۲۰ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۷:۲۵
از تلاش های کوچک ات ناامید نشو

برای آنها از شهید رضا پناهی گفتم ولی خودم بیشتر متأثر شدم. به یمن نام و یاد شهید، بچه های خودم را باور کردم. برای آنها از جنگ با اسرائیل در همین سن کم شان گفتم و خودم بیشتر باور کردم که آنها می توانند سنگ های بزرگی بردارند، یا حداقل اش از همین سن آماده شوند برای آینده ی درخشان

خبرگزاری بین المللی اهل بیت (ع) ابنا-  (قسمت قبل را اینجا بخوانید) حالا واقعاً هیئت شده بودیم. البته خودم هم کمی از کمالگرایی ام پایین آمدم. مثلاً یکی از اشکالاتی که توی ذهنم از هیئت مان می گرفتم این بود که سخنران هر هفته خودمم! و این را باعث دلزدگی بچه ها می دانستم. می گفتم در این صورت تکراری می شوم و حرف هایم دیگر زوری ندارد تا در جان بچه ها بنشیند. 
شاید توی ذهن من، تصورم از هیئت چیز دیگری بود. برای خودم فقط مدیریت می پسندیدم. اما خدا برایم اینجور خواسته بود. حداقل تا وقتی بچه ها کمی بزرگ تر شوند و بتوانند مسئولیت به عهده بگیرند.


به هرحال همین قدر موفقیت ام را مدیون این تجربه می دانم که فهمیدم، تنها راه موفقیت این است که تلاش های کوچک روزانه ات را هیچ وقت رها نکنی.
هیچ وقت از روتین روزانه، یا شاید هم مثل هیئت ما، هفتگی ات ناامید نشوی.
البته من می شدم. روزی که برای اولین بار از یک مربی دعوت کرده بودم که بیاید و با فضای هیئت آشنا شود تا باهم همکاری کنیم، اما هیچ کدام از بچه ها نیامدند. واقعاً هیچ کدام. همان روز آن مربی کلی ایده و پیشنهاد برایم ردیف کرد. از آن پیشنهاد ها که زیرپوستش انتقاد است. 
اینجور وقتها خیلی ناامید می شدم. شاید وقتی برمی‌گشتم خانه، به همسرم می گفتم تمام شد، من دیگر هیئت نمی گیریم. اصلا من به درد کار فرهنگی نمیخورم. زور است مگر! همه که نباید اینطوری تبلیغ کنند.من کارم نوشتن است. 
اما تا هفته بعدش خودم را جمع و جور می‌کردم و دوباره می رفتم. البته نه اینکه فکر کنید هفته بعدش معجزه می شد و مثل فیلم ها یکهو پنجاه نفر از آسمان می آمدند که به من ثابت شود راه درستی در پیش گرفته ام، ابدا!
هفته بعدش مثلاً پنج نفر می آمدند.


خلاصه تا وقتی به این نتیجه نرسیدم که متربی نمی‌خواهد، تلاشم را کردم و بعدش رفتم دنبال متربی ای که بخواهد.
الان من متربی ای دارم که اگر یک هفته هیئت به هر دلیلی تعطیل شود، به گفته مادرش عزا می گیرد.
تا هفته بعدش هروقت مرا می بیند می پرسد این هفته هیئت داریم؟ حتی یکبار هیچ کس نیامده بود ولی او بود.
خب همین یک نفر هست، پس من هم باید باشم. نباید جا بزنم. حتی اگر او فقط ده سالش باشد. مهم نیست!
اوایل مهم بود برایم، اینکه چرا بچه های این حسینیه جدید اینقدر کوچک اند. بزرگتر ها، مثلاً دبیرستانی ها کجایند؟ چرا نمی آیند. خب من اصلا خیلی هم بلد نبودم با سنین پایین تر کار کنم. اما کم کم وقتی توی مناسبت های بزرگ، تفاوت فهم و رفتار بچه های ثابت هفتگی را با همسن و سال هایشان دیدم، فهمیدم آنقدرها هم که من فکر میکنم کوچک نیستند.


برای آنها از شهید رضا پناهی گفتم ولی خودم بیشتر متأثر شدم. به یمن نام و یاد شهید، بچه های خودم را باور کردم. برای آنها از جنگ با اسرائیل در همین سن کم شان گفتم و خودم بیشتر باور کردم که آنها می توانند سنگ های بزرگی بردارند، یا حداقلی اش از همین سن آماده شوند برای آینده ی درخشان.


اتفاقاً همین هم شد. دیگر آخرهای ماه صفر بودیم. فکری به سرم زده بود. از جلسات محرم دوتا دختر نوجوان دوقلو جذب هیئت شده بودند که هم پایه بودند هم کاربلد.
به علاوه یکی از بچه های قدیمی تر که از بقیه دخترها کمی بزرگ تر بود را در نظر گرفتم.
یک روز بعد هیئت جمع شان کردم و توضیح کوچکی درباره ی کار تشکیلاتی بهشان دادم.
با اسمش نه ولی با رسمش آشنا بودند. همانجا استارت زدیم و قرار شد صفر تا صد پذیرایی هفته بعد هیئت، با خودشان باشد.
خیلی خوشحال بودم، از اینکه روی اصول پافشاری کردم، و هرچند طولانی اما بالاخره به هدف ام نزدیک شدم.
دخترهای نوجوان داشتند خودشان را ابراز می کردند، اما نه در خیابان. در مجلس امام حسین علیه السلام.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha