۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۱۱:۲۳
قطره‌ای از دریای کرامات امام رضا (ع)

صبح که شد، با هزاران امید و بی‌هیچ شک و تردید، دست پسرم را گرفتم و رفتم به حرم و پس از زیارتی کوتاه، وارد مسجد گوهرشاد شدم و در کنار یک ستون، به نماز و دعا ایستادم.

خبرگزاری بین المللی اهل بیت علیهم السلام_ابنا: به نقل از حجت الاسلام محمد صادقی سرایانی(۱)

داشتم پیاده قدم میزدم و به این فکر بودم که این پول را از کجا جور کنم؟

عقلم به جایی قد نداد! به فلکه طبرسی که رسیدم چشمم به گنبد و گلدسته‌های حرم امام رضا علیه السلام افتاد. بارقه‌ی امید در دلم درخشید و شیطان را لعنت کردم که یاد مولایم حضرت علی‌ابن موسی الرضا علیه‌السلام را از دل و ذهن من دور کرده بود.

مودبانه رو به حرم که در سمت قبله قرار داشت ایستادم و عرض کردم: 

_آقا معذرت می‌خواهم از همان اول باید یکراست می‌آمدم خدمتتان و فکر دیگری هم نمی‌کردم و اصلا نباید نگران می‌شدم،چون ما عبد هستیم و شما هم مولا.

طبیعی است که خرج و مخارج عبد بر عهده مولای اوست و اگر مشکلی برای عبد پیش بیاید مولا با بزرگواری،مشکل عبدش را برطرف خواهد نمود.

مشکل من امروز این است که به چهل هزار تومن پول نقد نیاز دارم. خواهش می‌کنم هرچه زودتر این مبلغ را به من مرحمت کنید و گرنه از شما قهر می‌کنم!

این قهر می‌کنم فقط زبانی بود، نه که واقعا بخواهم قهر کنم.

چیزی با مضمون شعر ناصر خسرو:

من رشته محبت خود از تو می‌برم

شاید گره خورد، به تو نزدیک‌تر شوم

آن شب در عالم خواب شنیدم که به من گفته شد؛ 

شما فردا به مسجد گوهرشاد بروید تا مشکلتان حل شود.

صبح که شد، با هزاران امید و بی‌هیچ شک و تردید، دست پسرم را گرفتم و رفتم به حرم و پس از زیارتی کوتاه، وارد مسجد گوهرشاد شدم و در کنار یک ستون، به نماز و دعا ایستادم.

پسرم به اقتضای کودکی‌اش تحمل ماندن طولانی مدت را نداشت، این بود که شروع کرد به قُر زدن.

بابا من خسته شدم، حوصله‌ام سر رفت، چقدر نماز و دعا میخونی!؟ بسه دیگه، بیا بریم....

من به او گفتم:

آره عزیزم حق داری، اما من امروز مأمورم که مدتی در اینجا باشم تا فرجی شود.

او هم که از حرف‌های من سر درنیاورده بود پرسید: 

فرجی بشه یعنی چی!؟

من هم با بی‌حوصلگی جوابش را دادم؛

کمی صبر کنی، خودت می‌فهمی.

داشتم با پسرم صحبت می‌کردم و سر و کله میزدم که یک نفر از کنارم رد شد و سلام کرد.

سلام آقای صادقی

نگاهم را به سویش برگرداندم، دیدم حجت الاسلام ابراهیمی است، امام جمعه محترم سبزوار! جواب سلامش را دادم و شروع کردم به احوالپرسی.

هنوز احوالپرسی کامل نشده بود که حجت الاسلام ابراهیمی، بی مقدمه دست در جیب کرد و مبلغی قابل توجهی پول در آورد و گذاشت توی مشت من.

با تعجب پرسیدم: این چیه!

_معلومه دیگه، پول.

+میدونم پول، منظورم اینه که بابت چیه و من باید چه کاری بکنم؟

_دیگه خودتون می‌دونین، پول مال شماست، حالا هرکاری دوست دارین با اون بکنین.

نگاهم را به سوی پسرم برگرداندم، با خوشحالی و رضایت مندی گفت: 

_حالا معنی فرج را فهمیدم بابا!(۲)


پی نوشت:

۱_کتاب کرامات امام رضا_ج۳

۲_این مصاحبه در سال ۱۳۷۷ با جانباز ۷۰٪ آقای سرایانی انجام شده

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha