خبرگزاری اهل‌بیت(ع) - ابنا

چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳
۱۶:۱۷
در حال بارگذاری؛ صبور باشید
چهارشنبه
۱۸ مهر
۱۴۰۳
۱۴:۱۶:۲۶
منبع:
ابنا
کد خبر:
1493173

روایت ۴ دهه رفاقت و دوستی یک روحانی ایرانی با دبیرکل حزب‌الله لبنان/ روزی که سید حسن نصرالله از امام خمینی(ره) اذن عملیات استشهادی خواست

نماینده مجمع جهانی اهل بیت(ع) در استان خراسان رضوی گفت: اگر من بخواهم سید حسن نصرالله را در چند کلمه خلاصه کنم، می‌گویم: در بحث مبارزه با دشمن و شجاعت، مثل قلب گرمِ یک جوانِ چریک تا بُنِ دندان مسلحی بود که جانش را در راه دوست در طبق اخلاص گذاشته است؛ وقتی صحبت از تدبیر و برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری می‌شود، مثل فکر سرد و آرام یک شطرنج‌باز بود که می‌داند چطور مهره‌ها را بچیند که بیشترین منفعت را به دوست برساند و بیشترین ضربه را به دشمن بزند و دشمن را کیش و مات کند، این هنر سید حسن نصرالله بود.

آآ

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی اهل‌بیت(ع) ـ ابنا ـ حجت الاسلام و المسلمین سید حسن نصرالله ملقب به سید مقاومت سومین دبیرکل جنبش حزب الله لبنان و از بنیانگذاران آن بود. این جنبش در دوران دبیرکلی سید حسن نصرالله بیش از ۳۱ سال به طول انجامید به یک قدرت منطقه ای، تبدیل شد. سید حسن نصرالله، روز جمعه ۶ مهر سال ۱۴۰۳ در پی بمباران منطقه شیعه‌نشین ضاحیه در جنوب بیروت توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.

یکی از شخصیت های ایرانی که سال ها ملازم و همراه این شهید برجسته به شمار می رفت، حجت الاسلام و المسلمین «علیرضا ایمانی مقدم» است. این روحانی جوان ایرانی در ابتدای دهه شصت شمسی برای کمک به مردم لبنان در برابر حمله رژیم صهیونیستی به این کشور رفت و در آنجا برای نخستین بار با شهید سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان، آشنا شد و در ادامه این دوستی و رفاقت به مدت چهار دهه ادامه داشت.

خبرگزاری ابنا با حجت الاسلام و المسلمین «علیرضا ایمانی مقدم» نماینده مجمع جهانی اهل بیت(ع) در استان خراسان رضوی، گفت‌وگویی درباره چهار دهه دوستی ایشان با حجت الاسلام و المسلمین سید حسن نصرالله انجام داده است، که قسمت اول این گفت‌وگو در پی می‌آید:

ابنا: برای مقدمه‌ی صحبت می‌خواستیم داستان آشنایی شما را با سید حسن نصرالله بشنویم، چه زمانی برای اولین بار سید مقاومت را دیدید؟

شهیدِ بزرگوار «سیدحسن نصرالله» در سال ۵۶ یعنی یک سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه استادش، شهید «سیدعباس موسوی» از سوی رژیم بعث عراق، از نجف اشرف اخراج شد.

ایشان به همراه استادش به بعلبک آمد و حوزه‌ی علمیه‌ای را در شهر بعلبک لبنان در استان بقاع تأسیس کردند که به نام حوزه‌ی امام منتظَر(عج) بود تا نسلی جوان، مبارز و مجاهد را تربیت کنند. خودِ سید قبل از این جریانات، عضو مکتب سیاسی «حرکة امل» بود و تجربه‌ی خودش را در محضر استادش «سید عباس» آورد و کار را شروع کردند.

وقتی شهید موسوی و شاگردانش از نجف برگشتند، در آن زمان دو تن از علمای برجسته‌ی لبنان یعنی مرحوم آیت‌الله «سیدمحمدحسین فضل‌الله» و مرحوم آیت‌الله شیخ «محمدمهدی شمس‌الدین»؛ به شهید موسوی توصیه کردند که به بیروت بیایید، مسجد و منبر و محرابی را داشته باشید و برای خودتان آقایی کنید؛ چرا می خواهید به بقاع بروید؟! ولی «سیدعباس» به شاگردانش گفته بود که «می‌خواهم نسل جدید مجاهدین را تربیت کنم».

بعد از اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد و جنگ تحمیلی آغاز گردید، در همان سال‌های اول و دوم جنگ بود که اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد. وقتی اسرائیل نصف لبنان را گرفت و کل جنوب لبنان اشغال شد و حتی دروازه‌ی بیروت هم به دست صهیونیست‌ها گشوده شد و فرودگاه بیروت هم زیر چکمه‌ی آنان سقوط کرد، آن زمان مسئولین عالی‌رتبه‌ی نظامی ایران به خدمت حضرت امام(ره) شرفیاب شدند و گفتند: آقا، اجازه می‌دهید تا ما به مردم مظلوم لبنان و فلسطین کمک کنیم؟ امام فرمودند: کمک واجب است «من أصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم‏»؛ لذا اولین گروه‌ها از ارتش و سپاه به لبنان اعزام شده و مستقر شدند. همین شهید بزرگوار، «سیدحسن نصرالله» به عنوان شاگرد درس «سیدعباس موسوی»، بیشترین کمک فکری را به دوستان ما می‌کرد.




ابتدا باید شرّ صدام را کم کنیم

در آن زمان، هنوز در پادگان «زبدانی» پشت مرز سوریه و لبنان بودیم، اما کم‌کم راه گشوده شد و بچه‌ها وارد بعلبک لبنان شدند، شناسایی کامل شد و برای حمله آماده شدیم. در آن جریان، زنده‌یاد جاوید‌الاثر «حاج‌احمد متوسلیان» گفت: من باید ابتدا به تهران بروم و از امام اذن حمله را بگیرم. من روحانی آن مجموعه بودم و گفتم: سردار، نیازی به اذن نیست، دشمن حمله کرده و ما داریم از خودمان دفاع می‌کنیم «أُذِنَ لِلَّذينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا» (الحج: ۳۹)، این جهاد تدافعی است، نه جهاد ابتدایی که اذن بخواهد. مرحوم حاج احمد گفتند: می‌دانم، اما دلم می‌خواهد که حتماً از امام استیذان و استفتاء کنم. به دمشق آمد، سوار هواپیما شد، به تهران رسید و خدمت امام(ره) شرفیاب شد. وقتی برگشت، شورای فرماندهی که ۵-۶ نفر بودیم را در اتاقی جمع کرد، درب را بست و گفت: وقتی خدمت امام(ره) گزارش دادم، امام فرمود: ۱۶ هزار کیلومترمربع از خاک کشورمان در اشغال بعثی‌ها است، شما می‌خواهید جبهه‌ی جدید باز کنید؟ نه، اجازه نمی‌دهم. حاج‌احمد گفت: من عرض کردم که آقا، ما با اجازه‌ی شما نیرو اعزام کردیم. امام فرموده بودند: درست است، اما شما گفتید که می‌خواهیم به این‌ها کمک کنیم، من هم گفتم که کمک واجب است، ولی الان دارید جبهه‌ی جنگ راه می‌اندازید.

امام(ره) فرمودند که حالا می‌خواهید جبهه‌ی جدیدی هم باز شود و تعدادی شهید نیز از لبنان و سوریه بیاید، لذا امام اجازه ندادند و فرمودند: راه قدس از کربلا می‌گذرد و ما برای نجات مردم مظلوم لبنان و فلسطین ابتدا باید شرّ صدام را از سرِ دو کشور ایران و عراق برطرف کنیم. نیروهای جنگی برگشتند و نوبت کار ما شد که کار فرهنگی بود. من همان زمان با «سیدحسن نصرالله» مشورت کردم، ایشان گفت که تمام کارهای ما با «سیدعباس موسوی» است. به محضر ایشان در مسجد امام علی(ع) در بعلبک آمدم. روز جمعه‌ای بود و گفتم: سید، ما بچه‌های خمینی هستیم که آمده‌ایم تجربه‌ی انقلاب اسلامی‌مان را به شما منتقل کنیم. ابتدا به قصد جنگ آمدیم، اما قضیه عوض شد، الان چه صلاح می‌دانید؟ شهید سید عباس موسوی، دستانش باز کرد و گفت: با تمام اشتیاق از شما استقبال می‌کنم.

خودش برای خطبه‌های نماز جمعه بلند شد و گفت: مردم لبنان، می‌دانید امروز چه کسانی در بین ما نشسته‌اند؟ کسانی که چوب انقلاب را خورده‌اند و انقلاب را با تمام وجودشان لمس کرده‌اند و می‌خواهند به ما آموزش دهند، هر کسی که مایل است بیاید. اولین کسانی که برای حضور در دوره‌های آموزشی ثبت‌نام کردند، شهید «سیدحسن نصرالله»، مرحوم شیخ «محمد خاتون»، «احمد اسماعیل» و «یوسف سبیتی» بودند که همگی شاگردان حلقه‌ی اول درس مرحوم شهید سیدعباس بودند. این داستان آغاز آشنایی ما با شهید سید حسن نصرالله است.

ابنا: این آشنایی و رفاقت چگونه ادامه پیدا کرد؟

وقتی که دوره‌های آموزشی شروع شد، شاید ظرف چند ماه احساس کردیم که ۲۵ هسته‌ی مقاومت قوی در مناطق مختلف لبنان تشکیل شده است. من به تهران آمدم که خدمت حضرت امام(ره) گزارش دهم، امام فرمودند: این‌هایی که آموزش می‌دهید، چه می‌کنند؟ گفتیم: آموزش می‌دهیم و می‌روند تا در جامعه‌ی لبنانی پخش ‌شوند. امام فرمود: نه، کسانی که آموزش می‌‌دهید را ساماندهی و سازماندهی کنید؛ لذا مأموریت بسیج هم به کار ما اضافه شد و در آنجا هم بیشترین کمک را شهید سیدحسن نصرالله کرد که فکر تشکیلاتی خودش را از حرکة امل و از زنده‌یاد امام موسی صدر آموخته بود. سید حسن نصرالله به میدان آمد و به دستور استادش سید عباس موسوی، موظف شد که برای شکل‌دهی به ما کمک کند. تشکیلات حزب الله بدون این‌که عنوان حزب‌الله باشد، شکل گرفت و هنوز پرچم و دفتری نداشت، اما مردم به آنان «امت حزب‌الله» می‌گفتند.

یک شب در خانه داشتم روی کاغذی خط‌خطی می‌کردم و فکر می‌کردم که من هم هنر بلد هستم؛ از آرم سپاه الهام گرفتم و آرم جدیدی را طراحی کردم، به جای آیه‌ی «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ» (الانفال: ۶۰)، آیه «فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ‏» (المائدة: ۵۶) کشیدم. همان زمان ساعت ۱۰:۳۰ شب بود که به منزل شهید سیدعباس موسوی رفتم که بعداً دبیرکل حزب‌الله لبنان شد، اما آن زمان به عنوان امام جمعه‌ی بعلبک بود. وقتی دق‌الباب کردم، نگهبان با آیفون به سید خبر داد، صدای سید می‌آمد و گفت: چند بار به شما گفتم که وقتی او می‌آید، معطل نکنید و فوری راهنمایی کنید که بالا بیاید. بالا رفتم و شهید سید عباس موسوی گفت: چه خبر؟ این موقع شب خواب‌نما شدی؟ گفتم: نه، یک مطلب مهمی را می‌خواهم بگویم. گفت: بفرما، گفتم: تا وارد نشوم که نمی‌گویم. درب را باز کرد و گفت: بفرمایید داخل. نشستم و گفت: بفرما. گفتم: تا پذیرایی نیاوری، نمی‌گویم. خلاصه سید خیلی به ما لطف داشت و پذیرایی آورد و من هم این کاغذ را درآوردم، به محض این‌که چشمش به آرم امروز حزب‌الله افتاد، گریه کرد و خوشحال شد، گفت: الحمدلله ما هم آرم‌دار شدیم، به من الهام شده بود که ما تشکیلاتی پیدا خواهیم کرد. این آغاز فکر تنظیمی و تشکیلاتی حزب‌الله به دستور سید عباس موسوی، با کمک مستقیم و جدی این شهید بزرگوار، سیدحسن نصرالله شد.

سیدحسن نصرالله در سال ۱۹۸۳ که حزب‌الله شکل گرفت، نقشی اساسی در تشکیل حزب‌الله داشت. در ۱۹۸۵ که شورای عالی حزب‌الله تشکیل شد، سیدحسن نصرالله را به عنوان رئیس شورای تنفیذی یعنی مسئول کارهای اجرایی حزب‌الله انتخاب کردند، این شهید در سال ۱۹۸۷ یعنی ۵ سال بعد از تشکیل حزب‌الله، عضو شورای عالی حزب‌الله شد. وقتی «سیدعباس موسوی» به لقاء‌الله پیوست و به آرزوی دیرینه‌اش رسید، شورای عالی حزب الله به اتفاق آراء، سید حسن را به عنوان دبیر کل سوم در حزب‌الله تعیین کرد. در آن زمان، نخست‌وزیر اسبق رژیم صهیونیستی «اسحاق شارون»، صحبت عجیبی کرد. به دوستان ‌گفتم: اگر شارون یک حرف درست در عمرش زده، همین یک کلمه بود که گفت: ما رهبر حزب‌الله را کشتیم، ولی کسی جایگزین او شد که زیرک‌تر، زرنگ‌تر، باهوش‌تر، شجاع‌تر و سلحشورتر است. این ویژگی‌های شهید سید حسن نصرالله بود که دشمن خیلی زود آن را فهمید.

ایجاد اتحاد ملی در لبنان

سیدحسن نصرالله بیش از ۳۱ سال دبیرکل حزب‌الله و سکان‌دار کشتی مقاومت اسلامی در منطقه بود که به بهترین وجه، نقش خودش را ایفا کرد. دوستانی که تاریخ لبنان را مطالعه می‌کنند، می‌دانند که در زمان جناب «سیدعباس موسوی»، این‌قدر زمینه  فراهم نبود که فعالیت‌های جناب سیدحسن نصرالله را انجام دهد؛ یعنی در زمان دبیرکلی سید عباس موسوی، بین مسیحیان و دروزی‌ها، بین شیعه و سنّی و حتی بین شیعیان لبنان نیز درگیری بود، اما وقتی سیدعباس شهید شد؛ سید حسن نصرالله با تدبیر، فکر و برنامه‌ریزی خود توانست تمام این‌ وقایع را جمع کند. او بین دو گروه عظیم از مسیحیان با حزب‌الله ائتلاف درست کرد؛ یکی «سلیمان فرنجیه» رهبر جریان المَرَده که جمع زیادی از مسیحیت شمال هستند، با حزب‌الله ائتلاف کرد، یکی هم «میشل عون» بود. «عون» در آن زمان فرار کرده بود و تحت‌الحفظ در فرانسه بود، اما سیدحسن نصرالله به او چراغ سبز نشان داد و گفت: اگر می‌خواهی بیایی، شرط دارد. وقتی میشل عون از فرانسه به بیروت برگشت، خودِ سید حسن با میشل عون در کلیسای «مار میخائیل» حدفاصل بین بیروت و ضاحیه جلسه گرفتند و ۱۱ بند مهم را امضاء کردند؛ ازجمله اینکه سلاح مقاومت مقدس است. سپس میشل عون توانست به لبنان بیاید و شروع به فعالیت کند، او حزب نارنجی‌ را فعال کرد و رئیس جمهور لبنان شد. این در مورد مسیحیت بود.

درست است که رهبر دروزیان، «ولید جنبلاط» چهره‌ی بسیار منفوری بود، اما بالأخره حزب‌الله توانست دو گروه‌ بزرگ دروزی‌ها را هم با خود ائتلاف دهد که یکی مجموعه‌ی آقای «طلال ارسلان» و یکی هم مجموعه‌ی توحید به رهبری آقای «وئام وهاب» بود که این‌ ائتلاف‌ها، کمر دشمن را شکست. سید حسن نصرالله با تدبیر خود، مجموعه‌ای از دروزیان، مسیحیان و اهل‌سنت را با حزب‌الله ائتلاف داد، یعنی او نه تنها اختلاف شیعیان را برداشت، بلکه اختلاف شیعه و سنی را هم رفع کرد.




به یاد دارم که سید حسن نصرالله در «بنت جبیل» سخنرانی می‌کرد. بعضی از خبرنگاران دور سید آمدند و گفتند: آقای سید حسن نصرالله، بالأخره ما نفهمیدیم که شما رئیس هستید و حرکة‌ امل تابع شما است؟ یا حرکة امل اصل است و شما دنباله‌رو هستید؟ سید گفت: ما اصلاً دو چیز نیستیم، اصلاً حرکة امل و حزب‌الله یکی است؛ لذا با این جواب دندان‌شکن، امید این‌ افراد برای ایجاد تفرقه را برطرف کرد.

اگر من بخواهم سید حسن نصرالله را در چند کلمه خلاصه کنم، می‌گویم: در بحث مبارزه با دشمن و شجاعت، مثل قلب گرمِ یک جوانِ چریک تا بُنِ دندان مسلحی بود که جانش را در راه دوست در طبق اخلاص گذاشته است؛ وقتی صحبت از تدبیر و برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری می‌شود، مثل فکر سرد و آرام یک شطرنج‌باز بود که می‌داند چطور مهره‌ها را بچیند که بیشترین منفعت را به دوست برساند و بیشترین ضربه را به دشمن بزند و دشمن را کیش و مات کند، این هنر سید حسن نصرالله بود. وقتی صحبت از ولایت‌مداری می‌شود، ایشان در اوج بود. ما کمتر کسی را در بین بچه‌های جبهه‌ی مقاومت داریم که تا این حد مثل ایشان و استادش، مطیع محض فرمان ولایت باشد. زمان حضرت امام خمینی(ره) مطیع امام بود و بعد از رحلت حضرت امام نیز مطیع ولایت فقیه ماند. واقعاً سیدحسن نصرالله در ولایت‌مداری بی‌نظیر بود.

اذن عملیات استشهادی سید حسن نصرالله از امام خمینی(ره)

در سال ۶۱ بود که به دمشق آمدم تا به ایران برگردم و چند نیرو را برای آموزش بچه‌های حزب‌الله ببرم. از سیدعباس خداحافظی کردم و وقتی به دمشق رسیدم، گفتند: سیدحسن نصرالله از طرف سیدعباس موسوی آمده و با تو کار دارد. سید حسن نصرالله با ماشین خودش به فرودگاه رسید، گفتم: من که در لبنان بودم، اگر فرمایشی داشتید انجام می‌دادم، چرا به زحمت افتادید؟ گفت: من به دستور استادم آمدم، یک پیام از ایشان برای شما دارم و یک خواهشی هم خودم دارم. گفتم: بفرمایید. گفت: استادم سید عباس موسوی به من فرموده که به شیخ بگو: ما به دنبال کادرسازی هستیم، طلبه‌های ضعیفی را نیاورید که به زبان مسلط نیستند و معلومات اسلامی کاملی ندارند، کسانی را بیاورید که واقعاً از هر جهت فرهیخته باشند که بتوانند کادرسازی کنند. گفت: من هم خواهشی دارم. گفتم: بفرمایید. گفت: خدمت امام خمینی(ره) می‌رسی؟ گفتم: قطعاً خدمت ایشان شرفیاب می‌شوم. گفت: خواهشی دارم که اذنی از امام خمینی(ره) برای من بگیری. ذهنم به سراغ اذن امور حسبیه و مسائل اذن نقل حدیث و امثال این‌ها رفت. گفتم: چه اذنی؟ گفت: اذن یک عملیات استشهادی بگیر که امام خمینی(ره) به منِ حسن نصرالله اجازه دهند که بروم و جانم را فدای اسلام کنم. اگر تو این خوش‌خبری را برای من از ایران آوردی، مواد منفجره به خودم می‌بندم و در میان این صهیونیست‌های از خدا بی‌خبر می‌روم و این‌ها را به جهنم می‌فرستم و خودم به آرزوی دیرینه‌ام می‌رسم.

شهادت سید حسن نصرالله، چیزی نبود که برای ایشان جدید باشد. بیش از چهار دهه است که بنده از نزدیک ایشان را می‌شناسم که جانش را در طبق اخلاص گذاشته بود و به دنبال این سرنوشت محتومش می‌گشت، بنابراین او به آرزوی خودش رسید، اما امت اسلام از وجود نازنین کسی مثل این سید محروم شد. وقتی از ولایت‌مداری می‌گوییم، صرفاً ولایت فقیه نیست؛ بلکه ایشان در ولایت‌مداری دوران غیبت امام معصوم(ع) نیز در اوج بود.

 در اولین کنفرانس انتفاضه که در تهران تشکیل شد و مقام معظم رهبری برای سخنرانی به سالن اجلاس سران تشریف آوردند، سید حسن نصرالله بعد از صحبت رهبری انقلاب و در مقابل دوربین‌های دنیا بلند شد، به وسط آمد و بوسه بر دست جانباز مقام معظم رهبری زد. وقتی برگشت و نشست، بعضی از خبرنگاران آمدند و گفتند که ما اعراب به تو افتخار می‌کردیم، چرا رفتی و دست رهبر ایران را بوسیدی؟ و سعی داشتند با این سؤالات، تخم نفاق را بپاشند. سید حسن نصرالله گفت: می‌دانید چرا دست آقایم را بوسیدم؟ به خاطر این‌که سال گذشته من را مرد شماره یک جهان عرب معرفی کرده بودند، می‌خواستم به دنیا بگویم که من مرید این آقا هستم، اگر به من مرد شماره یک می‌گویید، من مقلد این بزرگوار هستم و من ولایت این آقا را بر گردن دارم. سید حسن نصرالله، بحث ولایت ائمه‌ی هدی(ع) را هم در اوج داشت، نام مقدس سیدالشهداء(ع) که برده می‌شد، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و اظهار ارادت می‌کرد.

هرچه داریم از برکت سیدالشهداء(ع) است

در سفری که به یکی از کشورها داشتم، هدایایی که مردم آن کشور داده بودند را به بیروت آوردم و به سید حسن نصرالله تحویل دادم، وقتی به دفترم برگشتم، شیخی از علمای تراز اول آن کشور با من تماس گرفت و گفت: به این کشور آمدی، چرا نزد ما نیامدی؟ من منتظرت بودم. من عذرخواهی کردم و گفتم: عجله‌ای شد و نشد بیایم. گفت: جریمه‌ات این است که اموالی که مردم این منطقه برای هدیه به سید حسن نصرالله و مقاومت داده‌اند را به معاونم می‌دهم که به بیروت بیاورد، به شرط این‌که یک وقت ملاقات از سید حسن نصرالله برای او بگیری. گفتم: باشد، وقتی تلفن قطع شد، به سید حسن نصرالله پیام دادم، سید گفت: مشکلی نیست، هر روزی که رسیدند خبر بده و من ملاقاتش را درست می‌کنم. روز موعود فرارسید و معاون آن شیخ آمد. ما وقتی وارد دفتر اقامت سیدحسن نصرالله شدیم، خود سید درب را باز کرد و احترام کرد و گفت: ابتدا آن هدایا و اموال را به آنجا تحویل دهید و به اینجا برگردید تا با هم صحبت کنیم. گفتیم: باشد، هدایا را دادیم و خدمت سید حسن نصرالله آمدیم و نشستیم، سید رو به آن مهمان گفت: احوال‌ شیخ چطور است؟ گفت: الحمدلله حال او خوب است، سلام رسانده و این نامه را هم به شما داده است. من نگاه کردم و دیدم که سید حسن نصرالله، نامه را باز کرده و می‌خواند، به چهره‌ی سید نگاه می‌‌کردم و دیدم که سید ابتدا داشت عادی می‌خواند، اواخر نامه یک‌دفعه چنان عصبانی شد و ابروهایش درهم رفت که من نفهمیدم چه شد! نامه را نزد من گذاشت و گفت: ببین چه می‌نویسند! من نامه را باز کردم و دیدم که تمام نامه احترام است؛ نوشته که سید حسن نصرالله، تو مایه‌ی افتخار ما هستی، هزار سال است که علمای اهل‌سنت گفتند: «اللعنة علی الیهود» ولی هیچ کاری نکردند، شما چه کسانی هستید که نه حکومت دارید، نه دولت دارید، نه کشور هستید، بلکه یک حزب هستید، اما حزب پیروِ مکتب امامت و ولایت هستید و توانستید برای اولین بار بینی اسرائیل را بر خاک بمالید، پوزه‌ی او را بر زمین بزنید و هیمنه‌ی اسرائیل را بشکنید؛ سید حسن نصرالله، ما به وجود تو افتخار می‌کنیم. این‌ها را نوشته بود و آخر نامه نوشته بود: بعضی از مردمان این منطقه، هدایایی را آوردند که برای شما بفرستم و روی بعضی برچسب زده بودند: این اموال ما فدای نعلین‌های سید است، اموال ما ارزشی ندارد که این سید مجاهد فی سبیل الله، این‌ها را با دستش بگیرد، اگر سید این‌ها را روی زمین بریزد و با نعلین‌هایش روی این‌ها راه برود، ما راضی هستیم. من از شما خواهش می‌کنم که یک جفت نعلینت را به دست این شیخ بدهی که برای من بیاورد و تا آخر عمرم این‌ها را به چشمانم بکشم و چشمانم پرنور شود.

سید حسن نصرالله به خاطر این حرف ناراحت شد و گفت: نه نعلین‌های سید اینجا کاری کرده و نه عمامه‌ی سید، اشتباه گرفته‌اید؛ چیز دیگری ما را پیروز کرده است. حالا بلند می‌شوم و آن چیزی که باعث پیروزی ما شد را به تو می‌دهم تا به مولانا الشیخ برسانی. من هاج و واج مانده بودم که سید حسن نصرالله چه چیزی می‌خواهد بدهد، مثلاً می‌خواهد یک کلاشینکف بدهد، او که نمی‌تواند در هواپیما ببرد، یا مثلاً می‌خواهد یک جلد نهج‌البلاغه بده، متحیر بودم؛ یک‌دفعه دیدم سید کشوی میزش را باز کرد، سجاده‌ی نمازش را درآورد، مُهر تربت سیدالشهداء(ع) را بیرون آورد و بوسید و روی چشمش گذاشت، در دستمال کاغذی پیچید و به آن معاون داد و گفت: هر چه داریم به برکت امام حسین(ع) داریم. سید کیست، عمامه‌ی سید، نعلین سید چیست؟ اشتباه گرفته‌اید، ما به برکت تاسوعا و عاشورا و عشق ابی‌عبدالله(ع) است که پیروز شدیم. پیروزی ما رهین عشق به مکتب خون‌بار امام حسین(ع) است. یعنی سید حسن نصرالله که می‌توانست در اینجا بیشترین استفاده را برای کسب موقعیت کند، ابداً این کار را نکرد. او فقط مکتب ابی‌عبدالله(ع) را می‌دید و خودش را هیچ نمی‌انگاشت.

فراموش نکرده‌ایم که امام خمینی(ره) وقتی در نجف اشرف بودند، فرمودند: یکی دو نفس دیگر بیشتر از عمرم باقی نمانده، امیدوارم که در بستر مرگ طبیعی نمیرم، زندگی‌ام که به اسلام خدمتی نکرد، شاید مرگم خدمتی بکند. امامی که ما هر چه داریم به برکت نفس‌های قدسی او است، می‌گفتند: زندگی‌ام به اسلام خدمتی نکرد. سیدحسن نصرالله هم این‌طور بود که خودش را هیچ حساب می‌کرد.

.............................

پایان پیام/  ۲۶۸ -  ۳۴۸

اخبار مرتبط