۲۴ آذر ۱۴۰۴ - ۱۲:۵۸
دیدار با خورشید پرفروغ

روزی که قرار بود برویم از صبح درحال حاضر شدن بودم. اما تنظیم کرده بودم ساعت سه برسیم آنجا. خانم دل آرا گفته بود از ساعت دو تا سه و نیم درها باز است. من نمی خواستم خیلی با بچه توی صف معطل بمانم. اما کل راه را حرص خوردم. کسی که کارت هایمان دستش بود تماس گرفت و یک سطل آب یخ از پشت تلفن پاشید رویم: «اینجوری که شما می آیید نمیرسید، در رو می بندن.»

خبرگذاری بین المللی اهل بیت(ع) ابنا- همه سر سفره شام بودند و من درحال شیر دادن. خسته بودم و دلم می خواست زودتر رها شوم. 
گوشی را از دم دستم برداشتم و ایتا را باز کردم.
خانم دل آرا پیام داده بود. عجیب بود. چیزی هم که نوشته بود عجیب تر.: «لطفاً پیام منو که دیدید باهام تماس بگیرید. امر خیر و فوری هست.»
تنها ارتباطمان سر پیدا کردن مداح نوجوان پسند بود. 
نمیدانم مسئولیتش دقیقاً چه بود ولی آمار هیئت های بانوان دستش بود.
هیچ چیزی به نظرم نمی رسید. چه امر فوری و خیری با من داشت؟!

بدون معطلی شماره اش را گرفتم. گفت:« سه تا از بچه های فعال هیئتتون رو معرفی کنید برای شرکت تو مراسم بیت رهبری» چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه می گوید.
بعد که فهمیدم، چند ثانیه طول کشید تا این سوال را بپرسم:«خودمونم میتونیم بیاییم یا فقط نوجوونا؟» 
خندید.« بلله. شما هم خادم هستید دیگه.» نمی دانم چطور خداحافظی کردم و رفتم سر سفره. این خبر را به خانواده دادم و اولین واکنش مال مادرم بود. « تو که نمیتونی با بچه بری!»
از همان لحظه گفتم می توانم و توانستم.
مشورت هایم با خانم دل آرا هم سوری بود. اما خب او هم امیدوارم کرد. وقتی پرسیدم:« به نظرتون با نوزاد یه ماهه میشه رفت؟» گفت: «آره به نظرم میتونید. خیلی دیدم که بچه میارن.» 
دوتا از بچه های قدیمی هیئت را خبر کردم و آنها هم پرواز کردند. 

روزی که قرار بود برویم از صبح درحال حاضر شدن بودم. اما تنظیم کرده بودم ساعت سه برسیم آنجا. خانم دل آرا گفته بود از ساعت دو تا سه و نیم درها باز است. من نمی خواستم خیلی با بچه توی صف معطل بمانم. 
اما کل راه را حرص خوردم. کسی که کارت هایمان دستش بود تماس گرفت و یک سطل آب یخ از پشت تلفن پاشید رویم: «اینجوری که شما می آیید نمیرسید، درو می بندن.»
من شماره خانم دل آرا را گرفتم و او دوباره امیدوارم کرد. «امروز شلوغ بود درا رو زودتر باز کردن ولی اشکال نداره، برید می رسید.»
رسیدیم ولی نه به حسینیه اصلی. رفتیم شبستان بالا. خوبی اش این بود که اصلا توی صف نبودیم. هرجا هم که می دیدند یک نوزاد توی بغلم است با سلام و صلوات راهی مان می کردند.
درها تا اذان مغرب باز بود و جمعیت می آمد. دخترم خواب خواب بود. هرقدر هم توی بازرسی ها اینور و آنورش کردند بیدار نشد تا دوتا از آن جیغ های بلندش را نثار کند.
تا اذان مغرب همینطور بیکار نشستیم. بعد نماز مراسم آرام آرام شروع شد.

تنظیم کرده بودم یک جایی بنشینم که هم تکیه دهم و هم سرراه نباشم که موقع آمدن آقا و هجوم جمعیت به سمت نرده ها، زیر دست و پا بمانم.
شاید جزو تک و توک آدمهایی بودم که وقتی آقا آمد همانطور نشسته بودم. می ترسیدم سروکله ی بچه لای جمعیت طوری شود. برایم مهم این بود که در هوایی که آقا تویش نفس می کشد، من هم نفس بکشم. برای همین وقتی آقا آمد همه رفته بودند دم نرده ها و من داشتم نفس می کشیدم. شاید می خواستم اکسیژن آنجا را توی ریه هایم متبرک کنم.
خادم ها موفق شدند جمعیت را بنشانند. آنها که می خواستند تماشا کنند باید صف می گرفتند و از گوشه ی نرده ها یکی یکی برای لحظه ای آقا را ببینند.
مثل ستاره ای توی آسمان شب بود. آنجا رصدخانه بود و ما آدم هایی که برای تماشای ستاره صف گرفته بودیم.
با خودم فکر کردم کمی می نشینم صف خلوت می شود. ولی چند دقیقه بعد، صف به جای کوتاه شدن، دراز شد.
فکر کردم طبیعی است، باز چند دقیقه بعد درست می شود. اما صف همانطور کش می آمد. 

یکی از بچه ها آمد پیشم. گفت: «ازین طرف بروید می توانید آقا را ببینید صف هم نمی خواهد.» جایی را نشان داد کنار صفحه ویدئو پروژکتور. روی سکو. بچه را دادم بغلش و رفتم‌. از آنجایی ک گفت ستاره مان خیلی دور بود. اما همان لحظه ی اول که آقا را دیدم ابهتش به چشمم آمد. ناخودآگاه گفتم:« آخه قربونت برم من» رفتم جلوتر. از آنجا بهتر می شد دید ولی خادم ها نگذاشتند چند لحظه بیشتر بمانم. 
توی چشم هایم یک پوشه ی جدا باز کردم و تصویر ستاره ی مقتدرم را ذخیره کردم. بعد هم گذاشتمش پس زمینه ی ذهنم.
حالا اسم آقا که می آید، هیچ کدام از عکس هایش را یادم نمی آید. فقط تصویری که خودم با چشم هایم گرفته ام توی ذهنم پررنگ می شود. 
این تصویر آرامم می کند. چون مثل یک کوه نشسته بود. فکر کردم آن عصا چه بار سنگینی را طاقت می آورد.
تو فکر کن یک ملت به این کوه تکیه کرده اند و این کوه به آن عصا. همان است که گاهی کم می آورد و همراه آقا نمی آید. همان بود که مداح گفت. موسی بود با عصایش. موسایی که بدون معجزه به دل دریا زده بود.
«دشمن از غیرت ایرانی ما می ترسد
و ز آقای خراسانی ما می ترسد
در دل معرکه موسی شدنش را دیدیم
یک تنه راهی دریا شدنش را دیدیم...»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha