به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ استاد آیتالله سید عبدالله فاطمینیا از اساتید برجسته اخلاق، عرفان و معارف اهلبیت(ع) بودند که با بیانی شیرین و دلی سرشار از اخلاص، سالها در مسیر تربیت نفوس و ترویج آموزههای ناب اسلامی تلاش کردند. شخصیت علمی و معنوی و خطابههای ایشان در دلها جاودانه مانده و ظرایف و نکات اخلاقی سبک زندگی او همچنان الهامبخش طالبان معرفت است.
بهمناسبت سالگرد ارتحال این این عالم ربانی و استاد اخلاق و معرفت، حجتالاسلام والمسلمین سید حسن فاطمینیا فرزند استاد، در گفتوگویی تفصیلی با خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ به ابعاد مختلف شخصیت و سلوک فردی و اجتماعی استاد فاطمینیا پرداخته است که در دو بخش تقدیم میشود:
ابنا: بسم الله الرحمن الرحیم. در محضر جناب حجتالاسلام سید حسن فاطمینیا، فرزند برومند مرحوم حضرت استاد فاطمینیا(ره) و داماد گرامی شهید آیتالله بهشتی(ره) هستیم. خیلی خوش آمدید به خبرگزاری ابنا. به عنوان سؤال اول مختصری از زندگی والد گرامی از بدو تولد تا زمان رحلت بفرمایید:
خداوند انشاءالله همهی اموات شیعیان را رحمت فرماید؛ حاجآقا را نیز مشمول رحمت واسعهاش قرار دهد. در بحث هرمنوتیک میگویند که یک کلمه در متن معنا پیدا میکند. اگر بخواهیم کلمهای را از متن جدا کنیم، ممکن است معنا داشته باشد، اما آن معنایی که در بستر متن از آن برداشت میشود، قطعاً چیزی فراتر از معنای مستقل آن کلمه است. به نظر من، حاجآقا نیز در متن خانوادهشان معنا پیدا میکنند؛ چه خانوادهای که در آن متولد شدند، چه خانوادهای که در آن رشد یافتند، و چه خانوادهای که با ایشان زندگی مشترک را آغاز کردند و همراهیشان کردند.
ولادت و تحصیل مقدمات
ایشان در خانوادهای عالم به دنیا آمدند. پدر مرحومشان رئیس مدرسهی علمیهای در تبریز بودند. زمانی که حاجآقا به سنی رسیدند که باید وارد درس و بحث میشدند، برای ایشان معلم مکتبی در خانه گرفته بودند تا آموزش ببینند. آن معلم به حاجآقا، همشیرهشان و نیز اخوی ایشان، آقا سید محمد، درس میداد. الفبا را در همان خانه یاد گرفتند.
بعدها، مرحوم پدرشان آموزش دروس حوزوی را برای حاجآقا از حدود ۹ یا ۱۰ سالگی آغاز کردند. اینکه میگویم حدود ۱۰ سالگی، به این دلیل است که در سن سیزدهسالگی، حاجآقا «ألفیه» را حفظ بودند، که نشان میدهد تا آن زمان دستکم به «سیوطی» رسیده بودند.
مرحوم پدرم تعریف میکردند که تنها روز عاشورا و روز ۲۱ ماه رمضان، درس تعطیل بود؛ تمام سال، برنامهی درسی ادامه داشت. حتی وقتی پدرم برای مجلس یا صلهی رحم به مسافرت میرفت، من را همراه خود میبرد تا درس تعطیل نشود. در همان ایام نیز تعلیم ادامه داشت و متوقف نمیشد.
پدرشان اهتمام جدی نسبت به تعلیم و تربیت ایشان داشتند. از سوی دیگر، در مسائل سلوکی و اخلاقی نیز راهنمای ایشان بودند. به نحوی که خود حاجآقا نقل میکردند: «حدود سیزدهسالگی بودم که پدرم به من گفت: سید عبدالله! امسال در ماه رمضان، بیش از یک بار قرآن را ختم کن.» این نشان میدهد که تا آن زمان، دستکم ماهی یک بار قرآن را ختم میکردند. حاجآقا میفرمودند که برنامهریزی کردم و در آن ماه رمضان، سه بار قرآن را ختم کردم. تا پایان عمر نیز همینگونه بودند؛ هر آیهای که خوانده میشد، دقیق میدانستند که مربوط به کدام سوره است، قبل و بعد آن چه آیهای آمده، و گاه ادامهی آن را نیز از حفظ میخواندند. میتوان گفت که از همان زمان، حافظ قرآن بودند.
پس از آن، حاجآقا به قم تشریف میآورند. حدود ۱۴ یا ۱۵ ساله بودند که به قم آمدند، که همزمان بود با قیام ۱۵ خرداد و در نتیجه حوزهها تعطیل میشوند و حاجآقا به تبریز بازمیگردند. ایشان میفرمودند: «در آن زمان سنم طوری بود که پدرم گفت: خوب است شغلی هم برای خودت مهیا کنی.»
ابنا: مرحوم والد، متولد چه سالی بودند؟
متولد ۲۵ بودند.
خلاصه اینکه ابوی میفرمودند: من علاقه داشتم و به کارِ تراشکاری هم رفتم. مدتی در کنار درسهایی که میخواندم، به تراشکاری نیز مشغول بودم و این کار را ادامه دادم. میگفتند: اگر امروز هم دستگاه تراشکاری در اختیارم باشد، میتوانم با آن کار کنم. میفرمودند که قطعهسازی میکردیم و شاید نزدیک به دو سال به این حرفه اشتغال داشتم؛ اما با وجود کار، پدرم اجازه نمیداد درس تعطیل شود. در تمام آن مدت، تحصیل هم ادامه داشت.
بعد از مدتی، پدرم گفتند که روی درست متمرکز شو. از آن زمان، کار تراشکاری بهتدریج کمرنگ شد و حاجآقا بهصورت کامل بر درس متمرکز شدند. در آن دوران، ایشان در حدود ۱۸ یا ۱۹ سال سن داشتند.
جریان ازدواج استاد فاطمینیا
تا اینکه آوازهی مرحوم پدربزرگ ما تا تهران میپیچد. مرحوم جد مادری ما از علمای معروف بودند که به نام آیتالله سید رضا غروی شاهرودی شناخته میشدند. ایشان از شاگردان حوزهی نجف بودند. نمیدانم چقدر با شخصیت ایشان آشنایی دارید، اما خانوادهی ایشان بهطور کامل، خانوادهای علمی و اهل فضل بودند و از نسل سادات.
یعنی هم از جانب پدر، هم از طرف مادر، و نیز پدربزرگ و مادربزرگ، همه سادات بودند. اکنون قبر پدرِ پدربزرگ ما در شاهرود، محل رفتوآمد مردم است؛ قبرستانی که امروزه به پارک تبدیل شده، ولی برخی از قبور از جمله قبر ایشان دستنخورده باقی مانده و مردم برای عرض حاجت به آنجا مراجعه میکنند.
جالب است بدانید که پدربزرگ مادریام داییِ جناب آقای سید مهدی میرباقری بودند. همانطور که اشاره کردم، این خانواده از لحاظ علمی و نسب خانوادگی، ریشهدار و برجسته بودند.
خلاصه اینکه آوازهی مرحوم پدرِ پدر من به گوش ایشان میرسد. یکی از ویژگیهای جد مادریام این بود که اگر از عالمی یا عارفی مطلع میشد، حتماً به دیدار او میرفت. در همان راستا، از تهران به تبریز سفر میکند؛ این سفر تقریباً در اوایل سالهای ۱۳۴۳ یا ۱۳۴۴ انجام میشود. در تبریز با پدربزرگ پدریام دیدار میکند و در همان دیدار با پدر من نیز آشنا میشود.
البته پیشتر شنیده بودند که ایشان پسری بسیار باهوش و مستعد دارد. در آن دیدار، بیشتر آشنا میشوند و متوجه میشوند که آن پسر—یعنی مرحوم پدرم—طلبهای است که نسبت به سن خود، بسیار جلوتر است و تقریباً بر کل قرآن تسلط دارد.
