خبرگزاری بین المللی اهل بیت (ع) ابنا- شش ماهه باردار بودم و هوس کرده بودم سطح سه حوزه بخوانم.
آزمون ورودی ام تهران بود. یک ساعت تا تهران راه داشتیم. رفتنی را خوب رفتیم. اما برگشتنی حول و حوش ده یازده صبح توی گرمای مرداد ماه اسیر شدیم. کولر ماشین خنک نمی کرد. ترافیک هم بود.
ساعت دوازده رسیدیم خانه. همسرم رفت دنبال کار و زندگی اش. من و پسرم پنج طبقه پله را آمدیم بالا. آسانسور هم مثل کولر ماشین خراب بود.
وقتی رسیدیم آنقدر هلاک گرما بودیم که فقط آب خوردیم و شربت. دوتا بالش آوردم و زیرکولر درازکش شدیم.
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ولی با صدای آرام پسرم بیدار شدم. توی شیشه اش شربت خورده بود. عادتش بود موقع خواب توی شیشه چیزی می خورد.
اما بازهم گشنه بود و خوابش نمی برد. طفلک دلش هم نمی آمد بیدارم کند؛ برای همین با صدای خیلی ضعیفی می گفت:« مامان!»
خودم هم وقتی چشم هایم را باز کردم اولین حسی که داشتم ضعف بود. بچه ی توی شکمم هم طلب غذا می کرد.
شب قبلش آنقدر درگیر بودم که نرسیده بودم برای ظهر امروز فکری کنم.
دلم می خواست گریه کنم.
چه می کردم با بدنی که جان نداشت بلند شود و چشم هایی که از خستگی بسته می شد!
چه می کردم با شکم گرسنه خودم و بچه!
چقدر آرزو کردم کاش یک نفر یک غذایی برایمان بیاورد.
به سرم زد غذا سفارش دهم ولی بعد با خودم گفتم چطور با این وضعیت دوباره پنج طبقه بروم پایین و برگردم.
گشنگی قابل تحمل تر بود.
توی این شرایط که پسرم کم کم داشت به بهانه گیری می افتاد نیاز داشتم زود تصمیم بگیرم. پس بهش پیشنهاد یک شیشه شیر دادم تا بخوابد. قبول کرد.
خودم هم شیر خوردم با بیسکوئیت.
ته معده مان را کمی گرفت و خوابمان برد. البته ساعت دو شده بود. یک ساعت دیگر برق هایمان هم می رفت و خانه آفتاب گیرمان جهنمی میشد برای خودش.
اما بالآخره یکی دو ساعتی خوابیدیم و از گرما بیدار شدیم.
سریع بساط عدس پلو راه انداختم و ساعت ۴/۵ ناهار خوردیم.
تازه خداروشکر کردم. چون همچین شرایطی توی این بارداری ام به ندرت پیش آمده بود. سر پسرم که باردار بودم، مخصوصاً اوایلش دائما گشنه بودم. هم خودم هم همسرم.
تا یکی دوماه آنقدر ویار سختی داشتم که می رفتم در انتهایی ترین اتاق خانه- دوتا اتاق بیشتر نبود- در را می بستم و پنجره را باز می گذاشتم. تنها موردی که برایش از اتاق خارج می شدم، سرویس بهداشتی بود که همیشه با تبعات بارداری همراه بود.
حتی وقتی همسرم در اتاق را باز می کرد، جلوی بینی ام را می گرفتم و با ابروهای درهم کشیده از زوری که به معده ام وارد می شد می گفتم:« زود درو ببند!»
به هرحال همان روز با خودم عهد کردم اگر فهمیدم توی همسایه ها باردار داریم، گه گداری برایش غذا ببرم، شاید همان روز شرایطی داشته که نتوانسته غذا درست کند. و آرزو کردم کاش هنوز هم مثل قدیم همه باهم زندگی می کردیم.
۲۶ مهر ۱۴۰۴ - ۰۸:۱۲
کد مطلب: 1738328
دلم می خواست گریه کنم. چه می کردم با بدنی که جان نداشت بلند شود و چشم هایی که از خستگی بسته می شد! چه می کردم با شکم گرسنه خودم و بچه! چقدر آرزو کردم کاش یک نفر یک غذایی برایمان بیاورد. به سرم زد غذا سفارش دهم ولی بعد با خودم گفتم چطور با این وضعیت دوباره پنج طبقه بروم پایین و برگردم. گشنگی قابل تحمل تر بود.
نظر شما