خبرگزاری بینالمللی اهلبیت(ع) ـ ابنا: نماز خواندن بر اعمال آینده و گذشته انسان اثر دارد. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم و سلّم) فرموده اند: «وقت هر نمازی که فرا می رسد فرشته ای به مردم می گوید: ای مردم، برخیزید آن آتش هایی که پشت سر خود روشن کرده اید با نماز خاموش کنید».
بسیاری از کارهای ما به صورت آتشی بر دوش ما انباشته شده است؛ اما احساس نمی کنیم. نماز، هم آتش های گذشته را خاموش می کند و هم نمی گذارد انسان بعدها گرفتار آتش شود. این خاصیت نماز است که هم جلوی بدی ها را می گیرد و هم بدی های گذشته را از بین می برد: «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ».
یکی از شیوه های نهادینه کردن فرهنگ نماز، بیان حکایات آموزنده پیرامون نماز است که به دلیل داستان گونه بودن و رغبت بیشتر نوجوانان و جوانان به خواندن این قبیل مطالب، اثرگذاری زیادی خواهد داشت. بدین منظور در این نوشتار، حکایاتی آموزنده پیرامون آثار نماز که مشتمل بر آثار فردی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نماز می باشد، ارایه می گردد.
۱. آرامش دل و جسم
نیمه های شب بود که اویس پس از یک سجده طولانی سر را به سوی آسمان بلند کرد و ستاره های درخشان را از نظر گذراند. شاید ستاره ها نیز او را می نگریستند و نیایش های او را می ستودند. همه، آوازه او را در عبادت شنیده بودند و می دانستند که هر شب، اویس در دل شب بر می خیزد و با خدای خود راز و نیاز می کند. حتی برخی می گفتند او شب هایی را در حال رکوع به صبح می رساند، ولی این حالت های اویس برای بسیاری از مسلمانان غیرقابل باور بود.
برخی که این خبر را برای دیگران نقل می کردند، با شگفتی آنان رو به رو می شدند. آنان نمی توانستند بپذیرند که کسی تاب و توان این گونه شب زنده داری را داشته باشد. آنان با خود می گفتند: «چگونه برای انسان ممکن است تا صبح، در حال رکوع یا سجده باشد. جسم هر چقدر هم قوی باشد، تاب و توان ندارد و بی شک از پای می افتد»، ولی اویس وقتی این حرف ها را می شنید، لبخند می زد و سخن نمی گفت. اویس یکی از یاران با وفای امام علی علیه السلام بود که بدون آنکه پیامبر خدا را ببیند، به او ایمان آورده بود.
روزی از روزها که اویس قرنی تنها در خانه نشسته بود، صدای در را شنید و برای گشودن در، از جا برخاست. در را که گشود، یکی از مسلمانان بود که تا به حال چندین بار او را دیده بود. اویس او را با خود به درون اتاق برد و در بالای اتاق نشاند. پس از آن، مرد مسلمان سخن را آغاز کرد و گفت: «آیا درست است که می گویند نماز شما تا صبح ادامه دارد؟ اگر چنین است من از شما می پرسم که چرا این همه دشواری بر خود روا می داری؟»
اویس مثل همیشه لبخندی زد و به آرامی به افق نگاه کرد. چه می توانست بگوید. پیدا بود که این مرد حقیقت نماز و عبادت را درک نکرده و حرف های او را نمی فهمد، ولی وقتی دید مرد همچنان در انتظار پاسخ اوست، گفت: «حال عبادت و نماز، وقت راحتی و آسایش من است. ای کاش از ازل تا ابد یک شب بود و من آن شب را در رکوع یا سجده به سر می بردم».
مرد پرسش کننده پس از این پاسخ، نفس راحتی کشید، ولی چیزی نگفت. برخاست و پس از خداحافظی خانه را ترک کرد. از خانه اویس که خارج شد، آرام و زیر لب این آیه را می خواند:
«أَلا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ همانا به یاد خداست که دل آرام می گیرد.» (رعد: ۲۸)
او حالا می دانست که اگر دل آرام بگیرد، جسم نیز به آرامش می رسد. او از این سخن اویس چیزهای بسیاری آموخت. اویس با این حرف خود دریچه ای نو به روی او گشود. آری، سخنان مردان خدا و کسانی که پیوسته در حال نمازند، در دل ها اثر می کند. آنان کسانی هستند که عاقبتی نیک دارند.
همچون اویس که در جنگ صفین در رکاب حضرت علی علیه السلام جنگید و پس از جنگی جانانه در راه خدا به شهادت رسید و آری، نام اویس هرگز از ذهن ها محو نخواهد شد. (۱)
۲. ایجاد امید
جوان در گوشه ای نشست. سر در گریبان خود فرو برد و آرام گریست. منتظر ماند تا مسجد خلوت شود و بعد شاید می خواست بلند بلند بگرید و از خداوند طلب عفو کند. آرام و قرار نداشت. گاهی به آسمان نگاه می کرد و گاه با دست به صورت خود می زد. گویا می خواست خودش را تنبیه کند. جمیعت رفته رفته پراکنده می شدند. شمار اندکی از مردم در گوشه و کنار، به نماز مستحبی و راز و نیاز مشغول بودند.
جوان لحظه ای به پیامبر خدا حضرت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم که در محراب نشسته بود نگاه کرد. گویا از پیامبر شرمنده بود. نگاهش را از او دزدید و چشمان پراشکش را برهم گذاشت و زیر لب ذکر «استغفر اللّه» را زمزمه می کرد. او می دانست که گناه بزرگی مرتکب شده و از آن بیمناک بود که شاید خداوند او را نیامرزد. گاهی هم با لحنی ناامیدانه می گفت: «خدایا مرا ببخش، من گناه بزرگی مرتکب شده ام» و بعد هم سرش را به زیر افکنده و با خود می گفت: «بعید می دانم، بعید می دانم مرا بیامرزی».
حالا دیگر مسجد خلوت شده بود و جوان با صدای بلندتری دعا می کرد. پیامبر خدا که در حال خارج شدن از مسجد بود، صدای جوان را شنید. آرام سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. جوان که از شدت اندوه متوجه پیامبر نشده بود با صدای بلند می گفت: «بعید می دانم مرا بیامرزی. گناه من نابخشودنی است».
پیامبر که این دعای جوان را شنیده بود، بازگشت و به سوی جوان حرکت کرد. به جوان نزدیک شد و دست بر شانه هایش گذاشت. جوان سر از سجده برداشت و با دیدن پیامبر دست و پای خود را گم کرد. چهره غمناک پیامبر او را بیش از پیش هراساند. شاید پیش خود فکر می کرد که پیامبر از گناه او با خبر شده و قصد تنبیه او را دارد.
پس از اندکی که پیامبر در کنار او نشسته بود، سخن آغاز کرد و فرمود: «چرا این قدر نسبت به خدا بی اعتماد هستی؟ از رحمت خدا ناامید مباش.» جوان که سبب حضور پیامبر را دانست آرام گرفت و دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را به زیر افکند و با صدایی که از شدت غم می لرزید گفت: «ای رسول خدا! من پیش و پس از مسلمان شدن گناهان زیادی مرتکب شده ام. چگونه خداوند این همه گناهان مرا می بخشد؟ من بعید می دانم.»
پیامبر دوباره با دست بر شانه او زد و گفت: «ناامید مباش، گناهانی را که پیش از مسلمان شدن مرتکب شده ای با مسلمان شدن و ایمان به خدا از بین می رود و گناهانی که پس از مسلمان شدن انجام داده ای با نماز؛ آن گناهان با نماز زدوده می شود. از هر نماز تا نماز دیگر، هر گناهی که از تو سر بزند، نماز بوی گناهان پیشین تو را می شوید».
پس از پایان یافتن سخنان پیامبر، جوان که حالا شوق عجیبی در دل خود احساس می کرد، آرام گرفت و لبخند شادی بر چهره اش نشست. او می دانست که مقصود پیامبر نماز واقعی است. نمازی که بارها و بارها پیامبر آن را به اصحاب خود توصیه کرده بود. همان نمازی که قرآن درباره آن می فرمود: «به یقین، نماز انسان را از گناه و زشتی ها باز می دارد». (عنکبوت: ۴۵)
جوان در همان لحظه برخاست و با خلوص نیت کامل دو رکعت نماز شکر به جای آورد. (۲)
۳. زمینه اجابت دعا
محمد جعفر، از این حرف همسرش شگفت زده شد. از همان جا که نشسته بود خود را به طرف تاقچه کشاند و قرآن را از روی تاقچه برداشت و شروع به خواندن قرآن کرد تا کمی آرام گیرد. سال ها بود که از ازدواج او می گذشت. حالا همه در روستای کوچکی که او زندگی می کرد می دانستند که او نمی تواند صاحب فرزند شود.
او که دوست داشت فرزندی داشته باشد، هر روز را در آرزوی فرزندی سپری می کرد، ولی خوب می دانست که از این همسرش نمی تواند صاحب فرزند شود و همین سبب شده بود تا زندگی آرامش، کمی با نگرانی سپری شود. حالا همسرش به او پیشنهاد کرده بود تا زن دیگری اختیار کند. او می خواست با این کار از شدت اندوه محمد جعفر بکاهد؛ زیرا می دانست که محمد جعفر تا چه اندازه به فرزند علاقه دارد.
پس از گفت وگوی بسیار، بنا شد تا محمد جعفر از زن بیوه ای که همه او را به پاکدامنی می شناختند خواستگاری کند. پس محمد جعفر نیز این کار را انجام داد و زن بیوه موافقت کرد. همه چیز به خوبی پیش می رفت. خطبه عقد خوانده شد و پس از اتمام مراسم عقد، محمد جعفر راهی خانه همسر جدید شد. به در خانه که رسید، در را به صدا درآورد و پس از مدتی زن جدید با خوش رویی کامل به استقبال همسر جدیدش آمد و او را به درون خانه راهنمایی کرد.
محمد جعفر وارد اتاق شد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که چشمش به دخترکی افتاد که در گوشه اتاق با ناراحتی به محمد جعفر نگاه می کند و زانوی غم در بغل گرفته و اشک در چشمانش حلقه بسته است. محمد جعفر مدتی به کودک خیره شد، ولی بیش از آن تاب نیاورد. زن کودک را در آغوش گرفت. اشک دیدگانش را پاک کرد و او را به اتاق دیگری برد. آن گاه از محمد جعفر خواست که بنشیند تا از او پذیرایی کند.
محمد جعفر احساس عجیبی پیدا کرده بود. گویا دیگر نمی توانست در آن خانه بماند. پس به زن گفت: «زمانی دیگر می آیم. حالا باید بروم.» زن که از حالت محمد جعفر شگفت زده شده بود، علت را جویا شد، ولی محمد جعفر حرفی نزد و از او خداحافظی و خانه زن را ترک کرد. از خانه که خارج شد، صدای اذان از مسجد به گوش می رسید؛ تاب راه رفتن نداشت. گویا ضربه ای محکم به او زده باشند. آه سردی از وجودش برخاست. آرام به سوی مسجد حرکت کرد. می دانست که وقتی به نماز بایستد، آرام خواهد شد. خود را به مسجد رساند.
جمعیت خود را برای نماز آماده می کردند. با همان حال، دو رکعت نماز خواند. آن گاه با دلی شکسته، دست به دعا برداشت و با خدای خود چنین سخن گفت: «خدایا! من دیگر به قصد فرزنددار شدن حاضر نیستم به خانه آن زن بروم؛ چون نمی توانم گریه های طفل یتیمی را ببینم. خدایا زندگی ام را به تو وا می گذارم. اگر بخواهی خود می توانی از همین همسرم مرا فرزنددار کنی. در هر صورت، رضایت تو را می طلبم».
پس از دعا و نیایش باز هم نماز خواند و درخواست خود را تکرار کرد، هیچ کس فکر نمی کرد که آه دل سوخته او به فریادش برسد و دعایش مستجاب شود.
پگاه یکی از روزهای سال ۱۲۶۷ ه. ش همه اهالی محل خبر فرزنددار شدن محمد جعفر را دهان به دهان به هم می رساندند. آن روز خانه محمد جعفر پر از صفا و نور شده بود.
محمد جعفر، لبخندزنان، خداوند را سپاس می گفت و می دانست پسرش هدیه ای از سوی خداوند است. پس او را «عبدالکریم» نام نهاد و هزاران بار خداوند را به سبب این لطفش شکر کرد.
عبدالکریم، فرزند محمد جعفر بعدها مرد بزرگی شد. او همان کسی است که حوزه علمیه قم را تأسیس کرد. شیخ عبدالکریم حائری که نامش در ذهن همگان جاویدان شد. (۳)
۴. ریزش گناهان
گرمای تابستان پایان یافته بود و هوا داشت سرد می شد. دیگر از سرسبزی طبیعت خبری نبود، برگ زرد درختان نیز از آمدن پاییز خبر می داد.
سلمان فارسی روزی به همراه ابو عثمان، زیر درختی که نهری از آنجا می گذشت، نشسته بودند و باهم سخن می گفتند. موضوع سخن آن دو درباره گناه و عوامل آمرزش آن بود. سلمان گفت: «رحمت خدا حد و اندازه ندارد» و سپس سخنانی از پیامبر را برای او باز گفت؛ در حالی که ابو عثمان نیز به دقت به سخنان سلمان فارسی گوش می داد. در این هنگام، سلمان صحبتش را قطع کرد و از جا برخاست، بی آنکه منظورش را بیان کند. دستش را بالا برد و شاخه خشکی را گرفت. آن قدر آن را تکان داد تا تمام برگ هایش فرو ریخت؛ به گونه ای که زمین آنجا پوشیده از برگ زرد شد. ابوعثمان با تعجب پرسید: «این چه کاری بود که انجام دادی؟»
سلمان لبخندی زد و دوباره در کنار ابوعثمان نشست و گفت: این همان کاری بود که پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم انجام داد. هنگامی که نزد پیامبر، زیر درختی نشسته بودم، پیامبر همین کار را در حضور من انجام داد. وقتی علت را از آن حضرت پرسیدم، پیامبر فرمود: هنگامی که مسلمان با دقت وضو بگیرد و پنج بار در روز نماز به جا آورد، گناهان او فرو می ریزد؛ همان گونه که برگ های این شاخه فرو ریخت، سپس این آیه را تلاوت فرمود:
نماز را در دو طرف روز و اوایل شب برپا دار، زیرا نیکی ها، گناهان را برطرف می سازند. (هود: ۱۱۴)
امام علی علیه السلام می فرماید:
کسی که نماز به جا آورد، در حالی که حقّ آن را بشناسد، آمرزش الهی شامل حال او خواهد شد. (۴)
ابوعثمان، وقتی این حدیث را شنید، توجه بیشتری به نماز کرد و به رحمت الهی امیدوارتر شد. (۵)
۵. گره گشایی
همه در گوشه سنگر در اندیشه نقشه عملیات نشسته بودند. هیچ کس نتوانسته بود با توجه به موقعیت محل، نقشه مناسبی را طرح کند. عملیات قرار بود در نزدیکی مهاباد اجرا شود، ولی همه چیز به هم گره خورده بود. حالا همه افراد در این اندیشه بودند که چگونه باید با توجه به ارتفاع منطقه نقشه را طرح ریزی کنند.
امکانات و نیروها آن چنان نبود که بتوانند به گونه ای وسیع نقشه را طرح کنند. همه در سنگر نشسته بودند که بروجردی از در وارد شد. رزمنده ای که همه او را می شناختند و نماز شب ها و عبادت هایش زبانزد همه بود. تا وارد شد، همه فرماندهان به احترامش برخاستند. سلام کرد و وارد شد و گوشه ای نشست. آمده بود تا وسایلش را از سنگر بردارد. بروجردی رو به حسن، یکی از فرماندهان کرد و گفت: «چی شده حسن، طرح یه نقشه که ماتم گرفتن نداره».
حسن گفت: «خودت می دونی حاجی، اگر تا فردا یه فکری نکنیم، دیگر همه چی خراب می شه.» بروجردی لبخندی زد و گفت: «خدا بزرگه حسن آقا، دنیا که به آخر نرسیده، حتماً تا فردا مشکلمون حل می شه. دلت با خدا باشه». حسن گفت: «حاجی تو رو خدا تو نمازت...».
بروجردی میان حرف حسن پرید و گفت: «اگر قابل بدونه حتماً. ان شاء اللّه». بعد آرام سنگر را ترک کرد. در حالی که همه رزمندگان او را با نگاه بدرقه می کردند. بروجردی به سنگر خود رفت. همیشه به آن سنگر که می رفت همه می دانستند که وقت عبادت او است. همه رزمندگان تنها امیدشان دعاهای بروجردی بود. نیمه های شب، صدای دعا و راز و نیاز بروجردی فضای پر از سکوت جبهه را شکست:
«خدایا! می دانی که هیچ کاری از ما ساخته نیست و ذهن ما به جایی قد نمی دهد. اگر عنایت تو نباشد، ما هیچ کاره ایم. خدایا! خودت راه را به ما نشان بده و ما را از این سر درگمی نجات بخش».
دم دمای صبح بود که تمام رزمندگان با ناله ها و صدای قرآن بروجردی از خواب برخاستند و همه برای برپایی نماز صبح آماده شدند. پس از نماز صبح، بروجردی در میان شگفتی همگان از فرماندهان خواست تا جلسه ای تشکیل دهند. در آن جلسه او طرحی را پیشنهاد کرد و گفت که همه باید بر روی جزئیات این طرح اندیشه کنند. همه از پیشنهاد او شادمان شدند و طرح او را پذیرفتند. پس از جلسه، همه شادمان در گوش هم می گفتند: «بالاخره دعای حاجی به دادمون رسید».
حسن خود را به بروجردی رساند و پیشانی او را بوسید: «حاجی، خدا خیرت بده، گل کاشتی، ممنونم که دیشب چاشنی شو زیاد کردی تا برسه اون بالا و دل بچه ها رو شاد کنه».
بروجردی لبخندی زد و گفت: «گفتم که اگه قابل بدونه حتماً مشکلمون حل می شه.» رزمندگان یقین داشتند که این عملیات با موفقیت به پایان خواهد رسید؛ زیرا می دانستند طرح آن یک هدیه آسمانی است و همین گونه هم شد. همه رزمندگان پس از پیروزی درخشان دراین عملیات به اهمیت نماز و نقش آن در حل مشکلات پی بردند. (۶)
۶. حل مشکلات
دیگر هوش سرشار و فکر نیرومندش یاری اش نمی کرد. به خاطر مسئله ای، بسیار آشفته به نظر می رسید. هر چه کتاب ها را ورق می زد، گویی گیج تر می شد. فکرش به جایی قد نمی داد. چشمانش خسته شده بود. بعید بود او بتواند راهی برای حل مشکل علمی اش بیابد. هر چه یاداشت های خود را ورق می زد، بیشتر از یافتن پاسخ فاصله می گرفت. دیگر تاب نیاورد. از جا برخاست و دستار از سر برداشت. آستین ها را بالا زد و به سمت ظرف آب حرکت کرد. صورت خود را در آب نگریست، چشم هایش تشنه بود و منتظر؛ تشنه اشک هایی که سیرابش کند. تشنه جرعه ای از باده حق و چاره آن گره های کوری که در ذهنش بود. گره همان مسئله ای که شب و روزش را گرفته بود. می دانست اگر همان جرعه را بنوشد، آرام می گیرد.
اللّه اکبر، جوان با گفتن این کلمه، آرام و بی حرکت ایستاد. گویا روحش به پرواز در آمده بود. آرام آرام کلمات زیبای نماز بر زبانش جاری می شد و چشمانش سیراب اشک. پس از نماز سر به سجده نهاد. زمزمه «یا رب یا رب» وی، فضا را دگرگون کرده بود. هیچ نمی دید. او با نوای العفو، العفو، رازهای پنهانی اش را با پروردگارش در میان نهاد.
پس از نیایش و نماز، سر از سجده برداشت و به آسمان نگاهی انداخت. در چشمانش، امید برق می زد و آرامشی که نماز با خود آورده بود. انگار جانی تازه گرفته باشد، به سوی کتاب هایش رفت. حالا دیگر فکرش آرام شده بود و آماده برای حل مشکلات و مسائل دشوار. این دو رکعت نماز او را از پیچ و خم زندگی رهایی داده بود، روح معنوی بر او دمیده شد و سرگردانی اش را به پایان رساند.
آری او همان جوانی بود که در زندگی و به خصوص در حل مشکلات علمی اش به نماز و راز و نیاز با معبودش متوسل می شد. کسی که نماز او را به جایی رساند که بعد از سال ها، اسمش در یاد هر مسلمانی به خصوص ایرانیان به یادگار باقی ماند. او همان کسی بود که بار دعوت کفر و پادشاهان ستمکاری همچون سلطان محمود غزنوی را بر دوش نکشید و سختی تبعید را بر خود هموار ساخت. مورد تهمت قرار گرفت، کتاب خانه اش در اصفهان سوخت، ولی در برابر ستم سر خم نکرد و تنها محضر خدا، سجده گاه او بود.
آری، نماز و خاکساری به درگاه حق، از او دانشمندی ساخت که هم برای ایران و هم اسلام، افتخاری بس والا و با ارزش شد. این حکیم فرزانه کسی نبود جز شیخ الرئیس ابوعلی سینا، دانشمند بزرگ ایرانی. (۷)
پینوشتها:
۱- بهترین پناهگاه، ص ۱۱۸.
۲- همان، ص ۱۸.
۳- سعید عباس زاده، شیخ عبدالکریم حائری؛ نگهبان بیدار، بی جا، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۷۷، چ ۲، ص ۱۸.
۴- حسن بن علی حرانی، تحف العقول، احمد جنتی، تهران، امیر کبیر، ۱۳۶۷، ص ۱۱۷.
۵- تفسیر نمونه، ج ۹، ص ۲۶۸.
۶- رحیم مخدومی و دیگران، فرمانده من، تهران، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۶۹، ص ۸۶.
۷- غلام حسین حیدری تفرشی، نماز و اخلاق دانشجویی، تهران، ستاد اقامه نماز، ۱۳۷۸، ص ۸۴.
منبع: نماز و نوجوان، مرتضی بذرافشان، قم: انتشارات مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، چاپ اول، ۱۳۸۴ ش
نظر شما