ابنا: مرحوم استاد در آن زمان ملبس شده بودند؟
نه، در آن زمان تازه در آستانهی تلبس بودند. چون فکر میکنم حدود پنج یا شش ماه بعد، با لباس روحانیت پای سفرهی عقد نشستند.
پدربزرگم از پدرم خوشش آمد. پس از بازگشت به تهران، به مادربزرگم گفت: «طلبهی خیلی خوبی است، جوان سیدی است». بعد از آن با پدرِ حاجآقا نامهنگاری میکنند و ایشان هم موافقت مینمایند. خلاصه، یک عکسی از مادرمان به تبریز میفرستند تا پدرمان ببینند و بشناسند.
ابنا: پس در واقع، پدربزرگ مادریتان پیشنهاد ازدواج استاد را با دخترشان به پدربزرگ پدریتان دادند؟
بله. پدرم تعریف میکردند که مادرم انتهای یک اتاق دراز ایستاده بود. یک عکس شش در چهار به من نشان دادند. گفتند: «سید عبدالله، این است». فقط حدود دو ثانیه نگه داشتند و عکس را برداشتند. پدرم میگفتند: ما نفهمیدیم چه شد، اما همان موقع احساس کردم این ازدواج، ازدواج خوبی خواهد بود.
تا اینکه ازدواج کردند و پدر من در تهران مستقر شدند. حتی پدر حاجآقا هم از تبریز به تهران آمدند.
ـ آن زمان، مرحوم پدرتان ۱۸ ساله بودند؟
نوزدهساله بودند. والده هم پانزدهساله. پس از ازدواج، وقتی حاجآقا بیستساله میشود، خداوند به آنها فرزندی میدهد و من به دنیا میآیم. آن زمان مادرم ۱۶ ساله و پدرم هم ۲۰ ساله بودند.
ابنا: حاصل این ازدواج مبارک چند فرزند است ؟
ما الحمدلله چهار تا برادر و دو تا خواهر هستیم.
ابنا: به پدر مرحوم استاد اشاره کردید. مقداری از شخصیت ویژگیهای ایشان برای ما بگویید. ظاهرا مرحوم استاد هم از پدرشان نکات اخلاقی فراوانی را میفرمودند
پدر استاد، از جمله افرادی بود که خودش روی خودش کار کرده بود؛ یعنی سلوک شخصی و خودسازی را با جدیت و بدون داشتن استاد خاصی طی کرده بود. یکبار بحثی میان حاجآقا و همسرم مطرح شد دربارهی اینکه آیا انسان بدون استاد سلوکی هم میتواند به مدارج معنوی برسد یا نه؟
در همان گفتگو، حاجآقا فرمودند: «پدر خود من یک نمونهی روشن از این مسیر است». بحث دربارهی آقای انصاری همدانی بود. همسرم به حاجآقا گفتند برخی گفتهاند ایشان استاد سلوکی نداشتهاند. این شدنی است یا نه؟ ایشان گفتند: «چرا نشود؟ یکی از نمونههایش پدر خود من است که استاد سلوکی نداشت، اما به مراتب بالایی در سیر و سلوک عرفانی رسید».
ایشان، یعنی پدر استاد، مرحوم سید اسماعیل اصفیائی بودند. البته نام خانوادگی پدر من، فاطمینیا است. دلیل تفاوت این دو فامیلی، ماجرایی بود که به زمان ازدواج پدر و مادرم برمیگردد. در آن زمان، پدرم به تهران آمده بود و قرار شده بود برای ثبت ازدواج، شناسنامهای با فامیلی مناسب دریافت کند. فامیلی پیشین ایشان، که مربوط به دورهی رضاشاه بود، قرار بود تغییر داده شود؛ چرا که در آن، نشانهای از محل سکونت مثل «تبریزی» یا «شندآبادی» وجود داشت و خانواده تمایل داشتند فامیلی جدید، محلی و محدود به یک منطقه نباشد.
پدرم با پدرشان توافق کرده بودند که ابتدا هر دو، فامیلی «فاطمی» را انتخاب کنند؛ یکی در تبریز و یکی در تهران. اگر این فامیلی به دلیل کثرت پذیرفته نشد، گزینهی بعدی، «اصفیائی» باشد.
وقتی پدر من در تهران به ادارهی ثبت مراجعه میکند و میگوید «فاطمی»، آنها پاسخ میدهند که «فاطمی داریم» و برای اینکه نام متمایز باشد، به جای آن، «فاطمینیا» ثبت میکنند. تا پدرم بخواهد به خانواده اطلاع دهد که فامیلی به این شکل نوشته شده، خانواده در تبریز فامیلی «اصفیائی» را گرفته بودند.
ابنا: هم پدر استاد و هم تمامی برادران این فامیلی را برگزیدند؟
بله، پدربزرگم که این فامیلی را میگیرد، برادران و خواهران هم اصفیائی میشوند.
ابنا: حاجآقا چند برادر و خواهر داشتند؟
حاجآقا چهار تا برادر و چهار تا خواهر بودند.
ابنا: ظاهرا یکی از برادران ایشان مرحوم استاد سید محمد اصفیائی از نسخهشناسان متبحر شهر قم بود.
بله، ایشان نیز همتراز با حاجآقا، به تحصیل دروس طلبگی پرداختند. البته آغاز تحصیلشان اندکی پس از حاجآقا بود، ولی بسیار با جدیت و پشتکار درس خواندند. دروس فقه و اصول را با تبحر کامل آموختند و بهویژه در بخش فلسفه، مهارت و عمق علمی قابلتوجهی داشتند.
ایشان بعدها بیشتر به حوزهی نسخهشناسی و شناسایی آثار علما وارد شدند؛ بهگونهای که در میان علمای مرتبط با نسخههای خطی، تقریباً مرجع و کارشناس اصلی در شناخت آن نسخهها بودند. ایشان مشاور نسخههای خطی در آستان قدس رضوی و حرم حضرت معصومه (س) بودند و در کتابخانهی مرحوم آیتالله مرعشی نجفی نیز فعالیت میکردند.
چندین مرتبه هم از سوی نهادهای علمی، برای کارشناسی و خرید نسخههای خطی، به هند سفر کردند تا روند خرید با نظر و تشخیص ایشان انجام شود. به سایر کشورها و مراکز علمی نیز سفرهایی داشتند و در مجموع، نسخهشناس بسیار قهاری به شمار میرفتند.
مرحوم پدرم نیز در کنار فعالیتهای تحقیقاتی و پژوهشی، هم نسخهشناس و هم کتابشناس بودند. بهعنوان مثال، وقتی با کتابی مواجه میشدند که در تاریخی خاص نوشته شده، بررسی میکردند که آن تاریخ تا چه حد با متن و سند هماهنگ است، یا اینکه کتاب واقعاً منسوب به همان مؤلف است، یا از روی اثری دیگر بازنویسی و به نام او منتشر شده است.
این موضوع، شبیه برخی اتفاقاتی است که در دورهی ما هم میافتاد. مثلاً شخصی نوار سخنرانی یکی از علمای بزرگ را گوش میداد و بعد همان سخنرانی را به شهرستانی میبرد که مردمش اصلاً با آن عالم آشنا نبودند. در آنجا عیناً همان سخنرانی را ایراد میکرد و برمیگشت، بدون آنکه مخاطبان بدانند این سخنان متعلق به کس دیگری بوده است.
در مورد بعضی از کتابها هم همین اتفاق افتاده است. مثلاً نویسندهای نقل میکند: «من به فلان شهر رفتم و فلان عالم را دیدم»، اما وقتی بررسی میشود، آن عالم دویست سال پیش از او زندگی میکرده است. این تناقضها از اشتباهات نسخهبرداری یا نسبتهای نادرست حکایت دارد و پدرم با دقت، این موارد را شناسایی میکردند.
ابنا: اشاره کردید که مرحوم پدرتان در یک خانوادهی اخلاقمند رشد یافتند که از کودکی نسبت به تربیت ایشان اهتمام کافی داشتهاند. لطفا مقداری از نقش والدهی ایشان در تربیت استاد برای ما بفرمایید. آیا والدهی ایشان هم از خاندان اهل علم بودند؟
والدهی ایشان از خاندان اهل علم به معنای حوزوی نبودند، اما خانوادهای پاک، شریف و درستکار بودند و هستند. الحمدلله، اکنون پسرخالهها و پسرداییهای حاجآقا دارای مدارج علمی بالایی مانند دکترای ریاضی و دیگر رشتهها هستند و در دانشگاهها تدریس میکنند. میخواهم بگویم که اگرچه از خانوادهی حوزوی نبودند، اما پاکی، صداقت و توجه به مسیر علم، ویژگی بارز آنها بود و فرزندان این خانواده نیز همین مسیر علمی را در پیش گرفتند.
در این میان، نقش مادربزرگ پدری من که خدا انشاءالله همهی اموات را رحمت کند، بسیار پررنگ و اثرگذار بود. ایشان همیشه پدر مرحومشان، یعنی همسر خودشان، را در نگاه فرزندانشان و حتی در نگاه ما نوهها، با عظمت و جایگاهی والا معرفی میکردند. در حالی که در برخی خانوادهها ممکن است پدر خانواده جایگاه چندانی نداشته باشد، ایشان احترام ویژهای برای همسرشان قائل بودند و پدربزرگ من نیز احترام متقابلی برای ایشان داشتند.
این فضای احترام و محبت متقابل، سبب شد که گرایش قلبی فرزندان، چه دختر و چه پسر، به سمت پدر زیاد شود؛ و چه آنهایی که دروس حوزوی را خواندند و چه آنهایی که نخواندند، همگی خوشهچین مراتب علمی، اخلاقی و معنوی پدرشان شدند.
یکی از عمههای من، که همشیرهی دوم حاجآقا بودند (چراکه حاجآقا یک خواهر بزرگتر و سه خواهر کوچکتر داشتند)، نیز به رحمت خدا رفتهاند. ایشان هم دروس طلبگی را تا سطح بالا پیگیری کردند و تا مدتی پیش از فوتشان، جلسات سخنرانی منظم داشتند. به شهرهای مختلف سفر میکردند، در قم نیز بسیار شناختهشده و محبوب بودند، زحمت فراوان میکشیدند، بسیار اهلبیتی(ع) بودند و در عرصهی سخنرانی نیز موفق عمل کردند.
در مجموع میخواهم بگویم که این نوع نگاه به علمآموزی و علاقه به مسیر اهل علم، حاصل نمیشود مگر آنکه در تمام خانواده، علمآموزی جایگاهی محترم، ارزشمند و الهی داشته باشد.
ابنا: فرمودید مرحوم استاد پس از ازدواج به تهران آمدند، به طور کلی جلسات وعظ و سخنرانی ایشان از چه سالی و در کجا شروع شد؟
زمانی که حاجآقا به تهران آمدند، حدود دو تا سه سال که گذشت، فشارها بر طلاب شدت گرفت و موضوع سربازی طلبهها را جدیتر پیگیری کردند. حاجآقا نیز ناچار شدند به خدمت سربازی بروند. محل خدمت ایشان قم تعیین شد؛ بنابراین ما بهطور کامل به قم نقلمکان کردیم. حاجآقا روزها مشغول انجام وظایف نظامی بودند و بعدازظهرها نیز به فعالیتهای علمی و درسی خود ادامه میدادند؛ چه با رفتوآمد علما به منزل ما، و چه با حضور خود ایشان در جلسات علمی.
من نیز اغلب همراه حاجآقا بودم. واقعاً میتوانم بگویم که چگالی عالم چه در خانهی ما و چه بیرون از خانه، بسیار بالا بود. همچنین، حاجآقا برای خرید کتاب به کتابفروشیهای مختلف قم، مخصوصاً در خیابان صفائیه، خیابان ارم و بازار میرفتند، و من نیز همراهشان میرفتم. ایشان کتابهای تخصصی خود را انتخاب میکردند و من هم گاهی از روی نقاشی یا طرح جلد کتابی خوشم میآمد و انتخاب میکردم؛ حاجآقا هم برایم میخریدند. هنوز هم برخی از آن کتابها را دارم.
پس از پایان خدمت سربازی، برخی به حاجآقا توصیه میکردند که بدون لباس روحانیت مسیر علمی را ادامه دهند، مثلاً از طریق دانشگاه، و برخی دیگر ـ از جمله هر دو پدربزرگمان ـ مایل بودند که حاجآقا ملبس به لباس روحانیت شوند.
حاجآقا نقل میکردند که خدمت مرحوم علامه طباطبایی رسیدم و پرسیدم: «شما چه میفرمایید؟ آیا ملبس شوم یا نه؟» علامه مدت مدیدی ـ شاید بیش از نیم ساعت ـ سرشان پایین بود و چیزی نمیفرمودند. حاجآقا که آن زمان جوانی ۲۳ یا ۲۴ ساله بودند، با خود فکر میکردند که شاید پرسیدن این سؤال ناشایست بوده یا نباید مطرح میشده است.
در همین حال و حدیث نفس بودند که ناگهان علامه سر بلند کرده، با تبسمی عمیق اما چهرهای جدی فرمودند: «شما اگر روحانی شوید، بهتر است. طریق ارجح، همین است.»
حاجآقا پس از این توصیه، ملبس شدند. من آن روزها را بهخوبی به خاطر دارم. در آن زمان ۵ یا ۶ ساله بودم و حاجآقا ۲۵ یا ۲۶ ساله بودند (ایشان متولد ۱۳۲۵ و من متولد ۱۳۴۵ هستم).
حاجآقا همان ایام به جلد اول تفسیر ملاصدرا حاشیه زدند، آن را تصحیح و تعلیقهنویسی کردند. خودشان میگفتند: «گاهی میدیدم حاشیهای از نسخهی خطی بهکلی پاک شده و فقط چند کلمه از آن باقی مانده. با توجه به سیاق کلام ملاصدرا، حدس میزدم که عبارت اصلی چه بوده. آن را مینوشتم و برای اطمینان، خدمت مرحوم علامه طباطبایی میبردم. برایشان میخواندم، و ایشان معمولاً میفرمودند: "غیر از این نمیتواند بوده باشد."» آن جلد، در همان سالها چاپ شد و منتشر گردید.
ارتباط و تعامل استاد فاطمینیا و پدرشان با علما
ابنا: ظاهرا مرحوم استاد با علمایی چون آیتالله بهاءالدینی و علامه جعفری بسیار مرتبط بودند
بله. گاهی با مرحوم علامه جعفری بحث علمی هم داشتند که با زبان آذری با هم بحث وگفتگو میکردند
ابنا: مرحوم پدربزرگ پدریتان با کدام علما مرتبط بودند؟ آیا ایشان با علمایی چون علامه طباطبایی و علامه جعفری بهجهت همزبانی و همشهری بودن ارتباط داشتند؟
نمیدانم مرحوم علامه جعفری تا چه اندازه با پدربزرگ من در ارتباط بودند، اما مسلم است که با علامه طباطبایی انس و رفتوآمد داشتند و گفتوگوهای علمی و معنوی میان آنها برقرار بود. همچنین مرحوم آیتالله بهجت و آیتالله اراکی نیز با پدربزرگ من ارتباط داشتند. البته دربارهی آیتالله بهاءالدینی با قطعیت نمیتوانم چیزی بگویم، اما نسبت به آن دو بزرگوار، ارتباط و شناخت متقابل وجود داشت.
پدربزرگ من، سالها پیش از قیام ۱۵ خرداد، و احتمالاً در حدود سنین سی تا چهل سالگی، به قم مهاجرت کردند. آن زمان که هنوز حضرت امام خمینی(ره) و بزرگان دیگر نهضت در آغاز مسیر خود بودند، برای دیدار با ایشان به خانهشان میآمدند. پدربزرگ من به عنوان یک عالم عارف که از تبریز آمده بود، شناخته میشدند و جایگاه معنوی و علمی ایشان موجب میشد که بزرگان حوزهی قم به دیدارشان بیایند و با ایشان دیدار و گفتوگو داشته باشند.
ابنا: تحصیلات پدر استاد در چه شهری بود؟
همهی تحصیل پدر پدرم، در تبریز بود.
اساتید علمی و اخلاقی و سلوکی استاد فاطمینیا
ابنا: از اساتید علمی مرحوم استاد فاطمینیا، به جدّتان اشاره کردید.لطفا از اساتید دیگر ایشان در مقدمات و سطوح عالی و درس خارج برای ما بیان بفرمایید
از جمله اساتید برجستهای که مرحوم والد ما محضرشان را درک کردند، حضرت آیتالله حاج میرزا محسن دوزدوزانی (رحمةاللهعلیه) بودند. در بخشی از دوران تحصیل، مرحوم والد ما به «دارالتبلیغ اسلامی» رفتوآمد داشتند؛ مرکزی که بعدها به «دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم» تغییر نام یافت. آن زمان، این مرکز به همت مرحوم آیتالله شریعتمداری تأسیس شده بود و دروس متعددی برای طلاب در آن برگزار میشد؛ از جمله درسهایی با محوریت تبلیغ دین.
اساتید مطرحی چون آیتالله سبحانی و مرحوم شیخ محمدجواد مغنیه در آنجا تدریس داشتند. از جمله درسهایی که در آن مرکز ایراد میشد، سطوح بلاغی و تبلیغی بود که با رویکرد آمادهسازی طلاب برای خطابه و ارشاد مردم ارائه میگردید. مرحوم والد ما میفرمودند که در ایام جوانی در این حلقات علمی حضور فعال داشتهاند.
شیوهی تحصیل ایشان بسیار متفاوت و پرتلاش بود. بسیاری از دروس را بهصورت خودخوان مطالعه میفرمودند و سپس اشکالات علمی خود را با اساتید برجسته در میان میگذاشتند. از همین رهگذر بود که با وجود سن کم، مراحل علمی را با سرعتی فراتر از انتظار طی کردند. ایشان خود میفرمودند: «مرحوم پدرم چنان بنیهی علمی ما را تقویت کرده بود که احساس نیاز چندانی به استاد نمیکردیم.»
البته ایشان از اساتید طولی نیز بهرهمند شدند. از جمله، بخشی از دروس «رسائل» و «مکاسب» را نزد پدرخانمشان، یعنی مرحوم آیتالله سیدرضا غروی شاهرودی، فرا گرفتند؛ عالمی که خود از بزرگان اهل علم و دارای جایگاه علمی برجسته در نجف اشرف بود.
از دیگر اساتیدی که مرحوم والد ما بهرهمند شدند، مرحوم آیتالله مصطفوی تبریزی بودند. ایشان نهتنها در مباحث حوزوی، بلکه در سلوک معنوی نیز استاد والد ما بودند. پدر میفرمودند که در محضر ایشان هم فقه و اصول میآموختند و هم از حال و هوای سلوکی ایشان بهرهمند میشدند. بنده نیز توفیق درک محضر آن بزرگوار را در حد بضاعت خود داشتم. همینقدر که ایشان نگاهی از سر تبسم به ما میافکندند، برای ما سرمایهای بزرگ بود.
ابنا: به مرحوم استاد مصطفوی تبریزی اشاره فرمودید، اتفاقاً سؤال بعدی همین بود که اساتید اخلاقی حاجآقا که بر سیر و سلوک ایشان تأثیر گذاشتند چه کسانی بودند؟ ظاهراً حاجآقا با یک واسطه شاگرد آیتالله قاضی بودند.
ببینید، خود آقای مصطفوی از شاگردان آیتالله قاضی بودند، و این خود واسطهای مهم در سیر علمی و سلوکی حاجآقا به شمار میرود. همچنین مرحوم آقای الهی، برادر علامه طباطبایی، که ایشان نیز از شاگردان آیتالله قاضی بهشمار میرفتند، از جمله استادان حاجآقا بودند. حاجآقا ارتباط بسیار نزدیکی با ایشان داشتند و بهکرات در جلساتشان حضور مییافتند.
بررسی روش و منش سلوکی استاد فاطمینیا
ابنا: به نظر شما چه زمینهای در مرحوم استاد بود که علاقهمند به مباحث اخلاقی و عرفانی و سلوکی شدند و شخصیت ایشان در این عرصه بسیار شکوفا شد؟
«الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» (عنکبوت: ۶۹)؛ هر که در راهی که هست با جدیت و اخلاص قدم بردارد، خداوند یاریاش میکند. نباید تصور کنیم که این هدایت تنها در حوزههای علمیه ما رخ میدهد. تمام اختراعات و اکتشافات بزرگ نیز جز با مدد الهی ممکن نبوده است. یک بانویی مانند خانم ماری کوری باید آنقدر مجدّانه کار کند و پشتکار داشته باشد تا بهصورت اتفاقی دریابد که سنگی روی صفحهی عکاسی یا صفحهی مغناطیسی تأثیر گذاشته است و از آن، اورانیوم کشف شود. یا انیشتین، که با آن ذهن نیرومندش به آن نتایج شگرف دست یافت.
ما در بین علما نیز بسیار دیدهایم که لحظهای برایشان رخ میدهد که آن را «لحظهی آهان» مینامند؛ لحظهای که ناگاه میگویند: «آهان! فهمیدم، رسیدم.» این چیزی جز عنایت و مدد حضرت حق نیست. و خداوند، چون ببیند بندهای در راهی تلاش میکند، از برکات خویش به او میچشاند—چه در این سوی عالم معنا، و چه در آن سوی جهان ماده. چراکه همهی راهها، همهی «سبُل»، در نهایت به حضرت حق بازمیگردند.
ابنا: حاجآقا از چند سالگی سیر و سلوک را شروع کردند؟
میتوان گفت از همان اوایل بلوغ سیر و سلوک را شروع کردند. چون همانطور که گفتم خیلی با مرحوم پدرشان مهذب بودند، خیلی احترام پدر و مادر و حُسن خلق با خواهر و برادر داشتند و حداقل سلوک اندیشهای بسیار بالایی داشت. حاجآقا علوم مختلفی داشت، مثلاً به جفر کاملاً مسلط بود، بعضی از علوم غریبه را کاملاً میدانست.
ابنا: خودشان به تنهایی اینها علوم را کسب کرده بودند؟
برخی از علوم و معارف را از محضر مرحوم آقای الهی کسب کرده بودند، برخی دیگر را هم از مرحوم آقای مصطفوی. اما واقعاً من ندیدم که از آن علوم و کرامات، بهرهای برای خود یا اطرافیان بهصورت خاص و نمایان ببرند. تنها یک بار موردی را به چشم دیدم، آنهم مربوط به پسری از بستگان نزدیک ما بود که در سن ششسالگی قرار بود عمل کلیه شود. پدر و مادرش، پریشانحال و نگران، به منزل پدری ما آمدند و از حاجآقا خواستند که دعایی کند. اضطراب از چهرهشان میبارید. کودکشان همان زمان در حیاط با برادران من بازی میکرد؛ همسن و سال بودند.
حاجآقا او را صدا زد، بالا آمد. به پدرش فرمود: «کدام کلیهاش است؟» مثلاً کلیهی راست یا چپ را گفتند. حاجآقا دستی به همان کلیه زد و گفت: «خب، با چه کسی بازی میکردی؟ بارکالله، بارکالله، برو بازی کن.» هیچ دعایی، هیچ حرکتی دیگر در ظاهر صورت نگرفت. سپس، حاجآقا با تبسمی گفتند: «اگر فردا عملش کردند، من ریشم را میزنم.» با همان حالت طنزآلود خاص خودشان. مادربزرگ آن کودک هم همراهشان بود. وقتی پدرِ کودک از شدت نگرانی به گریه افتاد، مادربزرگ گفت: «ببین، حاجآقا ریش گرو گذاشته، تو چرا هنوز مضطربی؟»
روز بعد، خانواده کودک او را به بیمارستان بردند. باید حوالی ساعت ششونیم یا هفت صبح برای مقدمات عمل حاضر میشدند. عکسبرداری مجدد، آزمایشها، و دیگر اقدامات انجام شد. کودک را به اتاق بردند، اما ساعت از نهونیم و ده گذشت و هیچ خبری نشد. تا حوالی ساعت یازده، که پزشک جراح آنها را به اتاقش فراخواند. او ابتدا به سراغ یک عمل دیگر رفته بود و حال بازگشته بود تا این کودک را جراحی کند. اما گفت: «این عکس قبلی است، و این عکس امروز؛ کلیه کاملاً سالم است. شما با او چه کردید؟»
آن کودک، به فضل خدا، اکنون جوانی است برومند، زنده و سلامت، و ماشاءالله اهل صلاح.
روزی دیگر، مشکلی برای برادر دومم، آقا سید باقر، پیش آمد. دچار خونریزی روده شد و با برانکارد از جلوی چشم ما – من، حاجآقا، مادرم، و یکی دیگر از برادرانم – عبور دادند تا به آمبولانس منتقل کنند. در آن لحظه، حاجآقا دستی بالا برد و گفت: «خداحافظ.»
وقتی نشست، رو به ایشان کردم و گفتم: «حاجآقا؟» فرمودند: «بله.» گفتم: «من دیدم شما با آن کودک بستگانمان چه کردید. چرا برای باقر کاری نمیکنید؟» چهرهاش به رنگ لبو درآمد. چند بار دستها را روی هم زدند و فرمودند: «حسن جان، یک جاهایی آدم باید ادب نگه دارد.»
احساس کردم چون این موضوع به فرزند خودشان مربوط بود، از سر ادب و خشوع در برابر مشیت الهی، نمیخواستند در آن مداخلهای کنند. چنین حالی در ایشان موج میزد.
ابنا: ظاهراً حاجآقا خیلی کتوم و اهل کتمان بودند، در سخنرانیهایشان هم این ویژگی در ایشان بسیار نمایان بود، برای مثال گاهی در سخنرانیهایی که داشتند میفرمودند که من یک چیزی میدانم ولی زبانم بسته است و نمیتوانم بگویم.
گاهی اوقات مکث میکرد، من میدیدم که حاجآقا آن زیر دارد استخاره میکند که بگوید یا نگوید. مثلاً اگر بد میآمد میگفت: حالا برای بعداً بماند. به قول خودشان اهل بریز و بپاش نبودند. همیشه هم میگفتند: این چیزی که میگویم در اینترنتها نیاندازید، در موبایلها نیاندازید، برکتش میرود. میگوید: «آنکه اسرار حق آموختند / مُهر کردند و دهانش دوختند»، قریب به چنین مضامینی است، من خیلی شعر بلد نیستم.
ویژگیهای علمی استاد فاطمینیا
ابنا: مقداری از ویژگیهای علمی مرحوم استاد از جمله نسخهشناسی و تسلط به بعضی از علوم غریبه را بیان کردید. لطفا از دیگر تسلطها و ویژگیهای علمی ایشان هم بفرمایید. ظاهراً ایشان در شعر و ادبیات عرب هم تبحر خاصی داشتند؟
دانشکدهی الهیات دانشگاه تهران، همانکه در ابتدای خیابان شهید مفتح واقع شده و محل شهادت مرحوم شهید مفتح نیز بود، جایگاه تدریس حاجآقا در مقطع دکتری بود. ایشان در آنجا استاد راهنمای رسالههای دکتری در رشتههای متعددی چون فلسفه، تاریخ، جامعهشناسی اسلامی، کلام و فقه بودند. این تنوع رشتهها خود گواهی است بر تسلط جامع حاجآقا، که دانشگاه تهران او را شایستهی راهنمایی در چنین حوزههایی میدانست.
ما برای پیادهسازی نوارهای دروس حاجآقا، آن زمان حدود چهل نفر از بانوان را گرد آوردیم که با اشتیاق و دقت، این مسئولیت را برعهده گرفتند. گروهی از ایشان تحصیلکرده و اهل دانش بودند؛ برخی دانشجوی دکتری، برخی فوقلیسانس، و جمعی نیز از فضلا و طلاب حوزه. برای آنان، جلسهای هفتگی ترتیب دادیم که حاجآقا در آن جلسات برایشان سخنرانی میفرمودند. گفتیم بهجای پرداخت هزینه کلاس، نوارهای جلسات را پیاده کنند، و ایشان با عشق، هم در کار علمی مشارکت داشتند و هم از معارف جلسات بهره میبردند. بعضی از آنها بعدها به من گفتند: «همان نواری که ما پیاده کردیم، تمام مضمون پایاننامهی ما شد.»
به یاد دارم گروهی که در حوزهی تاریخ اندلس پژوهش میکردند، در یکی از میهمانیها با حاجآقا وارد گفتوگو شدند. اینان از پژوهشگران برجسته در آن زمینه بودند، اما چون احساس کردند حاجآقا در این موضوع نیز حرفی برای گفتن دارند، قرار گذاشتند و چندین نوبت خدمت ایشان رسیدند. از کتابخانهی شخصی حاجآقا نیز کتابهایی را به امانت گرفتند تا در مسیر پژوهش خود بهره برند.
حاجآقا حقیقتاً عالمی جامع بودند؛ خداوند رحمتشان کند.
ابنا: ظاهرا جنبهی خطیب بودن ایشان در جامعه نمود بیشتری داشت.
حاجآقا به خود من هم گفتند که؛ تو هم به این وادی برو. بیشتر همان وعظ و خطابه را انتخاب کردند.
ابنا: پایگاه و محل سخنرانی ایشان در تهران کجا بود و سخنرانیهای ایشان از کجا شروع شد؟
حاجآقا در سنین جوانی به تهران آمده بودند، تنها ۲۰ سال داشتند که خداوند به ایشان توفیق داد و من نیز به دنیا آمدم. یکبار پدربزرگم برای سخنرانی به مجلسی دعوت شده بودند، اما بهطور اتفاقی سفر ضروری برای ایشان پیش آمد. پدربزرگم به پدرم فرمودند: «شما به جای من سخنرانی کنید تا مجلس برگزار شود.» حاجآقا بهجای ایشان به آن مجلس رفتند و آنجا بود که پاتوقی برای حاجآقا شکل گرفت.
ابنا: مرحوم جد مادریتان در چه سالی به رحمت خدا رفتند؟
آبان یا آذر۶۳
ابنا: مرحوم جدّ پدریتان در چه سالی از دنیا رفتند؟
آذر ۶۸.
ابنا: هر دو جدتان چند ساله بودند که به رحمت خدا رفتند؟
پدر مادرم ۶۳ ساله بود و پدر حاجآقا هم ۸۳-۸۴ سال بود.
ویژگی پدر همسر استاد فاطمینیا
جد مادریام وقتی روی منبر میرفت و در فاز اخلاقی صحبت میکرد، اشک از چشمانش جاری میشد. به یاد دارم که یکی از روحانیون به شوخی به ایشان میگفت: «تو چه میکنی؟ زیر پیاز پوست میگیری؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟» این حرفها را به پدر مادرم میزدند. ایشان هم میخندیدند و میفرمودند: «با ریش سفید من بازی نکنید.» جد مادریام حسینیهای داشتند که شبهای پنجشنبه در آن مجلس برگزار میشد. خدا رحمتشان کند، ایشان انسان بسیار خالصی بودند و جذبهای عمیق داشتند. بهگونهای که به یاد دارم، هم قبل از انقلاب و هم بعد از آن، زمانی که از سر کوچه عبور میکردند، تمام جوانان و نوجوانان که در کوچه بازی میکردند، به این طرف و آن طرف میرفتند، اما در عین حال بسیار مهربان بودند. بهطوریکه همان کسانی که مخفی میشدند تا ایشان را در حال بازی نبیند، احتمالاً این کار را از محبت و احترام به ایشان میکردند.
روزی یکی از دوستانم به من گفت: «مرحوم پدر و مادر شما وقتی به مدرسه مرحوم آقای حقشناس میآمدند و سخنرانی میکردند، یک درس اخلاقی میگفتند که ما تا یک هفته شارژ میشدیم.» دوستم ادامه داد که یک بار پدربزرگم گفتند: «این هفته نمیتوانم بیایم و کسی را بهجای خودم میفرستم.» ما دیدیم که یک طلبه جوان با قد بلند و لهجه ترکی آمد و نشست. دوستم گفت: «من با خودم گفتم حالا که کسی نیامده، چه لزومی دارد کسی را بفرستند تا ما معطل شویم.» اما ۵ دقیقه از سخنرانی ایشان که گذشت، حالمان تغییر کرد. دوستم میگفت: «تمام مجلس یک ساعت گریه میکردند.» بعد از سخنرانی، ما به سراغ حاجآقا رفتیم و گفتیم که اگر ممکن است ایشان دوباره بیایند. چند جلسهای آمدند، ولی دوباره مرحوم جد مادریام به مجلس برگشتند.
سخنرانیهای حاجآقا هم به همین صورت بود.
سخنرانی استاد فاطمینیا در مسجد المهدی تهران
به یاد دارم که یکی از مجالس بسیار مهمی که حاجآقا را برای سخنرانی دعوت میکردند، مسجد المهدی دزاشیب تهران بود. این مسجد متعلق به مرحوم علامه سید مرتضی عسکری بود و زمانی که ایشان حضور نداشتند، مرحوم آقا شیخ عزیزالله عطاردی نماز میخواندند. آن زمان حاجآقا حدود ۲۷ ساله بودند و من که کلاس اول ابتدایی بودم و حدود ۷ سال داشتم، به همراه ایشان میرفتم. یک بار پس از پایان منبر حاجآقا، شنیدم که مرحوم علامه عسکری گفتند: «منبر یعنی منبر حاجآقای فاطمینیا»، با اینکه پدرم در آن زمان یک جوان ۲۷ ساله بود.
خلوص حاجآقا نیز بسیار بالا بود. یک بار روی منبر فرمودند: «۴۰ سال پیش برای حضرت حمزه(ع) کاری خالصانه انجام دادم.» سپس دستشان را به چوب منبر زدند و گفتند: «والله، در این ۴۰ سال هر روز از سمت ایشان یک سهمیه دارم.» خلوص حاجآقا واقعاً به ایشان کمک میکرد. همیشه به ما میگفتند: «کار را فقط برای خدا انجام دهید و با حواشی کاری نداشته باشید.»
ویژگیهای همسر استاد فاطمینیا
ابنا: فرمودید که مرحوم استاد سال ۴۳ با صبیهی مرحوم آیتالله سیدرضا غروی شاهرودی ازدواج کردند، مقداری از ویژگیهای همسر استاد یعنی والده گرامیتان بفرمایید، ایشان چه کاری در پیشرفت حاجآقا انجام دادند؟ بههر حال در زندگی حاجآقا و تربیت فرزندان اثرگذار بودند. یک مقدار از ویژگیهای والدهتان بفرمایید.
چون مادر من از خانوادهای اهل علم بود، طبیعتاً با سادگی زندگی خانوادههای اهل علم آشنا بودند. البته پدرِ مادر من جزو روحانیون متمول بودند، اما نه به معنای این که مثلاً بگوییم میلیونر بودند. دستشان به دهان خودشان میرسید و میتوانستند در مواقع نیاز کمک کنند. به این جهت که ایشان در کرج باغی داشتند و در آنجا به باغداری و مرغداری مشغول بودند، ارتزاق ایشان بیشتر از همان سمت بود، یعنی چیزی نبود که بخواهیم بگوییم در منبر زندگیشان با مشکل مواجه بودند. ولی به طور کلی زندگیشان ساده و مشابه زندگی یک طلبه بود. طوری که در دوران کودکی، ما فکر میکردیم که ایشان خسیس هستند، ولی بعدها متوجه شدیم که در مواقع خاص و ضروری خرجهای بزرگی انجام میدهند. ایشان همیشه میگفتند: «این لباسی که هنوز کار میکند، چرا باید دور انداخته شود؟» چنین روحیهای داشتند.
این جنبه که پدر من از نظر مادی قوی نبود، در حالی که مادرم با وجود خانوادهای متمول، توانست آن را تحمل کند. خود مادرم میگفت که: «من آنقدر که در اوایل ازدواج جذب مهربانیهای پدر شما شدم، هیچ چیزی دیگر در چشمم جلوه نمیکرد.» یعنی تنها چیزی که برای او مهم بود، مهربانی پدر من بود. حتی میگفت که وقتی حاجآقا به مدت کوتاهی بیرون میرفت، مثلاً برای منبری، مادر گاهی اوقات متأثر میشد و احساس دلتنگی میکرد که حاجآقا چه زمانی برمیگردد. در سفرها هم همینطور بود؛ وقتی ایشان از خانه خارج میشدند، مادر بسیار احساس دلتنگی میکرد.
ابنا: حاجآقا، صحبت در مورد ویژگیهای مهم والدهتان و همسر استاد فاطمینیا و همچنین تأثیراتی که ایشان در پیشرفت استاد داشتند بود؛ استفاده میکنیم.
انشاءالله خداوند همهی همسران مردان نیک را همپای مردان نیک جزا دهد. پایمردی در زندگی با کسی که بهطور کامل وقف مردم است، به سفرهای متعدد میرود و گاهی جلساتش طولانی میشود، در حالی که وضع مالی چندان مساعد نیست، خود نیاز به روحیهای قوی، حسن سلوک و منش عالی دارد. الحمدلله مادر من اینطور بودند. ایشان ضمن اینکه از حاجآقا حمایت میکردند، در تربیت ما نیز بسیار نقش داشتند و همواره مراقبت میکردند. اکنون هم در قید حیات هستند و خداوند انشاءالله ایشان را حفظ کند.
جلسات هفتگی استاد فاطمینیا
ابنا: ظاهرا مرحوم استاد این اواخر به جهت شرح صحیفه سجادیه به مسجد جامع ازگل میرفتند و در آنجا جلساتی داشتند.
حاجآقا یکسری جلسات هفتگی داشتند که یک بخشی در حسینیهی مرحوم پدربزرگم در تهران بود که سال ۶۴ به بعد بود.
ابنا: کجای تهران؟
پدربزرگم در خیابان امیریه، بالاتر از میدان منیریه، یک حسینیه داشتند که خودشان در آنجا سخنرانی میکردند و گاهی اوقات از پدرم میخواستند که به جای ایشان صحبت کند. به یاد دارم در دوران جنگ، دو جلسهی هفتگی برگزار میشد؛ یکی شبهای پنجشنبه که همیشگی بود و دیگری شبهای یکشنبه که بیشتر حاجآقا در آن صحبت میکردند و پدر مادرم نیز حضور داشتند. رزمندههایی که عازم جبهه بودند، صبح یکشنبه میرفتند و شب قبل از آن در این جلسات حاضر میشدند. در این جلسات، سینهزنی مفصلی میشد و بعد از آن، آنها به سمت جبهه حرکت میکردند. این جلسات بسیار خاص و پرمعنا بود. بسیاری از اوقات افرادی که در این جلسات حضور داشتند، آخرین بار بود که آنها را میدیدیم و بعد از چند هفته عکسشان را میآوردند. این جلسات به نوعی تلخ و در عین حال پُر از معنا بود، زیرا کسی که به جبهه میرفت، نمیدانست که سالم بازخواهد گشت یا نه، یا ممکن بود به شهادت برسد.
پدربزرگم در این جلسات، لباس روحانیتش را درمیآورد و با پیراهن و بدون عمامه در کنار طلبهها سینهزنی میکرد. پدرم نیز گاهی اوقات حضور داشت و در گوشهای سینه میزد، ولی بیشتر بعد از آن یک جلسهی دیگر برگزار میشد که میرفتند. این جلسات هرچند تلخ بودند، اما خلوص و صفای آنها را هیچگاه فراموش نمیکنم.
بعد از آن، پدرم جلسات هفتگی در صداوسیما و مسجد بلال برگزار میکردند که در آنجا درسهایی از اخلاق، نهجالبلاغه و موضوعات مختلف میدادند. پس از آن، خداوند لطف کرد و ما در خانهای زندگی میکردیم که در سایهی خانم شهید بهشتی بود. حاجآقا به آنجا میآمدند و یک جلسهی هفتگی در آن خانه برگزار میشد که محیط بسیار فرهیختهای داشت. بیشتر اساتید دانشگاه، قضات و مسئولین ردهبالای نظام در آن جلسات حضور مییافتند. بعدها، آن خانه فروخته شد و جلسهی حاجآقا تعطیل شد، تا اینکه در منطقهی ازگل فرصتی پیش آمد و این جلسات دوباره از سر گرفته شد.
ابنا: منزل حاجآقا هم در محله ازگل بود؟
بله، به همان مسجد جامع ازگل نزدیک بود. در آن مسجد با موضوعیت شرح صحیفهی سجادیه(ع) جلسات ادامه پیدا کرد.
ابنا: ظاهراً حاجآقا کتابخانهی بسیار وسیعی در منزل داشتند و فراوان اهل مطالعه هم بودند.
بله.
ابنا: چقدر از وقتشان را صرف مطالعه میکردند؟
تقریباً تمام وقتشان. یک مدتی بود که من شب هرگاه از خواب بیدار میشدم و یک کاری پیش میآمد میدیدم که حاجآقا دارد مطالعه میکند تا صبح که ما را راه میانداخت و ظاهراً بعد از آن یک استراحتی میکرد.
ابنا: مرحوم استاد که برای سخنرانی به جاهای مختلف دعوت میشدند، آیا پولی هم برای حضور و سخنرانی در این مجالس تعیین میکردند؟
ابدا، ابدا.
ابنا: به طور کلی آیا میزبانان جلسه مبلغی به ایشان میدادند؟
بالاخره لطف میکردند و کمک میدادند. واقعاً هیچ پولی با برکتتر از پولی که در مجالس مذهبی خرج میشود نیست. خود من این را با تمام وجودم درک کردهام. اما اینکه چقدر پول داده شود، اهمیت نداشت. من این را بارها گفتهام و اینجا هم میگویم. نه تنها تعیین نمیکردند، بلکه اصلاً شمارش نمیکردند که چه کسی چقدر داده است. حتی اگر چند پاکت میآمد، آنها را با هم مخلوط میکردند تا کسی نفهمد چه مقدار پول از هر فرد است. بهطور کلی اصلاً اهل این مسائل نبودند. بعد هم برکت امام حسین(ع) چیزی دیگر است.
خود من پیش از اینکه ملبس شوم، هم سخنرانی میکردم، هم در حوزه کلاس داشتم و هم در بیرون سخنرانی میکردم. واقعاً دریافتی که از این فعالیتها داشتم، بسیار بابرکت بود. یعنی زندگی خیلی خوب از همین راه میگذشت و هنوز هم الحمدلله همینطور است. خود اهل بیت(ع) اداره میکنند و ما واقعاً هیچکاره هستیم. یک روز با یکی از دوستانم صحبت میکردم و گفتم: وقتی به خط اهل بیت(ع) میپیوندی، دیگر نگران هیچ چیزی نباش. آنها خیلی بزرگ هستند، از هر نظر بزرگ. ما هم که در سفرهی آنها باشیم، پذیرایی میکنند.
نظر استاد راجع به دراویش و اهل صوفیه
ابنا: نظر مرحوم استاد در رابطه با صوفیه و دراویش و بزرگان آنها چگونه بود؟ آیا با آنها در ارتباط بودند؟
من نمیخواهم خدایی ناکرده بگویم که چه کسی خوب یا چه کسی بد است، اصلاً چه ربطی به من دارد؟ ولی وقتی شریعت هست، اباعبدالله(ع) هست، حضرت امیرالمؤمنین(ع) هست، امام حسن(ع) هست، ائمهی دیگر هستند، دیگر جایی نیست که انسان درِ خانهی قطبی یا جایی برود. بنابراین هیچ نسبتی نداشتند، شناخت کامل داشتند، حتی بعضی از افراد آنها میآمدند و ممکن بود یک اشکالی هم داشته باشند و از حاجآقا بپرسند و رفع اشکال هم بکنند.
دراویش و غیردراویش میآمدند و حتی گاهی اوقات ملحدین میآمدند. آدم که نمیتواند به کسی که سؤال میکند دست رد بزند.
ابنا: نظر ایشان راجع به آنها چگونه بود؟
اینها را برحق نمیدانستند. ببینید، حتی مثلاً حاجآقا بارها در سخنرانیهایشان گفتهاند و به همین موضوعات اشاره کردهاند که هر کشف و کرامتی کاشفیت از قرب إلیالله ندارد. حاجآقا میفرمودند: «مرتاض هندی هم با یک نگاه قطار را نگه میدارد، ثم ماذا؟» اینها فقط یکسری نیروهای بشری است که اینطور جلوه میکند. حاجآقا این را در لفافه به این شکل میفرمودند که کسی مجذوب بعضی از فرقهها نشود، چه فرقههای دراویش و صوفیهای خودمان و چه فرقههای دیگر. ممکن است حتی یک شبهکرامت و یک کار خارقالعادهای از کسی سر بزند، بالأخره آدم وقتی ریاضتهایی بکشد به جاهایی میرسد و خدا بیجواب نمیگذارد. اما اینکه آنها را برحق بدانند یا برای آنها شأنیتی به لحاظ حقوق عرفانی قائل شوند، اینطور نبودند.
ظرافتها و ویژگیهای اخلاقی استاد فاطمینیا با خانواده و جامعه
ابنا: در خلال صحبتهایتان بیان کردید که والدهتان فرمودند مرحوم حاجآقا خیلی مهربان بودند. به طور کلی مقداری از ظرافتهای اخلاقی و لطافتهای باطنی ایشان، نسبت به و مردم و خانواده بیان بفرمایید. اگر خاطرات و نکاتی در ذهنتان هست بفرمایید. چون ایشان ظاهراً خیلی هم تأکید داشتند که؛ لطیف باشید.
بله، همیشه میگفتند که اگر آدم لطیف نباشد به جایی نمیرسد.
ابنا: برخورد ایشان با مردم، با همسایهها، با خانواده و با بچهها چطور بود؟ ایشان اصلاً تند میشدند؟ اگر فرضاً فرزند ایشان اشتباهی انجام داده بود، با عصبانیت برخورد میکردند؟
نه، من خودم به یاد نمیآورم. گاهی مثلاً یکی، دو بار ایشان نه اینکه تند شوند، یک زمانی شاید در جوانیام گاهی اوقات نمازم از اول وقت دیرتر میشد، حاجآقا توبیخ میکرد که؛ نماز را سبک نشمارید. کمی با جدیت میگفتند. آن هم بیشتر با من اینطور بودند و حتی اگر میخواست این تذکر را به برادر کوچکترم بگوید خیلی لطیفتر میگفت. ایشان از من یک توقع دیگری داشت و یا شاید هم با حاجآقا خودمانی شده بودیم، گاهی اوقات با من یک مقداری تندتر صحبت میکرد، ولی من از حاجآقا تندی در خاطر ندارم. حتی خانم من میگفت که؛ اگر مهربانی حاجآقا را در بین مردم پخش کنند، همه مهربان میشوند.
ابنا: توبیخشان به چه صورت بود؟
مثلاً میگفتند که «از تو توقع ندارم». در این حد بود، تغییر زیادی در چهرهشان ایجاد نمیشد. میگفتند: اگر نماز را ضایع کنی، خدا تو را ضایع میکند.
ابنا: اگر خاطرات دیگری هم از خصایص اخلاقی ایشان در ذهن دارید بفرمایید. ظاهراً حاجآقا خیلی هم شوخطبع بودند.
بله. یعنی جوانی نبود که با حاجآقا صحبت کند و شیفتهی حاجآقا نشود، چه جوان و چه پیر، همه اینطور بودند. حاجآقا به اصطلاح و به معنای واقعی تودلبرو بودند.
واقعاً همهی اقشار حاجآقا را دوست داشتند. نمیگویم که هیچ دافعهای نداشت، خیلیها هم بودند که با حاجآقا میزان نبودند. بالأخره توقعهایی داشتند که میدیدند برآورده نمیشود و در ذوقشان میخورد.
ابنا: یک خاطرهای هست راجع به عبای ایشان که معروف هم شده، میتوانید آن خاطره را بهطور کامل برای ما توضیح دهید؟
ظاهراً شهری بودند که حاجآقا برای مجلسی دعوت شده بودند، یک سمینار مهمی بوده، بزرگداشت حافظ یا سید رضی یا چیزی بوده که خیلیها به سمینار آمده بودند. مادر من که خوابیده بود، عبای پدرم که تا شده بود، سرش را روی آن گذاشته بود و خوابیده بود. وقتی میخواستند بروند، برادرم گفته بود: حاجآقا، عبایتان کو؟ ایشان گفته بود: زیر سر مادرت است که خواب است. برادرم میرود که عبا را بردارد، در همین حین ایشان به برادرم گفته بود: بیدار نکن. برادرم میگوید: اگر عبا نباشد، آبروریزی است. حاجآقا هم میگویند: من نه آن عبا را میخواهم و نه آن آبرو را که بخواهی مادرت را بیدار کنی. همانطوری به سمینار رفته بودند.
ابنا: رفتارهای ایشان را با دامادها، عروسها و با بچهها چگونه بود؟
خیلی محترمانه بود. وقتی حاجآقا از دنیا رفت، خانم من بههم ریخت و هنوز هم که هنوز است بههم ریخته است. حاجآقا همهی عروسها را تحویل میگرفت، حتی مدتی هم که در تهران بودیم و مثلاً از این طبقه به طبقهی پایین میرفتیم، همیشه حاجآقا یک برخورد ویژهای داشت، مثلاً میگفتند چیزی در کتاب پیدا کردهام، بیا با هم بخوانیم و یا سؤال کنند.
رابطه استاد فاطمینیا با انقلاب و امام و رهبری
ابنا: رابطهی حاجآقا با انقلاب و مرحوم امام و مقام معظم رهبری به چه صورت بود؟
واقعاً یکی از چیزهایی که اگر حاجآقا از کوره درمیرفت همین موضعگیریهایی بود که بعضی نسبت به امام و اینها داشتند. البته کسی جرأت نمیکرد، جلوی حاجآقا جسارت کند، ولی اگر موضع میزانی نداشت، حاجآقا خیلی ناراحت میشد.
ابنا: خود ایشان هم در تظاهرات سالهای پیش از انقلاب حضور داشتند؟
حاجآقا کلاً اهل این نبودند که خیلی بروزات اینمدلی داشته باشند؛ حتی در عباداتشان هم من ندیدم که مثلاً نماز شبهای آنچنانی بخوانند. البته تلاوت قرآن را بسیار زیاد داشتند، و خودشان مصیبت اهلبیت علیهمالسلام را میخواندند و میدیدم که اشک میریختند، اما بیشتر اهل تفکر و اندیشه بودند.
آن حدیث معروف را همیشه به یادم میآوردند که پیامبر اکرم (ص) به امیرالمؤمنین علی (ع) فرمودند: «یا علی، إذا تقرّب الناس إلی خالقهم بأنواع البرّ، فتقرّب إلیه بالعقل و السرّ تسبق» یعنی: ای علی! وقتی مردم هرکدام بهنوعی به خداوند نزدیک میشوند، تو با عقل و باطن خودت تقرب بجوی تا از همه پیشی بگیری.
مرحوم پدرِ حاجآقا هم همینطور بودند؛ اهل فکر و در عین حال اهل عبادت. من از ایشان نماز شبهای طولانی دیده بودم.
ماجرای رفتوآمد علما به منزل پدر همسر استاد و نمازشب آنها
یکی از توصیههای پدرم به من این بود که: «حسن جان، به علما که میرسی، آنها را تماشا کن.» چون علما به منزل مرحوم پدر مادرم زیاد میآمدند و میرفتند. از شهرستانهای مختلف زیاد میآمدند، از تهران هم که میآمدند، بیتوته میکردند و ۲-۳ شب میماندند. من توفیق داشتم که نماز شبهای بسیاری از اینها را ببینم و چطور میخواندند. مثلاً چند نفر از علما بودند که دیدم، دو، سه نفر از آنها ایستادند و نماز خواندند، اما بعد متوجه شدم که یکی از آنها در رختخواب دارد نماز میخواند. یعنی میخواست که جلوی آنها بلند نشود و نماز بخواند. دیدم که در رختخواب خوابیده، اشکش جاری است و ذکر میگوید و نماز شب میخواند. پیرمردی بود. پدر حاجآقا را در شب قدر دیدم که روی تختهایی که در تابستانها میگذارند و روی آن مینشینند، بودند. ایشان البته چاق نبودند ولی کمی شکمشان برآمده بود. تابستان بود و بعد از افطار نماز شب ایشان شروع شد، یا یک دو رکعتی خواند و تا طلوع آفتاب طول کشید. فکر میکنم سحری هم نخورد. شب بیستویکم بود. دائماً در قنوت بودند. اشک میریختند، دستشان رو به آسمان بود و با خدا حرف میزدند، بعد اشکهایشان میآمد و از روی محاسنشان روی پیراهنشان میچکید و از روی پیراهنشان هم روی زمین میچکید. به اندازهی یک سینی جلوی ایشان اشک ریخته بود که تخت را خیس کرده بود.
اما من از اینگونه بروزات از پدرم ندیدم، ولی خیلی اهل معنا و ملاحظه بودند، خیلی عمیق میشدند و خیلی فکر میکردند. در قرآن میگوید: «کسانی که از خواب بیدار میشوند و بعد «یَتَفَکَّرُونَ فی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحَانَکَ» (آلعمران : ۱۹۱)»، خدا از ما کیفیت میخواهد و خیلی کمیّت نمیخواهد. همیشه به یاد دارم که در سخنرانیهایشان میگفتند: «دعای کمیل یک ساعتی هم مگر میشود؟» اینکه ورق بزنید و ببینید که جوشن کبیر چقدر مانده، به چه دردی میخورد؟ یک آیه را بگیرید، یک ذکری را بگیرید و روی آن فکر کنید و کار کنید.
توصیهی ایشان به خود ما هم همین بود که میگفتند: یکی از صفات خدا را در خودتان ملکه کنید، یکی از اسماء الهی، مثلاً همان رَؤوف را در نظر بگیرید. خود حاجآقا واقعاً مظهر مهربانی بود. میگفت: «شما همین را در خودتان نهادینه کنید، نور این، کل قلب شما را پر میکند و بقیهی چیزها هم میآید.» چون نمیتوانیم بگوییم که این با این فرق دارد، این با آن فرق دارد، یک صفت خدا عین ذات خداست. شما یکی از این صفات را داشته باشید، بقیه هم میآید. نمیشود بگویید که من این را داشته باشم و آن یکی را نداشته باشم. نمیشود. خدا یکی است. حضرت میفرمایند که اگر بخواهیم خدا را با صفت در نظر بگیریم، گویی برای خدا جسم و محدودیت قائل شدهایم.
خانم من گاهی اوقات میگفت که: «خوشاخلاقی حاجآقا در حد کرامت است.»
------------------------------
پایان بخش اول
نظر شما