۱۸ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۷
استقلال زنانه در قاب مادری مهربان

مادر شوهر من یک زن مستقل است، اما بی ادعا، بی آنکه کار زندگی اش به طلاق بکشد. زن مسجدی است، بی آنکه شوهرش از مسجد رفتنش نالان باشد. زنی است که همه جا دوست و آشنا دارد، بی آنکه عمرش را پای این خوش نشینی ها هدر کند، یا معتادشان شود. زنی است شاد بی آنکه نیاز داشته باشد هر ماه مسافرت برود. چیزی که ما امروز برای قطره قطره اش تشنه ایم، همین احساس شادابی و سرزندگیست.

خبرگزاری بین المللی اهل بیت علیهم السلام_ ابنا: مادر شوهر من یک زن معمولی است.
چندبار مال باخته شده است. نه که فکر کنید طلاهای خودش را، که اگر طلایی هم داشته باشد، خرج زندگی اش می کند.
اما او بوده که با ذره ذره حقوق همسرش زندگی ساخته است.
همین ذره ذره را ازشان قاپیده اند، و دوباره توی سن بالا برگشته اند اول خط.

افسرده شد؟ خیلی کوتاه...آنقدر که با اسباب کشی و تمیز کردن خانه جدید غصه ها را بشوید و بعد از راست و ریست شدن کارها، همان زن همیشگی شود؛ البته با اضافه شدن چروک ها و موهای سفید.
اما باز هم هفت صبح می رود بربری اش را می خرد و دوباره می خزد زیر پتو تا حدود ساعت نه. مجبور است. این زنی که زاده و بزرگ شده ی روستاست، حالا توی آپارتمانی ۷۰ متری مجبور است بخوابد تا بچه ها را بیدار نکند.
بعد که بیدار می شود همان یک تکه بالکن اش را می شوید، چای دم می کند و صبحانه معمولی شان را می خورند.
این بار آخر که خودم از نزدیک شاهد مال باخته شدنشان بودم، همه چیز را دیدم.
اینکه چگونه توانست همان زن قبلی شود.

 اول به گل و گیاه هایش رسیدگی کرد. آنهایی که توی اسباب کشی خراب شده اند، را ریخت دور. دوباره قلمه زد. گل های جدید خرید. جای جای خانه را پر کرد از گل.
گل ها توی خانه شان _حتی قبل تر وقتی خانه ی تاریکی داشتند_ طوری رشد می کنند، که انگار توی باشگاه، دمبل زده اند.
دمبل زدن گل ها، قربان صدقه ی مادرشوهرم است.
بهشان مثل بچه هایش نگاه می کند و دوستشان دارد.

بعد نوبت پیچیدن صدای یک موجود زنده در خانه بود...خانه ای که روزها فقط درو دیوار میشد و خودش، تنها با غصه هایش. مرغ عشق خرید.
همسرم از دیدن مادرش وقتی به پرنده ها محبت می کرد، متعجبانه می خندید. من می فهمیدم.
او تمام غم دلش را تبدیل به محبت می کرد. بعد محبت را دست می گرفت و لای دانه در دهان پرنده هایش می گذاشت.
نوبت به نوبت پرنده ها را عوض می کرد، هربار پول بیشتری می داد و پرنده ای می گرفت که بهتر ارتباط بگیرد.

این پول ها را از کجا می آورد؟
یکی یکی لیف ها و اسکاچ ها و دستگیره های رنگارنگ می بافت. شبها، موقعی که همه ی کارهای وسواس گونه خانه را تمام می کرد و می آمد کنار خانواده ی کوچک خودش، چای می خورد و از خوبی ها و بدی ها تعریف می کرد. شیرین...
با اعتماد به نفس کامل، نسبت به جذاب بودن حرف هایش.
من اوایل همینطور خیره می ماندم به خانواده ای که چشم دوخته به دهان مادر و هرجا او می‌خواهد می خندد، هرجا می‌خواهد، افسوس می خورد.
خیلی دقت کردم تا فهمیدم راز جذابیت حرف هایش خودش است. زنی که سه کلاس بیشتر سواد ندارد ولی حرف هایش را از عمق جانش می زند، تعریف هایش چون درنظر خودش مهمترین حرف های جهانند، اینطور مهره مار دارند.
اخبار ناب و به روزی که پای تلفن های بی امانش از دورترین نقاط فامیل به دست آورده.

زن پنجاه و خورده ای ساله که کمرش زیر بار زندگی خم شده. جدا خم شده، یعنی اگر حواسش نباشد و درگیر کار باشد، کمرش موقع ایستادن کمی قوس دارد.
اما دلش سرشار از زندگی است. شاد و سرزنده. آنقدر که بتواند با نوه ی دو ساله اش ساعت ها بازی کند، مثل او تخیل کند، سوار ماشین های اسباب بازی بشود و در کنارش بخندد و خوش باشد.
نمی دانم اگر این زن سواد داشت، تحصیل کرده بود، توی شهر زندگی کرده بود، سرکار رفته بود، الان چطور زنی بود.
هنوز هم همینقدر ساده و بی منت به همه محبت می‌کرد یا برای هر دانه اش حساب و کتاب راه می انداخت؟
عجیب است...

چرا برخی از ما زن ها نمی فهمیم چطور گول برخی واژگان را خورده ایم! گول کلماتی مثل مستقل بودن، درآمد داشتن، برای خودت زندگی کردن...اما زن های روستایی بهتر از ما اینها را داشتند، واقعی اش را داشتند.
مادر شوهر من یک زن مستقل است، اما بی ادعا، بی آنکه کار زندگی اش به طلاق بکشد.

زن مسجدی است، بی آنکه شوهرش از مسجد رفتنش نالان باشد.
زنی است که همه جا دوست و آشنا دارد، بی آنکه عمرش را پای این خوش نشینی ها هدر کند، یا معتادشان شود.
زنی است شاد بی آنکه نیاز داشته باشد هر ماه مسافرت برود.
چیزی که ما امروز برای قطره قطره اش تشنه ایم، همین احساس شادابی و سرزندگیست.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha