۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۷
مهمانی دادن با اعمال شاقه یا...؟

همانجا سبک جدیدی پیش گرفتم. سعی کردم همیشه سوراخ سنبه های خانه را تمیز نگه دارم و اگر مهمان سرزده نبود، زودتر شروع می کردم به روند تمیزکاری خانه که همه چیز برای دقیقه نود نماند. دیگر اینکه سعی کردم برای مهمان ها چند مدل غذا نپزم و اگر نشد سالاد حتماً سر سفره باشد، حرص و جوش نخورم.

خبر گذاری بین المللی اهل بیت (ع) ابنا- همه می دویدیم. از خود مامان بگیر تا بابا که به خاطر جانبازی اش زود بازنشسته شده بود؛ حتی منو برادرم.
دستورات مادرم آنقدر زیاد بود که چندتا چندتا باهم صادر می شد. خودش از همه هول تر بود. یکهو وسط غذا درست کردن می دوید یک گوشه از خانه را تمیز کند.
من بچه بودم، آنقدر که بشود بهم گفت بچه! نمیدانم دقیقاً چندساله ولی از وقتی یادم می آید منوال همین بود.
همه ی مهمان ها را دوست نداشتم ولی یک خاله داشتم که تهران زندگی می کرد، توی عالم بچگی عاشق دخترش بودم که پنج سال ازم بزرگتر بود. خیلی دختر بود، همه چیزش برای منو دخترخاله ی دیگرم رویایی به حساب می آمد.
هر چیز جدیدی ک توی تهران مد می‌شد از طریق او به ما رسید. 
عاشق وقت هایی بودم که خاله ثریا قرار بود بیاید. ازقضا آن موقع ها مادرم بیشتر هول می کرد، بیشتر همه جا را می سابید، بیشتر می دواندمان.
خاله ثریا آدم حساسی بود، مثلاً وقتی می‌خواست ظرف بشورد، به کثیفی سینک اعتراض می کرد. چون معمولاً یک شب خانه ما می خوابیدند، مادرم همه ی سوراخ سونبه هایی که ممکن بود ببینند را تمیز می کرد.
البته تمیز می کردیم. ولی خودش خیلی خسته می شد. برای همین بعضی وقتها که خاله ثریا از تهران می آمد، مادرم دعوتشان نمی کرد. کسی که از همه بیشتر گر می گرفت، من بودم. اما کم کم احساس کردم حق با اوست. واقعاً به اینکه یک صبح تا شب را هم بدو بدو کنیم و هم حرص و جوش های مادرم را بشنویم می ارزید؟

ازدواج که کردم، خودم هم شدم مثل خاله ثریا. رفتم یک شهر غریب برای زندگی. سال به سال خانه مان مهمان نمی آمد، ته تهش همان پدر و مادرهایمان بودند. 
یکبار یادم نیست مهمانمان که بود، ولی وسط کار و بدو بدو یک لحظه به خودم آمدم. دست و پایم استپ مغزم را اجرا کردند. مغزم یک چیز جدید کشف کرده بود. 
من داشتم تند تند کار می کردم و توی ذهنم همه چیز را مرور می کردم، برای همین یکهو به ذهنم می رسید:« وااای آینه دستشویی را تمیز نکردم!» سالاد را رها می کردم و پارچه به دست می دویدم. یا صدایم بلند می شد و همسرم را صدا می زدم: «بدو بدو!! این واجب تره!» او هم به کمی غر میزد و دستور قبلی را نصفه رها می کرد تا آینه دستشویی را پاک کند.
مغزم جایی استپ داده بود که در جواب پسر کوچولویم گفته بودم:« الان آخه مامان؟ مهمون داریم. نمیشه که همه جا رو بهم بزنی، بدو برو! »
خواسته بود مثل همیشه بهش ظرف و ظروف بدهم تا ادای آشپزی کردن مرا دربیاورد.
یک آن فهمیدم دارم مثل مامان می شوم. فهمیدم شب که مهمان ها برسند، آنقدر خسته ام که حال خوش و بش ندارم.
فهمیدم پسرم یک روز از خودش می پرسد:«به این همه بدو بدو و حرص و جوش خوردن میرزه؟!» 

همانجا سبک جدیدی پیش گرفتم. 
سعی کردم همیشه سوراخ سنبه های خانه را تمیز نگه دارم و اگر مهمان سرزده نبود، زودتر شروع می کردم به روند تمیزکاری خانه که همه چیز برای دقیقه نود نماند.
دیگر اینکه سعی کردم برای مهمان ها چند مدل غذا نپزم و اگر نشد سالاد حتماً سر سفره باشد، حرص و جوش نخورم.
یا اگر بنا به شرایط به جای مرغ و قورمه سبزی جلوی مهمانم لوبیا پلو گذاشتم، باز هم آرام باشم.
و مهمتر از همه، تمام تلاشم را می کردم که هرچه شد بی حوصله نباشم، مثل روزهای عادی رفتار کنم و مهربانی ام ازدست نرود.
دیگر پسرم را مجبور نمی کردم همه ی اسباب بازی هایش را جمع کند، شاید حتی تا موقع ورود مهمان، ردیف ماشین هایش جلوی در چیده شده بود.
چیزی که خوب فهمیدم این بود که من در ذهن اش تأثیر گذارم، همانطور که مادرم در ذهن من. پس مهمتر از یک خانه ی برق انداخته با سفره رنگین، ذهن پسرم و البته خودم بود.
آرامشی که اگر از خودم می گرفتم، معلوم نبود به این زودی ها برگردد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha