۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۰۸:۱۷
کرامتی از امام رئوف| از میهمانانمان پذیرایی کن

امروز مثل هر روز صبح راهی کار و مغازه بودم، اما احساس کسالت کردم، به همسرم گفتم کمی میخوابم تا کسالتم برطرف شود بعد به مغازه می‌روم. خوابم برد؛ آقای بلند بالایی و نورانی را دیدم که می‌دانستم امام رضا علیه السلام است. حسابی خوشحال شدم آقا به من فرمود:...

خبرگزاری بین المللی اهل بیت علیهم السلام _ابنا: به نقل از حجت‌الاسلام سید علی مهدوی‌نیا- (مسئول سابق بعثه‌ی مقام معظم رهبری در دمشق)

هدف اصلی ما زیارت آقا امام رضا علیه السلام بود ولی سر راهمان باید سری هم به تهران می‌زدیم، بعدش هم فکر کردیم که بهتر است از مسیر شمال برویم تا سیاحتی هم کرده و خاطرات زیبایی از مسیر زیارت امام رضا علیه السلام داشته باشیم.

یک ساعتی تا ظهر مانده بود ولی ما باید توی فکر ناهار می‌بودیم، غذاهای بین راهی هم قربانشان بروم علاوه بر اینکه قیمت خون پدرشان را می‌گیرند از ترس مسمومیت و تلخ شدن لذت سفر زیارت به کاممان قابل اعتماد نبودند.

در عین حال چاره‌ای هم نداشتیم و باید توی یکی از همان رستوران‌های بین راهی، یک چیزی بخوریم. از همسرم پرسیدم:

_خانم ناهار چی میل دارین؟

او هم چند لحظه چشمانش را توی کاسه سرش چرخاند و پس از تفکری نه چندان طولانی پاسخ داد: فسنجان.

من امروز هوس فسنجان کردم و هیچ چیز دیگر جای فسنجان را نمی‌گیرد.

چاره‌ای نبود، هر جوری که شده باید برای خانم، خورش فسنجون جور می‌کردم زیرا خانم باردار، ویار داشت و نازش را باید می‌کشیدم و گرنه ممکن بود چشم نوزاد لوچ شود! آن وقت بیا آب بیار و حوض پر کن!

به چندین رستوران بین راهی سر زدم، اما دریغ از نیم پرس فسنجون.

به هر رستورانی سر زدم و می‌پرسیدم فسنجون دارید؟

نگاه عاقل اندر سفیه‌ای می‌انداختند و می‌گفتند: کدام رستوران بین راهی فسنجون داره که ما دومیش باشیم!؟

فکر می‌کنم حق هم داشتند ولی به هر حال آن روز خانم هوس فسنجون کرده بود و من هم مایل بودم هر طوری شده برایش یک پرس فسنجون فراهم کنم. به ناچار متوسل شدم به آقا امام رضا و عرض کردم:

_آقا ما میهمانان توأیم و امروز همسرم ویار داره و هوس خورش فسنجون کرده، خواهش می‌کنم امروز از میهمانانتون با خورش فسنجون پذیرایی فرموده و ما رو از این سر گردونی نجات بدین.

وارد کمربندی قائمشهر که شدیم مردی در کنار جاده ایستاده بود، جلو آمد و با اشاره‌ی دست، اتومبیل ما را متوقف کرده و جلو آمد تا چیزی بگوید.

شیشه‌ی اتومبیل را پایین دادم، سرش را کمی پایین آورد و وقتی نگاهش به نگاه من دوخته شد با لحنی بسیار مودبانه گفت:

_سلام علیکم

_علیکم السلام

_شما عازم زیارت امام رضا علیه السلام هستید درسته؟

_بله درسته.

_من از شما خواهش می‌کنم بر من و خانواده‌ام منت گذاشته و برای صرف ناهار، قدم روی چشمان ما بگذارین ... خواهش می‌کنم...

ما که حسابی تعجب کرده بودیم رفتیم توی فکر که نکنه... این بود که پاسخ دادم:

_خیلی ممنون! ما که نمی‌تونیم همین جوری مزاحم کسانی بشیم که نه ما اونارو می‌شناسیم و نه ما رو میشناسن، لابد توی این شهر رستوران پیدا میشه...

حرف مرا قطع کرد که:

_ تو رو خدا دعوت منو رد نکنین... تو رو جون امام رضا علیه السلام... شما مهمون امام رضائین و ما هم نوکر امام رضا علیه السلام.... خواهش می‌کنم...

خلاصه آنقدر اصرار کرد که قبول کردیم.

مرد قائمشهری از فرط خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید، مدام مقابل ما خم و راست میشد.

همسرش هم با دیدن ما نزدیک بود از فرط خوشحالی غش کند، انگار پس از سالها پدر و مادرش را دیده باشد.

ابتدا توی هال از ما با چای و میوه و شربت پذیرایی کردند، بعدش هم گفتند:

_بفرمایین داخل اتاق پذیرایی جهت صرف ناهار.

وقتی وارد اتاق پذیرایی شدیم و چشممان به سفره رنگارنگ تزیین شده افتاد، سخت متحیر شدیم و هوش از سرمان رفت! سفره پر بود از ظروف پر از خورش فسنجان!

سر سفره که نشستیم، هرچه میزبانان اصرار کردند، لب به غذا نزدیم و گفتیم:

_تا نفهمیم ماجرا از چه قراره، دست به غذا نخواهیم زد.

صاحبخانه به ناچار لب به سخن گشود:

امروز مثل هر روز صبح راهی کار و مغازه بودم، اما احساس کسالت کردم، به همسرم گفتم کمی میخوابم تا کسالتم برطرف شود بعد به مغازه می‌روم.

خوابم برد؛ آقای بلند بالایی و نورانی را دیدم که می‌دانستم امام رضا علیه السلام است. حسابی خوشحال شدم آقا به من فرمود: 

از میهمانانمان پذیرایی کن.

عرض کردم؛ ولی من میهمانان شما را نمی‌شناسم.

آن حضرت به سمت جاده اشاره کردند، من جاده را به وضوح دیدم، ماشین شما را هم دیدم. درون ماشین شما و همسرتان را هم دیدم.

بعد آقا فرمودند: برای آنها خورش فسنجان بپزید.

فرمایش آقا تمام شد من از خواب بیدار شدم و خواب را برای همسرم تعریف کردم.

از کسالتم دیگر خبری نبود.

همسرم هم با خوشحالی وارد آشپز خانه شد و منم با عجله خودم را به جاده رساندم درست همان نقطه‌ای که آقا نشان داده بود.

نیم ساعت نگذشته بود که شما رسیدید و الان در خدمت شماییم...


پی‌نوشت:

کتاب کرامات امام رضا_ج۳

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha