی و با کمترین بودجه به کشور یمن رفت. ایشان خدمت امام رفت و از فعالیتهای خود در این کشور گزارش داد. حضرت امام اظهار رضایت کرد و کار ایشان را خیلی تأیید کرد. آقای حقانی از اظهار رضایت امام خوشحال بود.
در حال برگشت همراهان وی گفته بودند، برویم و چیزی بخریم. اما آقای حقانی اجازه نداده بود و گفته بود: پول بیت المال است و نباید چیزی خریده شود.
*در بندر عباس
زمانی که حاج آقا امام جمعه بندر عباس بود من مدتی میرفتم، چند روز میماندم و برمیگشتم. روزی که آیتالله مطهری به شهادت رسید من در بندر عباس بودم.
در بندر عباس هم منافقین و ضد انقلاب وجود داشتند. در یکی از اتاقها نشسته بودم که از پنجره کوکتل مولوتف انداختند، سریع از اتاق بیرون رفتم و اتاق آتش گرفت. ایشان گفت: اگر دیر جنبیده بودی، بلایی سرت میآمد. گفتم: نصیب من شهادت نیست. ایشان گفت: «شما باید بمانی، بچهها را بزرگ کنی و به ثمر برسانی.» شب شهادت که میخواست به نشست حزب برود، سفارس من را به بچهها کرد و گفت: «بچهها، مراقب مادرتان باشیم. مادرتان خیلی برای من زحمت کشید و سختی زیادی کشیده است.» وداع کرد، رفت و من نفهمیدم که وداع میکند و دیگر نیامد.
آقای حقانی امام جمعه بندر عباس بود. آقایان بهشتی، هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی ما را دعوت کرده بودند. خانم بهشتی به من گفت: «حاج خانم اگر آقای حقانی رأی آورد باید به تهران بیایی.» من بچۀ تهران بودم اما در قم زندگی کرده بودم و تهران را دوست نداشتم. من به ایشان گفتم: این سخن را به آقای حقانی میرسانم. به آقای حقانی گفتم و ایشان گفت: خانم بهشتی حرف خوبی زده است، خیلی خوب است و باید به تهران برویم.
*دوران نمایندگی مجلس
زمانی که ایشان نماینده مجلس شد، من به تهران علاقه نداشتم، با گریه رفتیم و خیلی سختی کشیدیم. در تهران که آقای حقانی نماینده مجلس بود خانه نداشتیم و در ابتدا در خانه افراد مختلف میهمان میشدیم.
چند ماه در اتاق باشگاه معلمان تهران که رختشویخانه بود، مینشستیم. آنجا را صاف کرده و پرده زده بودند و ما نمیدانستیم که رختشویخانه است. دم در خانههای مصادرهای میرفتیم اما میگفت: خانم، من نمیدانم این خانه را با چه پولی ساختهاند و احتیاط میکرد. بالاخره شهید رحیمی به ایشان گفت: در خیابان ایران، خانمم خانهای را نپسندید، شاید خانم شما بپسندد. رفتیم و من گفتم: همین جا خوب است چون بچههای به مدرسه رفاه میروند.
ما در زندگی چیزی نداشتیم، یک بار آقای حقانی گفت: «آدم آن قدر داشته باشد که دل نبندد و بگذارد و برود.» ما یک پیک نیک داشتیم، روی یک موکت تمیز نشده مینشستیم و کم کم اساس زندگی را از قم به تهران بردیم. آقای حقانی میگفت: «خدا را شکر میکنم که اگر نباشم بچههای من مدرسه خوب میروند.» لذا بعد از شهادت حاج آقا، به خاطر تحصیل بچهها، ده سال در تهران ماندیم بعد به قم مهاجرت کردیم.
*از مجلس حقوق نمیگرفت
خدا شاهد است تا زمانی که آقای حقانی شهید شد، حقوق مجلس را نگرفتیم و با شهریه طلبگی زندگی میکردیم. در زندگی مشترک اخلاقی داشتیم که درباره مادیات هیچ وقت حرف نمیزدیم، داشتیم میخوردیم، نداشتیم نمیخوردیم و نمیگفتیم که نداریم. مشتی زندگی میکرد و این گونه نبود که گدابازی دربیاورد.
بعد از اینکه آقای حقانی نماینده مجلس شد، یکی از بستگان با من جر و بحث کرد که حقوق شما زیاد است! شب آقای حقانی آمد، از ایشان پرسیدم از مجلس چه قدر حقوق میگیری؟ گفت: برای چه؟ چه شده؟ شما که درباره مادیات حرف نمیزدی؟ من گفتم: با یک نفر بحث کردیم میخواهم به وی جواب دهم. آقای حقانی جواب داد: «شش یا هفت نفر از نمایندگان، بنا گذاشتیم از مجلس حقوق نگیریم.» مقام معظم رهبری، خودشان و چند نفر دیگر را نام برد که من فقط نام این دو نفر را در خاطر دارم. بعد شهادت آقای حقانی، حقوق ما را از مجلس وصل کردند.
برخی مسائل را که امروزه درباره مسئولین میشنوم، دود از سرم بلند میشود. شهید قاسم سلیمانی میگفت: «تا شهید نباشی شهید نمیشوی». واقعاً شهید بودند. آقای هاشمی رفسنجانی میگفت: «به مجلس رفتم، دیدم که آقای حقانی بیحال نشسته و نان میخورد؛ گفت، جلسه کمیسیون طول کشید و به ناهار مجلس نرسیدم.» آقای حقانی اغلب در مجلس ناهار نمیخورد و در خانه با هم شام میخوردیم. دیر وقت میآمد، صورت بچهها را در حالی که خواب بودند، میبوسید و صبح زود میرفت تا به مجلس برسد و مجلس از اکثریت نیفتد.
*محضر حضرت امام(ره)
وقتی که خدمت امام رفتیم، غلامحسین دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. قنداق بود که خدمت امام رفتیم، امام غلامحسین را بغل امام کرد. امام فرمود: «از این غلامحسینها دیگر پیدا نمیشود. غلامحسین، غلامحسین بود.» منظور ایشان آقای حقانی بود. امام اذان و اقامه به گوش پسرم خواند و گفت ان شاءالله امیدوارم که این هم مثل پدرش شود.
فرزندم الان پا جای پای پدرش گذاشته است و هر کاری که ایشان انجام میداد پسرم هم انجام میدهد. الحمدلله فرزندان و دامادهای من همه ولایتمدار و خوب هستند. من به فرزندان خود افتخار میکنم. مناعت طبع بالایی دارند و هیچ جا نمیگویند که ما من فرزند فلان شهید هستم.
*وصیتنامه
آقای حقانی قبل از اینکه به یمن برود، وصیتنامهای به من داد و گفت این سفر خطرناک است اگر برگشتم که هیچ، اما اگر برنگشتم وصیتنامه را باز کن. من وصیتنامه را باز نکردم. وقتی که ایشان برگشت، وصیتنامه مدتی دست من بود. چند روز قبل از شهادت، وصیتنامه را خواست و گفت که میخواهم آن را تجدید کنم. وصیتنامه را به ایشان دادم و نمیدانم چه شد ولی به صورت شفاهی به من دو وصیت کرد. یکی اینکه من را در قم دفن کنید و اینکه من را با فلان پیراهن دفن کنید. من خیاطی میکردم و یک پیراهن نو برای ایشان دوختم. نیروهای ساواک به خانه ریختند، و در حالی که پیراهن نو تن ایشان بود، بردند و شکنجه کردند. پیراهن خیلی مچاله و خونی شده بود. یک بار به من گفت: «من با این پیراهن شکنجه شدم، این را بشور، کنار بگذار و اگر مُردم در قبرم بگذار. میخواهم به امام حسین(ع) بگویم، من با این پیراهن شکنجه شدم.» من گفتم: «مگر بنا است شما اول بمیرید؟ ان شاءالله من اول بمیرم.» ایشان گفت: خاطرت جمع باشد، من اول میروم. شما باید بمانید و بچهها را تربیت کنید.
پس از شهادت، پدر آقای حقانی میخواست که پیکر ایشان در تهران دفن شود. من گفتم که ایشان وصیت کرده که در قم دفن شود. من جریان پیراهن را فراموش کرده بودم. آقای حقانی هنوز دفن نشده بود، شب دختر عمهام ایشان را در خواب دید که به خانمم بگو «پیراهن من یادت نرود.» دختر عمهام از من پرسید، قضیه پیراهن آقای حقانی چیست؟ یک دفعه یادم افتاد. صندوق قدیمی داشتیم انگار کسی آن پیراهن را روی لباسها گذاشته بود، آوردم و همراه ایشان دفن کردیم.
ساواک آقای حقانی را به شدت شکنجه میکرد، چند بار ناخنهای وی را کشیدند. آن قدر به وی شلاق زده بودند، که تمام بدنش سوراخ شده بود. از شدت شکنجه چند بار بیهوش شد. حتی یک بار به کما رفته بود و در بیمارستان به هوش آمد.
سه سال در زندان بود، به شدت شکنجه شد اما کسی را لو نداد؛ میگفت خدا کمکم کرد. شهید حقانی یک بار به من گفت که «این انقلاب ، انقلاب امام زمان(عج) است، به مو میرسد اما پاره نمیشود. این را مطمئن باش.»
خدمت رهبر معظم انقلاب رفتیم. ایشان گفتند: «خاطرات شهدا را بگویید و کوتاهی نکنید. از شهدا بگویید تا نسل بعد بدانند اینها چه کسانی بودند.»
......................................
پایان پیام/ 167