۲۰ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۷:۱۶
چطور هیئت دخترانه راه بیندازیم؟

به هرحال پیشنهادش را قبول کردم. خودش هم حمایتم کرد و خیلی زود هیئت دخترانه مان _یا بهتر بگویم میز گرد امام حسین (ع)مان_ پا گرفت. می گویم میز گرد چون هیئت ما مداح نداشت. نمیشد که هر هفته یک مداح دعوت کنم برای هفت هشت نفر دختر. تازه پولی هم نداشتیم که پاکت بدهیم. دلم می‌خواست از بین خود دخترها مداح تربیت کنیم، اتفاقا مشتاق هم داشتیم ولی یا نخواست یا نتوانستیم رویش را باز کنیم.

خبرگزاری بین المللی اهل بیت (ع) ابنا- روزی که همسرم پیشنهاد کرد در حسینیه شان هیئت دخترانه راه بیندازم، تازه مادری بودم با نوزاد سه ماهه. پیشنهادش بیشتر به خاطر خودم بود. دستی دستی داشتم افسردگی بعداز زایمان می گرفتم. تمام روز و شب ام شده بود بچه. وقت هایی هم که او خواب بود، هیچ انگیزه ای نداشتم که برای رشد خودم وقت بگذارم.  آخرین ترم درسی ام را توی بارداری تمام کرده بودم و بعد دیگر به خودم استراحت داده بودم. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم این استراحت درسی ملازم با ساعات کاری فشرده بچه داری چه بلایی سرم می آورد. 

به هرحال پیشنهادش را قبول کردم. خودش هم حمایتم کرد و خیلی زود هیئت دخترانه مان _یا بهتر بگویم میز گرد امام حسین (ع)مان_ پا گرفت. می گویم میز گرد چون هیئت ما مداح نداشت. نمیشد که هر هفته یک مداح دعوت کنم برای هفت هشت نفر دختر. تازه پولی هم نداشتیم که پاکت بدهیم. 
دلم می‌خواست از بین خود دخترها مداح تربیت کنیم، اتفاقا مشتاق هم داشتیم ولی یا نخواست یا نتوانستیم رویش را باز کنیم. 

البته هیئت راه انداختنمان خیلی هم الکی الکی نبود. من پیش زمینه داشتم. قبل اینکه ازدواج کنم و با همسر در یک شهر کاملا جدید و ناآشنا ساکن شویم، در شهر خودمان یک هیئت دخترانه راه انداخته بودیم. من سال دوم طلبگی بودم و بقیه رفقا دبیرستانی. البته یک مربی هم داشتیم که از راه دور حمایتمان می کرد. اما اینجا به غیر از تجربه، همان گروه رفقا را لازم داشتم که نداشتم! کلی این در و آن در بزن و با این آن بنشین تا یکی دو نفری توانستم با خودم همراه کنم که کمک دستم باشند. اما باز هم ته تهش خودم بود و دخترها. یک جمع ۱۵ نفری تقریباً. حدود یک سال گذشته بود.  کم کم داشتم ناامید می شدم. توی این یک سال خیلی کارها کرده بودیم که پایه ثابت های هفتگی مان زیاد شوند. دو سه بار جشن های بزرگ و عمومی گرفته بودیم، تبلیغ کرده بودیم.

ولی از روی که من یک چیز جدید کشف کردم دست و پایم شل شد. محله ای که ما تویش هیئت می گرفتیم در آن شهر یک محله خوب، به لحاظ درآمد مالی ساکنین به حساب می آمد. مردم محل بیشترشان صنمی با مسجد و حسینیه نداشتند و  همان عده کمی هم که داشتند، کسانی بودند که امکانات برایشان فراهم بود تا از فلان هیئت معروف در شهر بهره ببرند یا بچه شان را بگذارند کلاس قرآن و مداحی. 
 
خلاصه اش اینکه یک سال گذشت اما فهمیدم به کسی که تشنه باشد نمی شود به زور آب داد به کسی که گرسنه نباشد نمی شود به زور غذا داد؛ هرچند سیری اش کاذب باشد. نه که بچه ها آن طور که یکی از مادرها می گفت فرشته باشند و هیچ خطایی در اعتقادات شان نباشد؛ اما پر بودند. پر از هوایی که تویش نفس کشیده بودند. گاهی خوب گاهی هم مسموم.  هرچه بود میل به هوای تازه نداشتند. 

اینها را فهمیدم اما از آنجایی که آدم با اعتماد به نفسی نیستم، ته تهش همه چیز را گردن خودم انداختم که تو عرضه نداری یک هیئت دخترانه به پا کنی. 
 دوباره همان حس های قبل از هیئت، حتی شاید شدیدتر آمده بود سراغم. چون از طرفی خودم را ناتوان می دیدم و از طرفی احساس دین و عذاب وجدان رهایم نمی کرد. پسرم هم بزرگ تر شده بود و کمتر بهم نیاز داشت. وقت خالی ام بیشتر بود. 
اولین چیزی که بهش چنگ زدم یک دوره مدیریت فرهنگی بود که هفته ای یک روز صبح می رفتم تهران و تا برگردم شب می شد. همین یک روز در هفته از فرسایش نجاتم می داد.
 

ادامه را اینجا بخوانید ...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha