۱ شهریور ۱۴۰۴ - ۲۱:۵۶
روایت متفاوت همسر شهید محمد خاکی از یک زندگی آسمانی/ پدر و پسری که عشق به اهل‌بیت(ع) راهشان را به شهادت ختم کرد

همسر شهید محمد خاکی: او در قامت انسانی فوق‌العاده مخلص و خالص زندگی کرد و تمام اعمال و کردار او، با نیّت خالص و پاک همراه بود، تواضع و فروتنی در چهره‌اش مشهود بود و هیچ گونه تکبّری در او دیده نمی‌شد؛ دوستان و هم‌رزمانش گواهی می‌دهند که همواره آرزوی شهادت داشت و زندگی‌اش به گونه‌ای بود که به راستی ختم به شهادت شد.

خبرگزاری اهل‌بیت(ع) ـ ابنا: شنیده‌ایم که «شهدا شمع محفل بشریتند» و می‌دانیم که آنان «یک‌شبه، ره صد ساله را پیمودند و آنچه عارفان و شاعرانِ عارف‌پیشه در سالیان دراز، آرزوی آن را می کردند، اینان ناگهان به دست آوردند» و نیز معتقدیم که «در قهقهۀ مستانه‌شان و در شادی وصولشان ‏‏عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون‎‏اند»؛ همان‌هایی که «عشق به لقاء‌اللَّه را از حدّ شعار به عمل رسانده و آرزوی شهادت را با کردار در جبهه‌های دفاع از اسلام عزیز به ثبت رساندند»؛ هرچند شهدا رفتند؛ اما بار مسئولیّتِ تدوام مسیر نورانی‌شان و تکمیل رسالت‌شان را بر دوش خانواده‌های خویش نهادند و رفتند، خانواده‌هایی که «چشم و چراغ این ملتند» و نیز «پدران، مادران و همسران شهدا که گنجینه‌ی بی‌نظیر یاد و خاطرات شهیدان قهرمان دفاع مقدّس، امنیّت و دفاع از حرم هستند»؛ «درود خداوند بر خانواده‌های شهدایی که با صبر، شکیبایی و ‎‏مقاومت و با تقدیم عزیزان خود به خدا و اسلام، بزرگترین‏‎ ‎‏حماسه‌های تاریخ معاصر را ترسیم کرده و می‌کنند.»

در حقیقت، همانگونه که حضرت زینب علیهاالسلام، پیام‌آور مظلویت، عزّت و غربت امام حسین علیه‌السلام در کربلا بودند، همسران و مادران شهدا نیز در طول تاریخ، به گونه‌ای زینب‌وار، این مسیر را ادامه داده و خواهند داد.

امروز و در عصر حاضر، تبیین سیره رفتاری شهدا به عنوان قهرمانان جامعه اسلامی توسط همسران شهدا، بیان برجستگی‌های اخلاقی، سبک زندگی و تحولات زندگی آنان برای جامعه به‌خصوص نوجوانان و جوانان، لازم و الگوساز است و انتشار خاطرات خانواده‌های شهدا در این الگوسازی، قطعاََ نقش مهمی خواهد داشت.

در روزهای پایانی ماه صفر، در حالی که اربعین شهدای اقتدار را پشت سر گذاشته‌ایم، خبرگزاری بین‌المللی اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ با افتخار، میزبان سرکار خانم کوزه‌کنانی همسر شهید حاج محمد خاکی و مادر شهید محمدحسین خاکی بود و ضمن گفتگو با او، سوالاتی پیرامون همسر و فرزند شهیدش، طرح نمود که در دو بخش تقدیم مخاطبان ارجمند، خواهد شد.

------------------------------------

به اهتمام: اعظم ربانی

------------------------------------

ابنا: در ابتدا، لطفاً کمی از آشنایی خودتان و شروع زندگی مشترک با شهید حاج محمد خاکی و نیز از شیوه رفتاریِ این شهید بزرگوار در طول دورانی که با هم بودید، برایمان بگویید.

بله حتما؛ اسفندماه سال ۱۳۸۱ مصادف با عید غدیر خم، آغاز ۲۳سال زندگیِ پُربار من در کنار محمدآقا رقم خورد؛ خُب زندگی ما، ساده و متواضعانه بود، این سادگی به معنای کمبود مالی نبود؛ بلکه باتوجه به توصیه‌های همسرم، بر اساس نگاه به نیازمندان و دوری از تظاهر و پُرتوقّع بودن بنا نهاده شده بود؛ محمدآقا همیشه به ما گوشزد می‌کرد که طوری زندگی نکنیم که کسی با دیدن خانه‌ی ما حسرت بخورد؛ هدف این بود که هر کسی از خانه ما می‌رفت، با آرامشِ خاطر و با این اندیشه که حاج محمد، ساده زندگی می‌کند و من هم می‌توانم بدون دغدغه زندگی کنم، از خانه ما برود. این نکته، نقش مهمی در سبک زندگی ما داشت؛ لذا ما تلاش می‌کردیم از پُرتوقّع بودن و تظاهر، پرهیز کنیم.

ابنا: اگر بخواهید از برجسته‌ترین ویژگی‌های شخصیتی همسر شهیدتان برای ما بگوئید، به چه مواردی اشاره می‌کنید؟

شهید حاج محمد خاکی، دارای برجستگی‌های اخلاقیِ متفاوتی بود؛ او در قامت انسانی فوق‌العاده مخلص و خالص زندگی کرد و تمام اعمال و کردار او، با نیّت خالص و پاک همراه بود، تواضع و فروتنی در چهره‌اش مشهود بود و هیچ گونه تکبّری در او دیده نمی‌شد؛ دوستان و هم‌رزمانش گواهی می‌دهند که همواره آرزوی شهادت داشت و زندگی‌اش به گونه‌ای بود که به راستی ختم به شهادت شد؛ او دستگیرِ حقیقی نیازمندان بود؛ چه از نظر مالی و چه از بُعد معنوی و اخلاقی؛ در مواجهه با بیماری یا درگذشت عزیزان، بی‌درنگ برای همدردی و یاری‌رسانی، پیش‌قدم می‌شد.

ابنا: لطفا در خصوص روحیات همسرتان نسبت به خانواده و به صورت کلی، خانواده‌داریِ شهید خاکی، برای ما بفرمائید.

پاسخ این سؤال را در قالب بیان یک خاطره عرض می‌کنم؛ دو سال پیش، زمانی که من نیاز به عمل جراحی داشتم، غم و اندوه او، بی‌حدّ و اندازه بود؛ با تأسّف می‌گفت: «کاش این اتفاق برای من افتاده بود؛ وقتی می‌بینم تو در بستر بیماری هستی، عذاب می‌کشم.» در تمام دوران نقاهت، همسرم خودش مسئولیت آشپزی، نظافت منزل، خرید و تمامی امور را بر عهده گرفت؛ او فوق‌العاده احساسی بود و برایم زیاد نامه می‌نوشت؛ به خاطر حجب و حیایی که داشت، اسم کوچک مرا صدا نمی‌زد و همیشه به من می‌گفت: «حاج‌خانوم»؛ صله رحم برایش از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود؛ سالانه چندین بار به یزد سفر می‌کرد تا با اقوام دیدار تازه کنند و همواره هدیه‌ای برایشان می‌برد.

ابنا: نقش مدیریتیِ شهید خاکی در خانه و زندگی، چگونه بود؟

آقامحمد، فوق‌العاده مدیر و مدبّر بود و زندگی خود را به بهترین نحو مدیریت می‌کرد؛ من از زندگی در کنار این شهید بزرگوار کاملاً راضی و خشنودم؛ حضور او در زندگی‌ام، سرشار از برکت و مایه‌ی سعادت و خوشبختی‌ام بود؛ همیشه به من می‌گفت: «طوری زندگی کن که اگه روزی از هم جدا شدیم، ضربه نبینی!»

ابنا: دیدگاه شهید خاکی نسبت به مسئله ولایت فقیه و شخص مقام معظم رهبری چگونه بود؟

حساسیّت محمدآقا نسبت به ولایت فقیه، یکی از بارزترین خصوصیات او بود، در همان روزهای نخست زندگی مشترک، با قاطعیت گفت: «اولین شرطم اینه که همسرم، ولایت فقیه رو قبول داشته باشه؛ با کسی که ولایت رو قبول نداره، نمی‌تونم زندگی کنم.» این جمله، عُمق باور و تعهّد او را به این اصل بنیادین نشان می‌داد.

تربیت در مسیر ولایت

ابنا: با توجه به حساسیّت شهید خاکی در تربیت صحیح فرزندان، چه اقدامات ویژه‌ای در این خصوص داشتند؟

شهید خاکی تلاش می‌کرد بچه‌ها در مسیر ولایت تربیت شوند؛ البته همیشه به من می‌گفت: «تربیت بچه‌ها با تو»؛ یکی از اقداماتی که روی آن تأکید داشت، سفر معنوی راهیان نور بود؛ سال تحویل که می‌شد، می‌رفتیم راهیان نور؛ گرمای طاقت‌فرسای آنجا را هر طور بود، تحمّل می‌کردیم؛ اما انصافاََ به بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت؛ همسرم همیشه می‌گفت: «امسالم زندگی‌مون رو با شهدا شروع کردیم» البته دو سال اخیر به خاطر ماه مبارک رمضان، امکان مسافرت فراهم نشد؛ شهید خاکی، عجیب دل به شهدا داشت؛ کتاب شهید چمران را می‌خواند، و بخش‌هایی از آن را برایم می‌گفت؛ همسرم در دوران دانشجویی، مسئول بسیج بود و به همین واسطه، هم حواسش به دانشجویان بود و آنها را به هیئت می‌برد و هم به ما؛ بچه‌ها می‌گفتند: «بابا! کی میریم هیئت؟»

ابنا: با توجه به ماهیت شغلی شهید خاکی که نیاز به مأموریت‌های طولانی داشتند، ارتباط ایشان با خانواده چگونه بود؟ آیا این دوری‌ها تأثیری هم بر روابطتان داشت؟

بله همانطور که اشاره کردید، شهید خاکی به دلیل ماهیت شغلی که داشت، مأموریت‌های زیادی به او سپرده می‌شد و اگرچه گاهی برای مدت‌های طولانی دور از خانه بود؛ اما تعهّد او به کار و خانواده، واقعاََ مثال‌زدنی بود؛ خودش به من می‌گفت: «وقتی صبح از خونه بیرون می‌رم، فقط متمرکز به وظیفه‌ام هستم و به کارم فکر می‌کنم، نه به شما و نه به خونه و زندگی؛ اما وقتی برمی‌گردم، شما برام پُررنگ می‌شید»
و به حق هم، هیچ‌گاه برای ما کم نگذاشت؛ حتی در شرایطی که امکان مکالمه تلفنی نبود، پیام‌های ضروری را منتقل می‌کرد و با نزدیک شدن به خانه، تماس می‌گرفت تا از نیازهای ما باخبر شود؛ ذکر این نکته اینجا جالب است که ما در خانه‌، یک نمازخانه‌ داشتیم و معمولا نماز صبح‌مان را آنجا می‌خواندیم؛ البته روز اول طی کرده بودند که: «راضی نیستم نمازت رو پشت سَرم اقتدا کنی؛ چون خودم رو در این حدّ نمی‌دونم که پشت سرم نماز بخونی» همیشه بعد از نماز صبح می‌نشستیم و صحبت و درددل می‌کردیم؛ چون ما هیچ فرصت دیگری  نداشتیم؛ مگر اینکه تعطیلی‌ای پیش می‌آمد یا پنجشنبه و جمعه‌ می‌شد.

خادمی و زندگی معنوی

ابنا: خدمت شهید خاکی در حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام و چایخانه امام رضا علیه‌السلام، چه نقشی در آمادگی روحی و معنوی ایشان برای شهادت داشت؟

همسرم بیش از ۱۰ سال، خادم حضرت معصومه علیهاالسلام بود؛ با اینکه ساکن تهران بودیم؛ اما شب‌های جمعه می‌آمدیم قم و شیفتش از ساعت ۱۱ شب تا ۷ صبح بود؛ خادم چایخانه حرم امام رضا علیه‌السلام هم بود، در مجموع زندگیش طوری بود که انگار باید به شهادت ختم می‌شد و اگر غیر از این بود جای تعجب داشت.

سفر حج و خاطرات اربعین

ابنا: سفرهای معنوی همسرتان، مانند حج و اربعین و نیز تجربیات منحصر به فرد ایشان در این سفرها، چگونه نگاه شما را به مسیر زندگی و عمق اعتقادات شهید، شکل داد؟

بهترین سفرم با ایشان، سال ۱۳۹۸ بود که خدا خواست و رفتیم حج تمتّع؛ یک سفر عالی و فوق‌العاده و خلاصه بهترین سفر عُمرم بود و یک جاهایی از کاروان جدا می‌شدیم و خودمان می‌رفتیم و به من می‌گفت: «خودمون دوتایی بریم»؛ سال ۱۳۹۷ هم که برای پیاده‌روی اربعین مشرّف شدیم کربلا، انقدر شلوغ بود که جای راه رفتن نبود؛ همسرم برای اینکه همدیگر را گُم نکنیم، گفت: «شما برید زیارت، من از همین‌جا سلام میدم، در برگشت هم اصلاََ عجله نکنید» وقتی برگشتیم، دیگر فرصت زیارت برای ایشان فراهم نشد؛ لذا به دلم ماند که او به خاطر ما به زیارت نرفت؛ این موضوع گذشت تا سال بعد دی‌ماه که از مکّه برگشتیم و ماجرای شهادت سردار سلیمانی و پس از آن، بیماریِ همه‌گیر کرونا پیش آمد و عملاََ اجازه ندادند با هم به پیاده‌روی اربعین بریم؛ شرایط طوری رقم خورد که همسرم به تنهایی مشرّف شد؛ خودش قسم می‌خورد و می‌گفت: «مُزد پارسال که نرفتم زیارت رو امسال گرفتم» می‌گفت: «حرم خلوت بود و مسیر ضریح برام باز بود، انگار هر لحظه حسّ می‌کردم که دارن کمکم می‌کنن»؛ وقتی هم برگشتند بیمار نشدند، خیلی از سفرش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «یه سفر فوق‌العاده داشتم.»


ابنا: آیا پیش از شهادت، احساسی مبنی بر پایان یافتنِ زندگی دنیاییِ همسرتان داشتید؟

گرچه تصوّر فقدان او دردناک بود؛ اما اطمینان داشتم که به فیض عظیم شهادت نائل می‌شود؛ حتی همکاران او هم می‌گفتند: «اگه حاجی شهید نمی‌شد، در حقّش اجحاف شده بود»؛ به نظر من که همسر او بودم، شهید خاکی، انسانی خاص و کم‌نظیر بود؛ در روزهای آخر هم، حال و هوای دیگری داشت و کم‌حرف شده بود.

ابنا: لطفا از حالات خودتان در روزها و ساعات قبل از شهادت، برای ما بگوئید.

(با صدایی لرزان) در هفته‌ی آخر قبل از شهادت، حال همسرم واقعاً فرق داشت، به من گفت: «حالم یه جوریه!» من خودم هم دلشوره داشتم، به او گفتم: «حاجی! منم از دلشوره حالم بَده!» او در پاسخ گفت: «به چی فکر می‌کنی که دلشوره داری؟ مگه قراره چند سال توی این دنیا زندگی کنیم؟» من هم گفتم: «نمی‌دونم، حس می‌کنم یک اتفاقی قراره بیافته» او گفت: «نگران نباش، آخرش همه‌مون قراره زیر خاک بریم»؛ آن روز برخلاف همیشه بعد از نماز صبح، با هم صحبت نکردیم؛ ایشان کتاب دعا را برداشتند و مشغول خواندن دعا شد من هم مشغول خواندن سوره یاسین بودم که ناگهان صدایی آمد...

ابنا: لطفا از لحظات شهادت شهید خاکی برای ما بگوئید.

ما از لحظه‌ای که آن اتفاق دلخراش در سحرگاه ۲۳ خرداد ماه رُخ داد، روزهای بسیار سختی را تجربه کردیم؛ من در کنار محمدآقا بودم و فاصله‌مان شاید نیم متر هم نمی‌شد، شاید اگر کمی نزدیک‌تر بودم، من نیز با ایشان به شهادت رسیده بودم؛ فقط در چند ثانیه، عزیزترین‌هایم زیر آوار مدفون شدند و پیدا کردنشان بسیار دشوار بود؛ اگر یادتان باشد، روز حادثه جمعه بود و شنبه، عید غدیر بود؛ قرار بود طبق روال هر سال، ناهار عید غدیر را آماده کنیم، اما آن شب، همه چیز به گونه‌ای دردناک تغییر کرد.

درد جسم و روح

ابنا: در جریان شهادت همسر و فرزندتان، به خود شما هم آسیبی رسید؟

بله آسیب دیدم؛ ولی در آن شرایط، اصلاً متوجه درد نبودم، بدنم کبود شده بود، دستم بالا نمی‌آمد، زانوی راستم به شدّت درد داشت، تاندون پای چپم کشیده شده بود؛ ولی داغ شهادت همسر و فرزندم، آنقدر سنگین بود که اصلاً دردی غیر از داغ، حسّ نمی‌کردم؛ ان‌شاءالله که شرمنده شهدا نشویم و عاقبت‌ به‌ خیر شویم.

چفیه‌ای که کفن شد

ابنا: شما در هنگام تدفین همسر بزرگوارتان، چفیه‌ای آوردید تا روی پیکر پاک شهید خاکی بگذارند؛ این کار، وصیت شهید بود؟

بله، همسرم سال‌ها به پیاده‌روی اربعین می‌رفت؛ اوائل که خطرناک بود، ما را با خودش نمی‌برد؛ ولی بعدها، این سفر معنوی را با هم می‌رفتیم؛ محمد آقا از همان ابتدا، چفیه‌ای تهیه کرده بود که همیشه از آن استفاده می‌کرد؛ از بس استفاده کرده بود، چفیه دیگر جای سالمی نداشت، سوراخ سوراخ شده بود و هر بار، یک جای آن را می‌دوختم؛ روزی به او گفتم: «بندازش بره، به خدا زشته، سوراخ شده دیگه» گفت: «نه، این سوراخ‌ها رو هم بدوز. اگر شهید شدم، همین رو روی کفنم بکش» به شوخی گفتم: «خیلی خودتو تحویل می‌گیری ها!» گفت: «یادت نره‌ها!، بعداً من اگه شهید شدم، گلزار شهدای قم»؛ محمدآقا در امامزاده شاهزاده علی، کنار پدرش، یک قبر خریده بود. پرسیدم: «چرا اونجا قبر خریدی؟» گفت: «مال وقت مُردنم هست، اگه شهید شدم، منو ببر گلزار شهدای قم و اگه مُردم، منو توی امامزاده دفن کن، راضی نیستم جای دیگه خاکم کنی» من آن چفیه را دوختم، شستم و به چوب لباسی آویزان کردم و یک چفیه دیگر هم کنارش گذاشتم؛ وقتی آن اتفاق افتاد، خب همه چیز در خانه به هم ریخته بود، یک دفعه یاد چفیه افتادم، به برادرم گفتم: «اون چفیه که به چوب لباسی آویزون بود رو برام بیار» پرسید: «حالا انقدر واجبه؟» گفتم: «آره، یه جوری برام بیارید»؛ در آن شرایط، هم برق قطع بود و هم ساختمان هشت طبقه، در حال آواربرداری بود و مرتّب می‌لرزید؛ برادرم و شوهر خواهرم رفتند بالا و چفیه را که داخل یک پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود را آوردند؛ خیلی خوشحال شدم که به وصیت همسرم عمل کردم و این کار را برایش انجام دادم.

ابنا: اگر چه میدانیم پاسخ این سوال برای شما بسیار سخت است؛ اما ضمن عذرخواهی، لطفا در مورد پیدا شدن پیکرهای مطهّر شهیدانتان از زیر آوار، برای ما بگویید.

بله، درست است؛ با خواهرِ همسرم، آیات قرآن را به نیّت پیداکردنِ پیکرها تلاوت می‌کردیم؛ اما حال من نامساعد شد و نتوانستم ادامه دهم؛ برادرم که چهار شبانه‌روز در محل حادثه و بالای آوار به دنبال پیکرها بود، تماس گرفت و از من پرسید: «حاجی چی پوشیده بود؟» گفتم: «زیرپوش سفید و شلوار مشکی»؛ نکته جالب اینجاست که دو هفته قبل از شهادت، همسرم از من خواسته بود که کف پایش را حنا بگذارم؛ همان لحظه که برادرم گفت پیکری با همان لباس و پاهای حناشده پیدا شده است، یقین کردم که پیکر همسرم است، جلوی مسجد بودیم و نزدیک اذان مغرب، برادرم با اطمینان گفت: «عمو پیدا شد، خیالت راحت.»

ابنا: آیا هنوز هم حضورشان را در کنار خود احساس می‌کنید؟

حتی پس از شهادت هم، حضور محمدآقا را احساس می‌کنم؛ قبل از خروج از منزل، از ایشان اجازه می‌گیرم و با او صحبت می‌کنم؛ در وقت خاکسپاری، زمانی که می‌دیدم امسر و فرزندم را دارند درون قبر می‌گذارند، حسّ می‌کردم که قلبم از دارد از جا کنده می‌شود؛ اما وقتی به خاک سپرده شدند، انگار امانتی را تحویل دادم؛ خیلی‌ها با من می‌گفتند: «خدا صبر زینبی بهت بده» اما من جرأت ندارم خودم را جای حضرت زینب علیهاالسلام بگذارم، ما کجا و ام‌المصائب کجا؟ البته الحمدلله رب العالمین که خدا به من صبر داده؛ اکنون در دوران بعد از شهادت شهیدان محمد و محمدحسین خاکی، خدا را شُکر می‌کنم که سال‌ها با چنین انسان‌های خاصی زندگی کردم و حالا هم حسّ می‌کنم در کنارم هستند.

...........................

پایان بخش اول

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • علی حمزه IR ۱۹:۲۸ - ۱۴۰۴/۰۷/۲۲
    شهادت گوارای وجودتان